راستی عجیب نیست که این روزها مدام نشانه های تو را می بینم
امروز هم خسته و غرق در افکار خود روی صندلی گوشه ی مترو نشسته بودم، به قول معروف در جمع و دلم جای دیگری
صدای غمیگن و خوشی از انتهای قطار به گوش می رسید
روشندلی بود که با فلوت کهنه ای هنرمندانه آواز عشق سر میداد و دل به بند کشیده ی ما را دقایقی نوازش میکرد.
ظاهرم همان بود که بود و نگاهم مهد طوفانها...
ولی مگر نه اینکه زبان عشق زبان نگاه هاست و نه صداها...
همین