**مشاعره با اشعار سهراب سپهری**

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود...
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بي‌تابم، كه دلم مي‌خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا مي‌خواند
 

Sahar Bavaghar

عضو جدید
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بي‌تابم، كه دلم مي‌خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا مي‌خواند

در تاریکی بی آغاز و بی پایان
دری در روشنی انتظارم رویید ...
 

Sahar Bavaghar

عضو جدید
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟


مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم...
 

S O R M E

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم...

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم ...
 

S O R M E

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک هیچ تو را دیدم و دویدم
آب تجلی تو نوشیدم و دمیدم ...

من نمی دانم که چرا می گويند:
اسب حيوان نجيبی است، کبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ کسی کرکس نيست!
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد!
چشم‌ها را بايد شست
جوردیگر باید دید...
 

Sahar Bavaghar

عضو جدید
من نمی دانم که چرا می گويند:
اسب حيوان نجيبی است، کبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ کسی کرکس نيست!
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد!
چشم‌ها را بايد شست
جوردیگر باید دید...

در نسیم لغزشی رفتم به راه
راه ، نقش پای من از یاد برد
سرگذشت من به لب ها ره نیافت
ریگ باد آورده ای را باد برد ...
 

S O R M E

عضو جدید
کاربر ممتاز
در نسیم لغزشی رفتم به راه
راه ، نقش پای من از یاد برد
سرگذشت من به لب ها ره نیافت
ریگ باد آورده ای را باد برد ...

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند...
 

فانوس خیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند...

درود ای لحظه های شفاف....در بیکران تو زنبوری پر می زند...
 

Sahar Bavaghar

عضو جدید
دنگ، دنگ

لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...

زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه ی بالای سرم چیدم و گفتم:
چشم را باز کنید،آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شندیم که به هم می گفتند:
سحر میداند، سحر !
 

S O R M E

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاریکم کن، تاریک تاریک ، شب اندامت را در من ریز
دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود ...

دشت سرشار از بخار آبی گلهای نیلوفر
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح
مرز می لغزد ز روی دست
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
 

Sahar Bavaghar

عضو جدید
دشت سرشار از بخار آبی گلهای نیلوفر
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح
مرز می لغزد ز روی دست
من کجا لغزیده ام در خواب ؟

بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید ...
 

Similar threads

بالا