تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم
مگرد بی سبب ای ناخدا که غرق شده ست
جزیره ای که به سودای آن به آب زدیم !
من اگر روزی شود نقاش این دنیا شوم
این جهان را عاری از هر غصه وغم میکشم
موذنا به امید که می زنی فریاد ؟!
تو هم بخواب که ما خویش را به خواب زدیم
من در این دنیا تمام مردمش را بی درنگ
با تنی سالم ، لب خندان ،خرامان میکشم
من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم
مهم نیست که آدم ها چگونه اند
مهم نیست جواب سلامت را میدهند یا نه
تو سلام کن
سر به سر دلشان بگذار
شیطـنت کن
بـخند
همین خوبـیست ...
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟! ها؟؟![]()
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگر سوز
کاغوش که شد منزل آسایس و خوابت
تاکنون هیچ نسیمی نوزیده ست به لطف
بعد از این هم نوزد باد موافق با من !
نازپرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد
یاد شکر مکن، سخنی زان دهان بگوی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
یکی خواهرش بود گرد و سوار / بداندیش و گردنکش و نامدار
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
دو زن در خانه آوردن خلاف است
زنان را از خود آزردن خلاف است
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
تاریکم و از طلوع ترسی دارم
مغرورم و از خضوع ترسی دارم
دلگیر غروب جمعه ای هستم که
از شنبه و از شروع ترسی دارم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
تقدیر با من در نبردی نابرابر
سرباز های آخرین شطرنج را چید
دلا خو کن به تنهایی
که از تن ها بلا خیزد
درفشی پس پشت پیکرگراز / سرش ماه زرین و بالا دراز
چنین گفت کو را گرازست نام / که در چنگ شیران ندارد لگام
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگی به سر می برد؟
بدین دست و پای از کجا می خورد؟
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی:
"کای دل ربوده از بر من، حکم از آن توست!
گر نیز گوییام به مثل، ترک جان، بگوی!"
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
[h=5]این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار،تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست
مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |