آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنمدارد به جانم لرز مي افتد رفيق؛ انگار پاييزم
دارم شبيه برگ هاي زرد و خشك از شاخه مي ريزم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
منم که شهرهٔ شهرم به عشق ورزیدنمنم که دیده نیالوده ام به بد دیدنوفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیمکه در طریقت ما کافریست رنجیدن...
نگشتی صید گیسویی پریشانی نمیدانی
برو ناصح، که حال ما نمی دانی نمی دانی
رهی در بین اهل معنی و جمع سخندانان
ترا این هوشمندی بس، که میدانی نمیدانی
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند بر رضای یار
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدنروزی به دلبــری نظری کــرد چـشم مــن
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآیددانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمیآید
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب رادلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو تو ام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
خودمم میدونم نباید تموم شعرو مینوشتم هی خواستم بعد بیت یک یا دو قطعش کنم ولی خوب دلم نیومد به این خوشگلی شعر گفته قیصر خان![]()
واقعا شعر فوق العاده ایه
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم...
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی میآید
راه مرا اشاره شو من به کجا رسیده ام؟در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعی ست حقیر!
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی چون مشکلی بود
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دلم کباب شد از هجرِ آن دهانِ چو شکر
ز شکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟
در دلم دخترکی بود که میخواست تو را
بعد از این با همه خواستنم می جنگم
دل من رای تو دارد سر سودای تو داردمرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
دوش گفتم ساقیا! امشب چه داری؟ گفت: زهردل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
تا با توام، از تو جان دهم آدم رادوش گفتم ساقیا! امشب چه داری؟ گفت: زهر
گفتمش کج کن قدح را، دید می نوشم نریخت
تا با توام، از تو جان دهم آدم را
وز نور تو روشنی دهم عالم را
چون بیتو بوم، قوت آنم نبود
کز سینه به کام خود برآرم دم را
تا قلم موی خیالت یادگاری میکشم
یک قفس بی پنجره با یک قناری میکشم
بی تو باران می شود این بغض های لعنتی
پشت پلکم انتظارت را بهاری میکشم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |