من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
داشت عباس قلي خان پسري
پسر بي ادبو بي هنري
هرچه ميگفت ننه اش لج ميكرد
دهنش را به همه كج ميكرد
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و زغم ما هیچ غم نداشت
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
تجلی گه خود کرد خدا دیده ی ما را
در این دیده در آیید و ببینید خدا را
در کوی وفا چاره به جز دادن جان نیست
یعنی که مجو در طلبش راه سلامت
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند آدمي
یارب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده
چشم بینا جان آگاه و دل بیمار ده
هر سر موی حواس من به راهی میرود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده
تشنه آنجا به خاک مرگ نشستهی!
میازار موری که دانه کش است
که جان داردو جان شیرین خوش است
در این درگه که گه کُه کَه و کَه کُه شود ناگهمن اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |