مشاعره با شعر سعدی

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا کیم انتظار فرمایی
وقت آن نامد که روی بنمایی

اگرم زنده باز خواهی دید
رنجه شو پیشتر چرا نایی

عمر کوته‌ترست از آن که تو نیز
در درازی وعده افزایی
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو اندر بوستان باید که پیش سرو ننشینی

و گرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
یار باید که هر چه یار کند
بر مراد خود اختیار کند

زینهار از کسی که در غم دوست
پیش بیگانه زینهار کند
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدی ای دل که چه آمد پیشم
چه کنم با که بگویم چه خیال اندیشم؟

کاش بر من نرسیدی ستم عشق رخت
که فرو مانده به حال دل تنگ خویشم

دلبرا نازده در مار سز زلف تودست
چه کند کژدم هجران تو چندین نیشم؟!
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
که روی چون قمر از دستان بپوشیدی

من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
تو را چه بود که تا صبح می‌خروشیدی

قضا به ناله مظلوم و لابه محروم
دگر نمی‌شود ای نفس بس که کوشیدی

کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر
که شربت غم هجران تلخ نوشیدی

به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی
که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکدم نمی رود که نه در خاطری ولیک

بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول!
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا
مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم

همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم
همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم
 

fatemeh-r

عضو جدید
من برآن بودم که ندهم دل به عشق
سروبالادلستانی می کند
مهربانی می نمایم برقدش
سنگدل نامهربانی می کند
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک نظر بر جمال طلعت دوست
گر به جان می‌دهند تا بخریم

گر تو گویی خلاف عقلست این
عاقلان دیگرند و ما دگریم
 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم
همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم
همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم

من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش

حمل کوه بیستون با یاد شیرین بار نیست
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست

بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو که چون برق بخندی چه غمت باشد از آنک

من چنان زار بگریم که به باران ماند

...
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل زنده می‌شود به امید وفای یار

جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو اندر بوستان باید که پیش سرو ننشینی

و گرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

...
 
آخرین ویرایش:

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
 

Similar threads

بالا