ما خود نمی رویم دوان از قفای کس ............................... او می برد که ما به قفای وی اندریمتا دل از آن تو شد دیده فرو دوختم
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
ما خود نمی رویم دوان از قفای کس ............................... او می برد که ما به قفای وی اندریمتا دل از آن تو شد دیده فرو دوختم
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
ما خود نمی رویم دوان از قفای کس ............................... او می برد که ما به قفای وی اندریم
دیری است که سعدی به دل از عشق تو می گفت ............................... کاین بت نه عجب باشد اگر من بپرستممجنون اگر احتمال لیلی نکند
شاید که به صدق عشق دعوی نکند
در مذهب عشق هر که جانی دارد
روی دل ازو به هر که دنیی نکند
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع ............................ تا تحمل کند آن روز که محمل برودمده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ
که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد
درد دل پوشیده مانی تا جگر پر خون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
به گفتن درنیاید شرح عشقت ............................ ولیکن گفت خواهم تا زبان هستاگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
همیکنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان ......................... خبر نداری اگر خسته اند اگر ریش انددردا و حسرتا که عنانم ز دست رف
دستم نمیرسد که بگیرم عنان دوست
رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت
در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر
لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار
روی تو به فال دارم ای حور نژاد
زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد
فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت
تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی
تا خون دل مجنون از دیده نپالاید
بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو باز آید بر کشته ببخشاید
دعوی درست نیست گر از دست نازنین
چون شربت شکر نخوری زهر ناب را
آتشِ سوزان نکند با سپند
آنچه کند دودِ دلِ دردمند
در وهم نیاید که چه مطبوع درختی
پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدست
تو را حکایت ما مختصر به گوش آید
که حال تشنه نمیدانی ای گل سیراب
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم ......................................... رو باز گشادی و در نطق ببستی
برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت
زان همه آتش نگفت دود دلی برشود
یکی را چون ببینی کشته دوست
به دیگر دوستانش ده بشارت
دیدهای را که به دیدار تو دل می نرود
هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری
یک امروزست ما را نقد ایام
مرا کی صبر فردای تو باشد
خوشست اندر سر دیوانه سودا
به شرط آن که سودای تو باشد
سعدی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
مشاعره با اشعار شاهنامه | مشاعره | 18 | |
S | مشاعره با اشعار بداهه ... | مشاعره | 151 | |
![]() |
مشاعره با نام کاربر قبلی | مشاعره | 2082 | |
P | مشاعره کودک ۷ ساله ایرانی - رها حسین پور معتمد | مشاعره | 0 | |
![]() |
مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد | مشاعره | 443 |