قیامت قامت و قامت قیامت ......................... قیامت کرده ای ای سرو قامت
تاب رخ یار من نداری ای گل
جامه چه دری رنگ چه آری ای گل
سودت نکند تا که به خواری ای گل
از بار خجل فرو نیاری ای گل
قیامت قامت و قامت قیامت ......................... قیامت کرده ای ای سرو قامت
تاب رخ یار من نداری ای گل
جامه چه دری رنگ چه آری ای گل
سودت نکند تا که به خواری ای گل
از بار خجل فرو نیاری ای گل
لب بر لبم نهاد و به من گفـت با نگاهاينـک همان لبی كه قرار تـو بـرده بود
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
رفتم به حرم که درد ایمان دانند
معموری دل ز کفر ویران دانند
گفتند برو به دیر کاین سنگ سیاه
قدر گهرش صنم تراشان دانند
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاگ کوی تو باشم
مهرت سرشته حق در آب و گل من
جا کرده چه جان بتن در آب و گل من
از مهر علی و مهر اولاد علی است
محصول دو عالم من و حاصل من
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در او جای تو باشد
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم ک نمودم دگر ایشان دانند
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
دل به دلداران سپردن کار هر دلدار نیست
من به تو جان میسپارم دل که قابل دار نیست
شب خوش![]()
تا نگرید طفلک حلوا فروش
دیگ بخشایش کجا آید به جوش
شوان استارگان یکیک شمارم
براهت تا سحر در انتظارم
پس از نیمه شوان که ته نیایی
زدیده اشک چون باران ببارم
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
تا ز باغ خاطرت گل های شادی بشکفد
هر چه در دل تخم کین داری به زبر خاک کن
- ملک الشعرای بهار
مرده را جان می دهی با غمزه ای ای نازنین ...................................... کار عیسی می کنی با چشم مست ای مه جبیننمیدانم که رازم با که واجم
غم و سوز وگدازم با که واجم
چه واجم هر که ذونه میکره فاش
دگر راز و نیازم با که واجم
مرده را جان می دهی با غمزه ای ای نازنین ...................................... کار عیسی می کنی با چشم مست ای مه جبین
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد ............................ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زدنوروز که سیل در کمر میگردد
سنگ از سر کوهسار در میگردد
از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل
گویی که دل تو سختتر میگردد
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد ............................ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من ............................ دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر مندر کوی توام پای تمنا نرود
من سعی بسی کنم ولی پا نرود
خواهم که ز کویت روم اما چه کنم
کاین بیهوده گرد پا دگر جا نرود
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من ............................ دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
تا بوی زلف یار در آبادی من استنیابد مراد آن که جوینده نیست
که جویندگی عین بالندگی ست
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
ک عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها..
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |