ماجراهای من و آقامون آقا فریدون

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ببخشید یه سوال این آرام خانم آقا فریدونش رو از کجا پیدا کرد؟میشه آدرسش رو بدین ما هم یه سر بزنیم؟آخه خیلی مهربون و با گذشته،آرام هر کار میکنه به روش نمیاره !!!!!!!!!!
:Dاونم ضعف هایی داره..میرسیم بهش:D
 

strange

اخراجی موقت
خوب مینویسی آرام.اما ایده آل.یعنی همه ایده آل نوشتن.مال کتاباس.اما خوب همین که دل یه عده رو خوش میکنه خوبه.
 

نرگس313

عضو جدید
یک روز همینجور که تو خونه نشسته بودم و از بیکاری با کانال ها ی تلویزیون ور می رفتم و برنامه به درد بخور هم پیدا نمیکردم . دوستم مریم زنگ زد و گفت داره میره خرید و خواست منم باهاش برم ... منم از خدا خواسته ... سریع حاظر شدم و حتی یادم رفت برا آقا فریدون یه یادداشت بنویسم !!

ساعت 5 رفتیم بیرون و آقا فریدون 8 می اومد خونه معمولا ...
خلاصه من و مریم رفتیم بیرون ... کلی هم خوش گذشت ... مریمم که مرجرد بود همیشه پایه بیرون رفتن ... اصرار کرد بریم یه چیزی بخوریم منم از خدا خواسته گفتم بریم ... خلاصه یه چیزی خوردیم ... جلو در خونه که رسیدم

تا کلید انداختم رفتم تو دیدم آقا فریدون سگرمه هاش تو همه جلو تلویزیون نشسته .. روزنامش هم دستشه ... جواب سلام و داد اما سرد ... با خودم گفتم یعنی از چی ناراحته ... یهو چشمم افتاد به ساعته رو دیوار :surprised: .. اوه اوه ساعت از 10 هم رد شده بود ... شصتم خبر دار شد چرا ناراحته:redface:
منم که فهمیدم دیر کردم ...گفتم : با مریم رفته بودم بازار نفهمیدم چطور گذشت نمیخواستم دیر بشه ....
بعد پریدم اشپزخونه اخه شامم نپخته بودم !! تو دلم کلی شرمنده بودم (اما به روم نیاوردم ):redface:
آقا فریدون بعد چند دقیقه اومد اشپزخونه گفت ارام جان اشکال نداره با دوستت میری بیرون ولی کاش خبر میدادی تا نگرانت نشم .... حالا نمیخواد شام درست کنی .. یه حاضری میخوریم ...:redface:
تو دلم چقدر خجالت کشیدم .. بی خبر رفته بودم .. دیر کرده بودم ... شام هم براش نپخته بودم ... .تازه خودم یه چیزی خورده بودم ....:redface:
با خودم گفتم چه خوب اصلا به روم نیاورد ... بعدم به خودم قول دادم دیگه بی خبر نرم بیرون ... ولی .....
چه آقا فریدون گلی...
ولی به نظر من این آرام خانم دیگه داره زیادی شیطونی می کنه ها ...
یه ذره هم از شیطونیای آقا فریدون بگید و گذشتهای آرام خانم!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
خونسردی آقامون

خونسردی آقامون

آقامون آقا فریدون آدم صبور و آرومیه ...برعکس من که دایم در حال جنب و جوش و تحرکم...
خدا زنده نگه داره آقامون رو ولی حالا که خوانندگان تاپیک مقادیری شاکی شدن حرف والده ی گرامی رو که میگه آدم اشکال های شوهرش رو هیچ جا نمیگه زیر سیبیلی در میکنم:whistle:
این آقامون که خدا الهی عمر صدساله ی با عزت بهش بده خیلی خوبه ها ولی یا من خیلی عجولم یا آقامون خیلی صبور!!!یادمه اولین بار که داشتیم میرفتیم مشهد به قدری دست دست کرد که آخر سری دنبال قطار دویدیم تا تونستیم سوارش بشیم!!هرچی عز و جز کردم که آقا نمیرسیم به قطار ها!!یه خرده زودتر راه بیفتیم یه لبخند ژوکوند تحویلم میداد و میگفت میرسیم خانمم عجله نکن:D بعد من 5 دقیقه بعد همین رو میگفتم و همون رو میشنویدم!!آخرش هم اونجوری رسیدیم به قطار!!آخه آدم چه جوری میتونه حرص نخوره وقتی قطارش داره دود میکنه و سوت میزنه جلوی چشمش ؟هان؟هرچی هم بگم میگه خانمم حرص نخور!!برات خوب نیست!!
گمونم بعد از چندوقت یا من شکل آقامون میشم یا سکته قلبی میکنم :biggrin: حالت سومی وجود نداه!!این آقای ما عصاره ی صبوریه و خونسردیه!!!عمرا مثل من بشه!
ولی خداییش خوبه که آقامون عین من جوشی نیست ها!!وگرنه زندگی مون چی میشد !!!اون موقع بیچاره بچه مون هم جوش جوشی میشد:biggrin:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه تایپ با حالی
فکر کنم رویاهای زنانه اینجا به حد کمال رسیده بیچاره چه آقا فری هست این فری جون خدا بهش صبر بده
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
وای آرام جون چه صبری داشت که هیچی نگفت بهش...من بودم همونجا طلاقش میدادم آقا فریدون رو!!!!!!!!!!!!!
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه اول جالب تر بود

یه خورده داره مسخره میشه
 

azadeh_arch _eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]من و آقامون آقا فریدون قبل از عقد یه سری قول و قرار و شرط و شروط هایی برای همدیگه گذاشتیم.[/FONT]

[FONT=&quot]یکی از اون شرط و شروط ها این بود که وقتی من کتابی رو بگیرم دستم دیگه زمین و زمان برام یکی میشه...یعنی سیل بیاد بارون بیاد ..زمین لرزه و طوفان هم بشه برای من فرقی نداره...من توی عوالم کتابم...در نتیجه توی خونه هم نیستم که دست به سیاه و سفید بزنم..خلاصه هروقت به آقامون آقا فریدون میگم فردا میخوام برم مغازه ی کتابفروشی آقامون میفهمه که فردا شب از شام خبری نیست و برای جلوگیری از خالی موندن شکم خودش و عیال محترمش از حسن آقا کبابی سرکوچه مون نون و کباب میگیره و با دست پر وارد خونه میشه... البته بماند که راضی کردن من توسط آقامون برای بستن کتاب به مدت نیم ساعت به منظور صرف شام قصه ای جداگانه دارد..ولی خب عوضش کتاب خریدن من کلی برای همه سود و منفعت داره:whistle:..هم آقای مشکینی کتابفروش محله مون! هم من که کتاب رو میخونم!هم نویسنده ی کتاب و هم حسن آقا کبابی محلمون..هرچند والده ی گرامی معتقده که این رفتار یه خانم خونه دار واقعی نیست و باید قدر آقامون رو بدونم و هر شوهری حاضر نیسااز این کارا بکنه وغیره و ذلک[/FONT]


[FONT=&quot]منم میگم قبلا شرط هام رو با آقامون کردم:whistle: ..تازه هرشب من شام میپزم حالا این شبا هم آقامون شام میگیره آسمون که به زمین نمیرسه...مادرم هم در جواب مثل معمول میگه : سیرتیخ(سرتق)![/FONT]
وااااااااااااااااه خدا شانس بده
اين شوهر ماعباس اقا بياد بخونه شايد ياد بگيره
خدا به سر شاهده اگه يه شب سر بي شوم زمين بذاره زمينو زمانو يكي ميكنه
ااااااااااااااااااي ضعيفه شوم كو
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عالیه بحث ها داره واقعی واقعی میشه...
اینشا.. آرامش فریدون و کم تحمل بودن آرام ... مکمل هم بشن و این زندگی ختم به خیر بشه..
مرسی لطفا ادامه بدین:gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اندر احولات آقامون آقا فریدون....:D
اگه فکر میکنید قبل از عقد من آقامون فقط من بودم که شرط و شروط گذاشتم باید بگم زود قضاوت کردید:D آقامون آقا فریدون هم یه سری شرط و شروط و قرار و مدارهایی داشت...یعنی خودمون اصرار داشتیم که با عادت های هم قبل از این که برخورد کنیم آشنا بشیم..پس عادت هایی که خیلی برامون مهم بود رو به همدیگه گفتیم...توی زندگی آقا فریدون یکی از واجب ترین واجبات خواب بود!!!!بله خواب!!آقامون با ما شرط کردن که یه قولی بهشون بدیم...که هروقت که خوابن ایشون رو بیدار نکینم!!چون خلقشون مقادیری تنگ میشه..منم که مشکلی با این قضیه نداشتم قبول کردم!!اما من فقط فکر میکردم که مشکلی با این قضیه ندارم تا این که....:cry:
یه روز جمعه که من مشغول رسیدگی به کارهای عقب مونده م بودم و آقامون هم خواب بود زنگ تلفن بلند شد....مادر شوهر گرام بود که بعد از حال و احوال در خواست کرد که با یکی یه دونه گل پسرش آقا فریدون خان صحبت کنه!!سر دوراهی عجیبی مونده بودم...نه میتونستم دل مادرشوهرم رو بشکنم...چون دلش به قدری بلند و سریع میشکست که تا شب نشده تمام قوم شوهرم پر میشد از حرف و حدیث!!نه میتونستم زیر قولم بزنم و آقامون رو بیدار کنم...بهتون دروغ نمیتونم بگم...تصور کردن مادرشوهر گرامی بعد از عدم موفقیت در صحبت کردن با گل پسرش در حالی که داره برای خواهر شوهر گرامیترم دردو دل و آه و نفرین میکنه پشتم رو به لرزه انداخت و حتی تا بالای سر آقامون هم رفتم تا بیدارش کنم..اما قیافه ی آقامون توی خواب یه معصومیتی داشت که هرکاری کردم دلم نیومد آقامون رو بیدار کنم..لاجرم پیه همه چیز رو به تنم مالیدم و به اطلاع مادرشوهر گرام رسوندم که آقامون خوابن!!خلاصه بعد از شنیدن خداحافظی سرد مادرشوهرم، دوباره مشغول کار شدم اما با سری سنگین از هزار تا فکر و خیال!!!الان مادرشوهر گرامی صحبت کردن با خواهر شوهر گرامی رو تموم کرده و برای ارائه گزارش با خواهرش اخترخانم تماس گرفته...خب حالا اختر خانم هم باید در جریان باشه..میرسه به ملک خانم...حالا نوبت....نوبت....:cry: کاش آقامون رو بیدار میکردم ها!!نمی ارزید اصلا!!الهی فریدون بگم چی بشی..چه وقت خوابیدن بود حالا..اصلا از هفته های بعد میگم باید به مامانش زنگ بزنه بعد بخوابه..نه اصلا از هفته ی دیگه نمیذارم بخوابه....میگیرمش به کار خونه کردن که خواب یادش بره.....خلاصه با این افکار یکی دو ساعتی درگیر بودم تا در آخر آقای خوش خوابمون غافل از این که ملاقات کردن ایشون با پادشاهان هفتگانه چه بلایی سر من بیگناه آورده با لبخندی بر لب سلام کرد!!منم با قیافه ی کسی که انگار همین الان حکم اعدامش صادر شده با فغان به فریدون گفتم فریدون بدو زنگ بزن به مامانت!!بدوها!!آقامون آقا فریدون هم بنده خدا هول کرد فکر کرد کسی چیزیش شده...وحشت زده گفت مگه چیزی شده؟!؟! و بعد هم دوید طرف تلفن:biggrin: من که تازه از آشفتگی آقامون از حال خودم در اومده بودم فهمیدم چقدر موضوع رو بزرگ کرده بودم واسه خودم...هرچند قضایا تقریبا در همون حوالی بزرگ بود برای مادرشوهر گرامی:razz:
آقامون وقتی براش نگرانی ها و دلواپسی هام رو گفتم اول خوشحال شد که مادرش عروسی به این گلی گیرش اومده که انقدر مراعات میکنه :whistle: بعد هم گفت که مادرش اصلا اهل این حرفها نیست و کلی هم مهربونه.....ولی آخه آقامون اون رویی که من از مادر گرامشون دیدم که ندیده!!:cry:


