مشاعره با شعر سعدی

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا کی این پرده جان سوز پس پرده زنم
تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم

دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خویشتن را به طفیلی به میان اندازم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرادِ ما نصیحت بود و گفتیم

حوالت با خدا کردیم و رفتیم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو درخت خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت
تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو اندر بوستان باید که پیش سرو ننشینی
وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه گمان مبر نهالی
شاید که پلنگ خفته باشد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوش آن غم دل که می‌نهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش
جور از قبلت مقام عدلست
نیش سخنت مقابل نوش
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شنیدمت که نظر میکنی بحال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دعویِ عشاق را شرع نخواهد بیان

گونۀ زردش دلیل؛ نالۀ زارش گواست
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را فراغت ما گر بود و گر نبود
مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غرض نقشیست کز ما باز ماند

که هستی را نمی جویم بقائی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یکی را دستِ حسرت بر بناگوش

یکی با آن که می خواهد در آغوش
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از در در آمدي و من از خود به در شدم
گويي ازين جهان به جهان دگر شدم ...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست

با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز

کوته نکنم ز دامنت دست نیاز

هرچند که راهم به تو دورست و دراز

در راه بمیرم و نگردم ز تو باز
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
زلف او بر رخ چو جولان می‌کند
مشک را در شهر ارزان می‌کند

جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان می‌کند
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
دیده را فایده آنست که دلبر بیند

ور نبیند چه بود فایده بینایی را



عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست

یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
من بر آن بودم که ندهم دل به عشق

سرو بالا دلستانی می‌کند




مهربانی می‌نمایم بر قدش

سنگ دل نامهربانی می‌کند
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست
سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
درویش و غنی بندۀ این خاک درند

و آنان که غنی ترند ؛محتاج ترند
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد من بر من از طبیب منست
از که جویم دوا و درمانش

آن که سر در کمند وی دارد
نتوان رفت جز به فرمانش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شربتی تلخ تر از زهرِ فراقت باید

تا کند لذّتِ وصلِ تو فراموش مرا
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ازین در بر نوشتم نامه لیکن
نه آن سوزست کاکنون می‌نویسم

به عذرا درد وامق می‌نمایم
به لیلی حال مجنون می‌نویسم
 

Similar threads

بالا