ببخشید یه سوال این آرام خانم آقا فریدونش رو از کجا پیدا کرد؟میشه آدرسش رو بدین ما هم یه سر بزنیم؟آخه خیلی مهربون و با گذشته،آرام هر کار میکنه به روش نمیاره !!!!!!!!!!
اونم ضعف هایی داره..میرسیم بهش
ببخشید یه سوال این آرام خانم آقا فریدونش رو از کجا پیدا کرد؟میشه آدرسش رو بدین ما هم یه سر بزنیم؟آخه خیلی مهربون و با گذشته،آرام هر کار میکنه به روش نمیاره !!!!!!!!!!
اونم ضعف هایی داره..میرسیم بهش
وای راست میگی؟اونم ضعف هایی داره..میرسیم بهش
![]()


چه آقا فریدون گلی...یک روز همینجور که تو خونه نشسته بودم و از بیکاری با کانال ها ی تلویزیون ور می رفتم و برنامه به درد بخور هم پیدا نمیکردم . دوستم مریم زنگ زد و گفت داره میره خرید و خواست منم باهاش برم ... منم از خدا خواسته ... سریع حاظر شدم و حتی یادم رفت برا آقا فریدون یه یادداشت بنویسم !!
ساعت 5 رفتیم بیرون و آقا فریدون 8 می اومد خونه معمولا ...
خلاصه من و مریم رفتیم بیرون ... کلی هم خوش گذشت ... مریمم که مرجرد بود همیشه پایه بیرون رفتن ... اصرار کرد بریم یه چیزی بخوریم منم از خدا خواسته گفتم بریم ... خلاصه یه چیزی خوردیم ... جلو در خونه که رسیدم
تا کلید انداختم رفتم تو دیدم آقا فریدون سگرمه هاش تو همه جلو تلویزیون نشسته .. روزنامش هم دستشه ... جواب سلام و داد اما سرد ... با خودم گفتم یعنی از چی ناراحته ... یهو چشمم افتاد به ساعته رو دیوار.. اوه اوه ساعت از 10 هم رد شده بود ... شصتم خبر دار شد چرا ناراحته
منم که فهمیدم دیر کردم ...گفتم : با مریم رفته بودم بازار نفهمیدم چطور گذشت نمیخواستم دیر بشه ....
بعد پریدم اشپزخونه اخه شامم نپخته بودم !! تو دلم کلی شرمنده بودم (اما به روم نیاوردم )
آقا فریدون بعد چند دقیقه اومد اشپزخونه گفت ارام جان اشکال نداره با دوستت میری بیرون ولی کاش خبر میدادی تا نگرانت نشم .... حالا نمیخواد شام درست کنی .. یه حاضری میخوریم ...
تو دلم چقدر خجالت کشیدم .. بی خبر رفته بودم .. دیر کرده بودم ... شام هم براش نپخته بودم ... .تازه خودم یه چیزی خورده بودم ....
با خودم گفتم چه خوب اصلا به روم نیاورد ... بعدم به خودم قول دادم دیگه بی خبر نرم بیرون ... ولی .....

بعد من 5 دقیقه بعد همین رو میگفتم و همون رو میشنویدم!!آخرش هم اونجوری رسیدیم به قطار!!آخه آدم چه جوری میتونه حرص نخوره وقتی قطارش داره دود میکنه و سوت میزنه جلوی چشمش ؟هان؟هرچی هم بگم میگه خانمم حرص نخور!!برات خوب نیست!!صفحه اول جالب تر بود
یه خورده داره مسخره میشه
وااااااااااااااااه خدا شانس بده[FONT="]من و آقامون آقا فریدون قبل از عقد یه سری قول و قرار و شرط و شروط هایی برای همدیگه گذاشتیم.[/FONT]
[FONT="]یکی از اون شرط و شروط ها این بود که وقتی من کتابی رو بگیرم دستم دیگه زمین و زمان برام یکی میشه...یعنی سیل بیاد بارون بیاد ..زمین لرزه و طوفان هم بشه برای من فرقی نداره...من توی عوالم کتابم...در نتیجه توی خونه هم نیستم که دست به سیاه و سفید بزنم..خلاصه هروقت به آقامون آقا فریدون میگم فردا میخوام برم مغازه ی کتابفروشی آقامون میفهمه که فردا شب از شام خبری نیست و برای جلوگیری از خالی موندن شکم خودش و عیال محترمش از حسن آقا کبابی سرکوچه مون نون و کباب میگیره و با دست پر وارد خونه میشه... البته بماند که راضی کردن من توسط آقامون برای بستن کتاب به مدت نیم ساعت به منظور صرف شام قصه ای جداگانه دارد..ولی خب عوضش کتاب خریدن من کلی برای همه سود و منفعت داره..هم آقای مشکینی کتابفروش محله مون! هم من که کتاب رو میخونم!هم نویسنده ی کتاب و هم حسن آقا کبابی محلمون..هرچند والده ی گرامی معتقده که این رفتار یه خانم خونه دار واقعی نیست و باید قدر آقامون رو بدونم و هر شوهری حاضر نیسااز این کارا بکنه وغیره و ذلک[/FONT]
![]()
[FONT="]منم میگم قبلا شرط هام رو با آقامون کردم..تازه هرشب من شام میپزم حالا این شبا هم آقامون شام میگیره آسمون که به زمین نمیرسه...مادرم هم در جواب مثل معمول میگه : سیرتیخ(سرتق)![/FONT]

آقامون آقا فریدون هم یه سری شرط و شروط و قرار و مدارهایی داشت...یعنی خودمون اصرار داشتیم که با عادت های هم قبل از این که برخورد کنیم آشنا بشیم..پس عادت هایی که خیلی برامون مهم بود رو به همدیگه گفتیم...توی زندگی آقا فریدون یکی از واجب ترین واجبات خواب بود!!!!بله خواب!!آقامون با ما شرط کردن که یه قولی بهشون بدیم...که هروقت که خوابن ایشون رو بیدار نکینم!!چون خلقشون مقادیری تنگ میشه..منم که مشکلی با این قضیه نداشتم قبول کردم!!اما من فقط فکر میکردم که مشکلی با این قضیه ندارم تا این که....
کاش آقامون رو بیدار میکردم ها!!نمی ارزید اصلا!!الهی فریدون بگم چی بشی..چه وقت خوابیدن بود حالا..اصلا از هفته های بعد میگم باید به مامانش زنگ بزنه بعد بخوابه..نه اصلا از هفته ی دیگه نمیذارم بخوابه....میگیرمش به کار خونه کردن که خواب یادش بره.....خلاصه با این افکار یکی دو ساعتی درگیر بودم تا در آخر آقای خوش خوابمون غافل از این که ملاقات کردن ایشون با پادشاهان هفتگانه چه بلایی سر من بیگناه آورده با لبخندی بر لب سلام کرد!!منم با قیافه ی کسی که انگار همین الان حکم اعدامش صادر شده با فغان به فریدون گفتم فریدون بدو زنگ بزن به مامانت!!بدوها!!آقامون آقا فریدون هم بنده خدا هول کرد فکر کرد کسی چیزیش شده...وحشت زده گفت مگه چیزی شده؟!؟! و بعد هم دوید طرف تلفن
بعد هم گفت که مادرش اصلا اهل این حرفها نیست و کلی هم مهربونه.....ولی آخه آقامون اون رویی که من از مادر گرامشون دیدم که ندیده!!
منتظر شدم تا از سر کار بیاد ....نسبت به همیشه دیر تر اومد همیشه حول ساعت 8 خونه بود .. اما حدود 10 .30 اومد خونه ...
خسته بود ...
اما نشست آش و سر سفره اوردم اما اصلا انگار به اشتها نیومد ... همیشه کلی آش میخورد ...
ایشاله فردا میخورم .... آش تو هم خوشمزه شده ... بعدشم یه ببخشید کوچولو .....





قیافه ی آقامون!کسی که باید باهاش پیر بشم!!تازه میفهمم چی شده..انگار تازه سرم خلوت شده و دارم به عواقب کارهام فکر میکنم.
..خب..
razz
و غیره بودم که اصلا فکر نکرده بودم این چه تغییر بزرگیه توی زندگیم..حس شرلوک هولمز بازیم گل میکنه!!
)
این آقا فری هیچ رقمه شبیه امروزیا نیستا!هست؟نکنه از اون گردنبند و خورشیدای محسن داشته از سال 64 اومده؟شبا که میشه سرشار از آرامش میشم...دارم به آقامون آقا فریدون نگاه میکنم ..خوابه.. دوست دارم آدم ها رو توی خواب نگاه کنم...قیافه ی آقا فریدون اساطیری نیست ولی بانمکه...لبخند میزنم..لبخندم تبدیل به خنده ای بی صدا میشه..قیافه ی آقامون!کسی که باید باهاش پیر بشم!!تازه میفهمم چی شده..انگار تازه سرم خلوت شده و دارم به عواقب کارهام فکر میکنم.
خانواده ی منو آقامون آقا فریدون کاملا مثل هم نبودن..خانواده ی آقا فریدون کمی مذهبی تر و مقیدترن..من قبل از این که آقامون رو ببینم معقتد بودم باید دوران نامزدی طولانی باشه..حداقل یکسال..تا هردوطرف همدیگه رو کاملا بشناسن..ولی ..خب...نشد!!خانواده ی آقامون کمی عقایدشون فرق داشت..راستش اصلا نمیخواستم زیر بار برم.. به جون شما هرکسی دیگه ای هم جز آقامون بود عمرا کوتاه میومدم ولی..خب..
آدم وقتی آقا فریدون رو نگاه میکنه یه جورایی یه صفا و سادگی کودکانه و معصومانه توی چشماش میبینه که مطمئن میشه که میتونی بهش اعتماد کنی و اگه اختلافی هست کمک میکنه تا حلش کنی....که توی سختی ها و بالاو پایین ها باهاته...میتونی مطمئن باشی یه عمر این نگاه مال خود خودته
![]()
خلاصه اینجوری شد که کوتاه اومدم نامزدیم کمتر از یکسال باشه...به خاطر همین زیاد وقت نداشتم به آینده ای که قراره با آقامون داشته باشم فکر کنم. همه ش در حال خرید لباس عروس و دعوت مهمونها و وقت آرایشگاه و بازار و خرید جهاز و حرف و حدیثrazz
و غیره بودم که اصلا فکر نکرده بودم این چه تغییر بزرگیه توی زندگیم..حس شرلوک هولمز بازیم گل میکنه!!
شاید همه ی اونا اصلا به توطئه باشه تا دخترا وقت نکنن به عواقب ازدواج کردن فکر کنن!! وگرنه شاید بیشترشون ازدواج نکن....هوم..
نظریه ی خوبیه!!شاید باید روش کار کنم!!....بعد نگاهم میفته به قیافه ی معصوم آقامون..این دفعه با صدا میخندم![]()
وای اگه آقامون الان بیدار شه بپرسه برای چی میخندی چی بگم؟..خب میگم خواب خوب دیدم
خواب آینده ی خوب با آقامون رو!!(وااااا چه شاعرانه شدم این وقت شبی!
)

البته ماجرا از این ور خوبه ولی از اون ور یه خرده بحرانیه! وقتی من بخوام برم خونه ی مادر و پدر آقامون باید مدام حواسم به رفتارهام باشم..همه ش میترسم یه جا یه چیزی بگم که نباید بگم..یا کاری کنم که نباید بکنم..هر دو ثانیه یه بار دزدکی به آقامون نگاه میکنم تا اگه اشتباهی داشتم بهم تقلب برسونه

مامان...سیلام..مامان......
اگه پلوهام اینجوری برنج هاش ری میکرد از خوشحالی توی پوستم نمیگنجم ولی اینجا اصلا خوشم نمیومد این همه ری کرده بودن
صداش کردم..فریدون..بیا.

قیافه ی مغمومی به خودم گرفتم و آقامون رو نگاه کردم!!دل توی دلم نبود که آقامون چی میگه...اگه آقامون یه موقع چیزی بهم میگفت یعنی خسیس بود!!!منم که حاضر بودم زن آدم شل و کور و کچل بشم ولی زن آدم خسیس نشم!!!مرد همسایه ی مامانم اینا خسیس بود...زنش طفلکی توی خونه خون گریه میکرد!!از دور همه غبطه میخوردن بهش ولی ما که همسایه شون بودیم میدیدیم چه زجری میکشید این بنده خدا...آخه من نمیدنونم بعضی از مردها فکر میکنن پول رو باید برای چی نگه دارن؟؟غیر از خرج کردن واسه کسی که دوستش دارن؟
