مشاعره با شعر سعدی

R a h a a M

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل من نه مرد آنست كه با غمش برآيد
مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي

نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپاري
تو به دست خويش فرماي اگرم كني عذابي
 

baran 2012

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل من نه مرد آنست كه با غمش برآيد
مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي

نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپاري
تو به دست خويش فرماي اگرم كني عذابي

یا رب تو اشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را

 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

و لیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌ بینم


مدارا می‌ کنم با درد چون درمان نمی‌ یابم

تحمل می‌ کنم با زخم چون مرهم نمی‌ بینم
 

R a h a a M

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
 

pearan

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبــــرویان بکنند بی وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد
دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد

غلغل فکند روحم در گلشن ملایک
هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد
 

pearan

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا! نامتناسب حَیَوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع
پس گره بر خبط خود بینی و خود رایی زدم
 

pearan

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست





تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را

به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
 

Similar threads

بالا