Sahar Bavaghar
عضو جدید
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
تو در راهی
من رسیده ام...
اندوهی در چشمانت نشست ، رهرو نازک دل
میان ما راه درازی نیست ، لرزش یک برگ.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
تو در راهی
من رسیده ام...
اندوهی در چشمانت نشست ، رهرو نازک دل
میان ما راه درازی نیست ، لرزش یک برگ.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد!!!
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبحدر تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود...
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابم، كه دلم ميخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا ميخواند
در تاریکی بی آغاز و بی پایان
دری در روشنی انتظارم رویید ...
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم...
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم ...
مرگ در ذهن اقاقی جاری ست ...
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد ...
تا اناری ترکی برمیداشت دست فواره ی خواهش میشددر نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف
سنگ از پشت نمازم پيداست...
تا اناری ترکی برمیداشت دست فواره ی خواهش میشد
تا چلویی میخواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت...
تو را دیدم ، از تنگنای زمان جستم
تو را دیدم ، شور عدم در من گرفت...
تهی بود نسیمی
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای
لب بود و نیایشی
من بود و تویی
نماز و محرابی
یک هیچ تو را دیدم و دویدم
آب تجلی تو نوشیدم و دمیدم ...
من نمی دانم که چرا می گويند:
اسب حيوان نجيبی است، کبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ کسی کرکس نيست!
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد!
چشمها را بايد شست
جوردیگر باید دید...
در نسیم لغزشی رفتم به راه
راه ، نقش پای من از یاد برد
سرگذشت من به لب ها ره نیافت
ریگ باد آورده ای را باد برد ...
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند...
درود ای لحظه های شفاف....در بیکران تو زنبوری پر می زند...
دنگ، دنگ
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه ی بالای سرم چیدم و گفتم:
چشم را باز کنید،آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شندیم که به هم می گفتند:
سحر میداند، سحر !
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
دور خواهم شد از این خاک غریب..که در ان هیچکس نیست که در بیشه ی عشق..قهرمانان را بیدار کند..
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف
سنگ از پشت نمازم پيداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
ترس
وارد ترکیب سنگ ها شده می شد
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را زمزمه می کرد...
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست ...
تاریکم کن، تاریک تاریک ، شب اندامت را در من ریز
دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود ...
دشت سرشار از بخار آبی گلهای نیلوفر
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح
مرز می لغزد ز روی دست
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید ...
دورها آوایی است که مرا می خواند...
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
مشاعره با اشعار شاهنامه | مشاعره | 18 | |
S | مشاعره با اشعار بداهه ... | مشاعره | 151 | |
![]() |
مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد | مشاعره | 443 | |
![]() |
مشاعره با اشعار ترکی | مشاعره | 215 | |
![]() |
مشاعره با نام کاربر قبلی | مشاعره | 2082 |