تا ابد معمور باد آن خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می وزد باد یمن
[FONT="]نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن/ توبت چه فایده دارد که نام شد[/FONT][FONT="]!![/FONT][FONT="][/FONT]
تا ابد معمور باد آن خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می وزد باد یمن
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه هایت
دلم کوه صبر است ، آبش مکن ، گرفتار رنج و عذابش مکن
بیا خانه قلب من مال تو ، ولی مرد باش و خرابش مکن
نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن/ توبت چه فایده دارد که نام شد!!
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
![]()
دردلم بود که بی دوست نباشم هرگز ...
چه توان کرد که سعی منو دل باطل بود
دل درد تو یادگار دارد جان عشق تو غمگسار دارد
تا عشق تو در میان جان است جان از دو جهان کنار دارد
دل درد تو یادگار دارد جان عشق تو غمگسار دارد
تا عشق تو در میان جان است جان از دو جهان کنار دارد
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمددر گلشن زندگی به جز خار نبود
جز درد و غم و محنت و آزار نبود
امید نکرد گل که یاس آمد بار
سرتاسر زندگی جز این کار نبود
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایمدردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
یاد باد آن روزگاران یاد باد
روز وصل دوستداران یاد باد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ان ظلمت شب اب حیاتم دادند
دریغ است روی از کسی تافتن
که نتوان دگر مثل او یافتن
دراین سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
با مردم زمانه سلامی و السلام
گر بگویی غلام توام میفروشندت
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با سد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
مرغ در دامم مرا پروانه ی پرواز نیست
در گلویم نغمه هست و رخصت آواز نیست
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شوتندی کنی و خیره کشیت آئین است
تو دیلمی و عادت دیلم این است
زوبینت ز نرگس سپر از نسرین است
پیرایهٔ دیلم سپر و زوبین است
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
ترسم که نمانم من از این رنج دریغاشاها ز تو چشم سلطنت را نور است
در سایه چتر تو جهان معمور است
المتنه الله که عدو مقهور است
بر رغم عدوی تو ولی منصور است
ترسم که نمانم من از این رنج دریغا
کاندر دل من حسرت روی تو بماند
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
تا نیست نگری ره هستت ندهندتیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |