دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتهر انکه جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد....
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتهر انکه جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد....
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
وآن که با گرگش مدارا مي کند
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند
در جواني جان گرگت را بگير!
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت
باز باران با ترانهتن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوهها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتابه امشب
سياوش كسرايي
[FONT="]هر که گرگش را در اندازد به خاک[/FONT]باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه
:دی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
شب ها گذرد بر من از اندیشه ی رویت ....................... تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم
یا همچو همای بر من افکن پر خویش
تا بندگیت کنم به جان و سر خویش
گر لایق خدمتم ندانی بر خویش
تا من سر خویش گیرم و کشور خویش
شب ها گذرد بر من از اندیشه ی رویت ....................... تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم
مشنو که مرا از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد
لیکن چه کنم گر نکنم صبر و شکیب؟
خرسندی عاشقان ضروری باشد
دل میرود ز دستم، صاحب دلان، خدار را ! ...... دردا که رازِ پنهان خاهد شد آشکارا
ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد
رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد
از ماش بسی دعا و خدمت برسان
گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟
دیر یست که دلدار پیامی نفرستاد .... ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
داد طرب از عمر بده تا برود
تا ماه برآید و ثریا برود
ور خواب گران شود بخسبیم به صبح
چندانکه نماز چاشت از ما برود
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت ... بشکست عهد، وز غم ما هیچ غم نداشت
تن در غم هجر داده بودم همه شب
و از انده تو فتاده بودم همه شب
سر بر زانو نهاده بودم همه شب
گویی که ز سنگ زاده بودم همه شب
بی مِهر رُخَت روز مرا نور نماندست | وز عُمر مرا جز شب دِیجور نماندست | |
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم | دور از رخ تو، چشم مرا نور نماندست | |
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت | : «هیهات از این گوشه که معمور نماندست» | |
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت | از دولت هجر تو کُنون دور نماندست | |
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید | دور از رُخَت این خستهی رنجور نماندست | |
صبر است مرا چاره هجران تو؛ لیکن | چون صبر توان کرد؟ که مقدور نماندست | |
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است | گو خون جگر ریز، که معذور نماندست | |
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده | ماتم زده را داعیهی سور نماندست |
تا زنده ایم باید در فکر خویش مردن
گردون بی مروت برما گماشت ما را
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت .. جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
تو همون حس غریبی که همیشه با منی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت ... بازآید و برهاندم از بند ملامت![]()
تو همون حس غریبی که همیشه با منی
تو بهونه هر عاشق واسه زنده موندنی
یک دم از دستش نمی دانیم داد
گر چه دستش دایم اندر خون ماست
یارب این نوگل خندان که سپردی به منشتو را که هر چه مراد است در جهان داری! ... چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری!؟
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
دوش می امد ورخساره برافروخته بودشبها ز غمت ستم کشم باید بود
وز محنت تو بر آتشم باید بود
پس روز دگر تا پی غم کور کنم
با این همه ناخوشی خوشم باید بود
دوش می امد ورخساره برافروخته بود
تاکجا باز دل غمزده ای سوخته بود
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |