از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
[FONT="]روی این آبی آرام بلند،[/FONT]
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
روی این آبی آرام بلند،
که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بیحاصل موج؟
چیست در خندۀ جام؟
رویی که نخواستم که بیند همه کس
الا شب و روز پیش من باشد و بس
پیوست به دیگران و از من ببرید
یارب تو به فریاد من مسکین رس
روی این آبی آرام بلند،
که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بیحاصل موج؟
چیست در خندۀ جام؟
سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیم
آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او به مقصد ها رسید و ما هنوز آواره ایم
من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو به هم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو به هم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بیقرار منست
[FONT="]تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه [/FONT]
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب
رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانشماشا... چه سرعتی
به فلک می رسد از روی چو خورشید ِ تو نور
قل هو اله احد چشم ِ بد از روی تو دور
رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم
میکشندم که ترک عشق بگو
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
میکشندم که ترک عشق بگو
میزنندم که بیدق شاهم
شبتون بخیر
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ممنون از همراهی ،شب شمام بخیر
موفق باشی تو تحویل پروژه
الا یا ایها الساقی ادرکاسا ونا ولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
اشکم ز رخ تو لاله رنگ آمده است
پای دلم از دلت به سنگ آمده است
آمد دل و در کنج دهانت بنشست
مسکین چه کند ز غم به تنگ آمده است
تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان می ده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم
من با کمر تو در میان کردم دست
پنداشتمش که در میان چیزی هست
پیداست کز آن میان چه بر بست کمر
تا من ز کمر چه طرف بر خواهم بست
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم
معموری عقل فضلهٔ ویرانی ست
سرمایهٔ علم خاک بی سامانی ست
بازارچهٔ حیرت ما آبادان ست
کافتاده متاع و غایت ارزانی ست
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
این لاله که با داغ الست آمده است
پژمرده و سینه چاک و مست آمده است
پژمردگی اش رواست که از باغ ازل
تا شهر غمت دست به دست آمده است
تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا
چونک ز هم بشد جهان از بت با نقاب ما
در نفی رخت شمع شبی راند سخندامن شادی چو غم آسان نمی آید به دست
پسته را خون می شود دل تا لبی خندان کند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |