bid-majnoon
عضو جدید
تا بوده چشم عاشق در راه يار بوده
بي آنكه وعده باشد در انتظار بوده
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را
تا بوده چشم عاشق در راه يار بوده
بي آنكه وعده باشد در انتظار بوده
از نگاهي، مي نشيند بر دل نازك غبار!هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را
از نگاهي، مي نشيند بر دل نازك غبار!
خاطر ائينه را آهي مكدر مي كند!!
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که تن ها بپرهیزد
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
تـمـنـای وصـالـم نـیـسـت عـشـق مـن مـگـیر از من
بـه دردت خـو گـرفـتـم نـیـسـتـم در بند درمانت
تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی
یک شب برایش تا سحر گلپونه ها خواندم
تنها به لبخندی مرا دیوانه می دانست
تمام شهر به تایید من بپا خیزند
اگر دقیق ببینند از نگاه منت
تا به کی خیره به بی رهگذری زل بزنم
هی به دیوانگی خواجه تفأل بزنم؟
می خندم و آیینه میگرید به حال من
دیوانه ام، همصحبتی دیوانه می خواهم
عجب شعر خوبیه این شعر!
یه لحظه اومدم "من درد دارم" رو بنویسم!
می ترسد از هر کوه، از هر گردنه، هر پیچ
سر کاروان کاروانی که طلا دارد
آره شعرش جالبه و جالبتر اینکه توی مشاعره پشت سر هم میومد
در روحِ من عطر نسيمي تازه مي پيچيد
چون انقلابي نو كه از تاسيس مي ترسيد
در من هزار خاطره آتش گرفته است
حالم از این هوای مشوش گرفته است
تا رفتی از کنار من ای شاه ملک دل
صف بسته است لشگر غم پیش و پس مرا
ای کاش آن شب دست در مویش نمی برد
زلفش که آمد روی پیشانی دلم رفت
تواضع های ضالم مکر صیادی بود بیدل
که میل آهنی را خم شدن قلاب میسازد
آره دیگه بیدل هست ناسلامتیچه شعر سنگینی!
دلم گرفته! از این ساده تر چه باید گفت؟
کنار پنجره با چشم تر چه باید گفت؟
تا رقیبان را نبینم خوشدل از غم های خویش
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم تو را
نگويم جمله با من باش و ترك كامكاران كنآخر قصه هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه افتادن
نگويم جمله با من باش و ترك كامكاران كن
چو هم شاهي و هم درويش گاه انجا و گاه اينجا!
از آن روزی که رفتی خانه ام ساکت تر از قبل است
کسی در من خودش را حبس کرده کنج پستوها
آتشم بر جان ولي از شكوه لب خاموش بود!
عشق را از اشك حسرت ترجماني داشتم!
میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است
تو خواهی رفت! دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه خواهی گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟
دلا نزد کسي بنشين که او از دل خبر دارد
به زير آن درختي رو که او گل هاي تر دارد
در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بي کاران
به دکان کسي بنشين که در دکان شکر دارد
من دهان باز نكردم كه نرنجي از منداديم ز كف نقد جواني و دريغا چيزي به جز از حيرت و حسرت نستانديم
من دهان باز نكردم كه نرنجي از من
مثل زخمى كه لبش باز به لبخند نشد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |