ديدي اي حافظ ، كه كنعان دلم بي ماه شد
عاقبت اشك غم و كوه اميـدم آب شد
گفته بودي يوسف گمگشته باز آيد، ولي
يوسف من تا قيامت همنشين چاه شد
دستت چو به کارد کلک را بتراشید
دانی سر انگشت تو چون بخراشید؟
چون گوهر مواج کف و گل بودند
تیغت ز تحیر سر انگشت گزید