دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند
در عشق حکایت غم انگیز نیست
افسانه مصر و شام و تبریزی نیست
گفتم شاید جز او ببینم چیزی
چون دیدم من بغیر او چیزی نیست
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند
در عشق حکایت غم انگیز نیست
افسانه مصر و شام و تبریزی نیست
گفتم شاید جز او ببینم چیزی
چون دیدم من بغیر او چیزی نیست
این قسمتش خیلی قشنگ بود
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
تا چند دلا تیره و تارت دارند
حیرانم من، بهر چکارت دارند
مانندهٔ دزدی که کشندش بردار
سر گشته درین پای چو نارت دارند
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن ................... که ندارد دل من طاقت هجران دیدندارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم | تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی |
یارب چها به سینه این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
آن باد که آغشته به بوى نفس توست
از کوچه ى ما کاش گذر داشته باشد
در باز بروی دلم از ناز نمیکرد
هر چند که در میزدم، آواز نمیکرد
با غیر اگر صحبت او گرم نمیبود
دل در بر من بیهده پرواز نمیکرد
در باز بروی دلم از ناز نمیکرد
هر چند که در میزدم، آواز نمیکرد
با غیر اگر صحبت او گرم نمیبود
دل در بر من بیهده پرواز نمیکرد
دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت
زندگي بعد تو بر هيچكس آسان نگرفت
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با سد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست؟
ای صوفی سرگردان، در بند نکونامینوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگ دل این زودتر می خواستی حالا چرا
- استاد شهریار
ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی
تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی
یا ز رۀ وفا بیا یا ز دل رهی برم
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده ام
سرو بالایی به صحرا میرود/رفتنش بین تا چه زیبا میرود
مهجور تو را شب خیالی که مپرس
رنجور تو را روز ملالی که مپرس
گفتی هاتف چه حال داری بی من
در گوشهای افتاده به حالی که مپرس
سرو بالایی به صحرا میرود/رفتنش بین تا چه زیبا میرود
میرود در راه و در اجزای خاک/مرده میگوید مسیحا میرود
[FONT="]تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من[/FONT][FONT="]دانم که دلم به مهر تو خرسندست
اندازه مهر تو ندانم چندست
رخسار تو دلگشا و لب دلبندست
گفتار خوش تو روح را پیوندست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من
او هستی من است که آینده دست اوست
تو را سریست که با ما فرو نمیآیدمکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
- وحشی بافقی
تو را سریست که با ما فرو نمیآید
مرا دلی که صبوری از او نمیآید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمیآید
دارد به جانم لرز می افتد ، رفیق ؛ انگار پاییزم
دارم شبیه برگ های زرد و خشک از شاخه می ریزم
مرا دردیست در سینه اگر گویم زبان سوزد
اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |