من چون خودم آقا فری ندارم الان از زبون دختر آقا فری این داستانو می گم!
بابای من یعنی بابا فریدون از اون باباهاس که جذبه داره...بعضب وقتا که از سر کار میاد این قدر تو فکره که می ترسم برم دفتر نقاشیمو بهش نشون بدم...پیش خودمون بمونه بعضی وقتا هم از دسش ناراحت می شم ولی خوب به قول مامانم مرده و غرورش!..مامانم یعنی مامان آرامم مثه اسمش آروم و صبوره!از اون زنایی که سالای سال با سختی های زندگی ساختن و دم بر نیاوردن!...خلاصه سرتون رو درد نیارم...یه روز بارونی تو پاییز امسال من و بابا فریدون و مامان آرام از میدون میوه و تره بار بر می گشتیم که دم در ورودی آقا پژمان همسایه بالاییمون رو دیدیم...آقا پژمان که مث همیشه ژیگول کرده بود و کلی تیپ زده بود با صدای کش دارش بهمون سلام کرد!دستش یه جعبه شیرینی و یه دسته گل گنده و گرون بود...مامانم گفت :به سلامتی آقا پژمان خبریه؟آقا پژمان با همون صدای کش دارش گفت:آره سالگرد ازدواج من و پونه است!...وای که چه قدر بدم میومد که اسم زنش رو جلو همه می گفت ...آداشتم تو چشای مامانم نگاه کردم ..آهی کشید و گفت :خوب از طرف من هم بهشون تبریک بگید.... و از پله ها بالا رفت.نمی دونم چرا حس خوبی بهم دست نداد..آقا پژمانی که حداقل هفته ای دوبار با خانمش سر رنگ مدل جدید پردشون و قیمت کادوی مادرشوهر و این مسایل دعوا داشت حالا چه کلاسی واسه ما می ذاره!ولی خوب یادم نمی یاد که بابا فریدون تا حالا سالگرد ازدواج مامان آرام براش چیزی خریده باشه...شایدم وفتی من به دنیا نیومده بودم می خریده !...هیچی نگفتم و رد شدم.اون شب هم تو سرمای پاییز بوی آش مامانم کل ساختمون رو ور داشته بود.آقا پژمانینا مث بیشتر شبا پیتزا داشتن ...ولی احتمالا به خاطر سالگرد ازدواجشون از جای بهتری سفارش داده بودن!
سر سفره بابام مث همیشه با اشتهای زیادی که باعث می شه هر زنی به آشپزیش افتخار کنه آشش و خورد...کمی هم از اوضاع جامعه و دردسرای بازار و اینا حرف زد...مامانم هیچی نگفت ...انگار از ظهر نگاهش تو گل گنده دست آقا پژمان مونده بود...ولی خوب مامان من از اون زنا نبود که این چیزا رو به روی خودش بیاره..اونم جلوی من!خلاصه چند ساعت گذشت ...نزدیکای 11 وقت دعوای همیشگی آقا پژمانینا بووود..امان از دست توقعات بیجای پونه خانم و شایدم به قول مامان آب زیر کاه بازیای آقا پژمان!ولی خوب امشب فرق داشت..بالاخره سالگرد ازدواجی گفتن...ولی مث این که دوباره مث همیشه مشکل بزرگی پیش اومده بود ..و دوباره مثه همیشه تقصیر آقا پژمان بود .! دوباره آقا پژمان با عصبانیت در خونه رو کوبید و دوباره بابام از پنجره دید که آقا پژمان داره میره تو ماشین بخوابه!بارون تقریبا بند اومده بود...نمی دونم چرا یه دفعه رنگ بابام عوض شد.اومد دم در آشپزخونه...مامانم داشت ظرفا رو می شست.یه خرده هم بگی نگی ناراحت بود...شایدم هنوز از دعوای آقا پژمان اینا خبر نداش...بابام با من من زیاد و با صدای کلفتی که تلاش می کرد آروم و ملایمش کنه گفت:خانم خسته نباشی...میای بریم زیر بارون قدم بزنیم؟...