تو ای توانگر حسن از غنای درویشان ...................... خبر نداری اگر خسته اند اگر ریش اند
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان ...................... خبر نداری اگر خسته اند اگر ریش اند
مرا خود با تو سرّی در میان هست ................................ و گرنه روی زیبا در جهان هستدستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
مرا خود با تو سرّی در میان هست ................................ و گرنه روی زیبا در جهان هست
تو سرو دیدهای که کمر بست بر میان
یا مه چارده که به سر برنهد کلاه
درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
با غمزه بگو تا دل مردم نستاند
دلی از سنگ ببیاید به سر راه وداع ............................. تا تحمل کند آن روز که محمل برود
یا رب از فردوس کی رفت این نسیم ................................ یا رب از جنت که آورد این پیامدل دیوانگیم هست و سر ناباکی
که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی
یا رب از فردوس کی رفت این نسیم ................................ یا رب از جنت که آورد این پیام
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن ...................................... من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
در سراپای تو حیران مانده ام ................................... در نمی باید به حسنت زیوری
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران .............................. که دوستان وفادار بهتر از خویش اندتا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سَروَند، چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو به هم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم
مـگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بیقرار منسـت
توانگران که به جنب سرای درویشند ....................................... ضرورت است که یک دم از او بیندیشند
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید در این شهر توان بود
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصهٔ عشق درنوردی
ای سیم تن سیاه گیسو
کز فکر سرم سپید کردی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
مشاعره با اشعار شاهنامه | مشاعره | 18 | |
S | مشاعره با اشعار بداهه ... | مشاعره | 151 | |
![]() |
مشاعره با نام کاربر قبلی | مشاعره | 2082 | |
P | مشاعره کودک ۷ ساله ایرانی - رها حسین پور معتمد | مشاعره | 0 | |
![]() |
مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد | مشاعره | 443 |