 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
نسبت به تعریفایی که بقیه از آقاهاشون می کنند .. آقا فری خداییش خیلی آقاست ... خصوصا با درد دل هایی که ناهید پای تلفن از زندگیش کرد ... انگار من باید آقا فریدون و بزارم رو سرم حلوا حلوا کنم ... :love:

تصمیم گرفتم شام یه غذایی بپزم که خیلی دوست داره ... سنگ تموم گذاشتم ... هم آش کشک پختم با اینکه خیلی زحمت داشت و سبزیشم رفتم تازه خریدم ... خودمم پاک کردم ( چقدر از این کار بدم میاد ..:razz: ) هم قیمه بادمجون ...
میز شام و هم خیلی به قولی رمانتیک چیدم .:w05: منتظر شدم تا از سر کار بیاد ....نسبت به همیشه دیر تر اومد همیشه حول ساعت 8 خونه بود .. اما حدود 10 .30 اومد خونه ... :( خسته بود ...:razz: طبق معمول پرسیدم که چایی میخوره گفتش نه .... گفتم پس شام حاضره بیاد سر میز ... اما دیدم انگار زیاد راغب نیست ... این تو حرکاتش معلوم بود ...:w05:
با خودم می گفتم غذاها رو که ببینه کلی ذوق میکنه ....:( اما نشست آش و سر سفره اوردم اما اصلا انگار به اشتها نیومد ... همیشه کلی آش میخورد ...:w20:
فقط یکم کشید ... نصف ملاقه ... اصلا هم با میل نمی خورد ... با خودم گفتم شاید خوشمزه نشده .. ولی وقتی برا خانم همسایه که کلی استاده تو اش پختن بردم وقتی چشید گفت خیلی عالی شده .... :w05:

برنج و کشیدم و با قیمه اوردم سر سفره .... یه نگاهی انداخت و گفت دستت درد نکنه .. چرا این همه غذا پختی برا شام ..:redface:.
همین آش و خوردم سیر شدم ... منم گفتم تو که چیزی نخوردی ... گفت : آخه نمدونستم اینقدر تدارک دیدی رفته بودم خونه مامان داروهاشو ببرم ... به سفره شام رسیدم اتفاقا اونم اش پخته بود ... منم خیلی خوردم ...:w22: ایشاله فردا میخورم .... آش تو هم خوشمزه شده ... بعدشم یه ببخشید کوچولو .....:(:D

منم خیلی خیلی سعی کردم خودم و کنترل کنم و تحت تاثیر حرفای روانشناسانه مشاور برنامه خانواده و کلاس روابط بین زوجین که میرفتم ...:razz::redface::D
گفتم اشکال نداره خب مامانتم ازت انتظار داره دلشون تنگ میشه برات ....:razz: فقط کاش میگفتی باهم می رفتیم ..... منم دلم براشون تنگ شده بود:whistle:
حالا هم میدونم خسته ای برو بخواب .... یه تشکر و رفت لا لا ...

منم کلی بغضم و فرو دادم :crying2: .... میز و جمع کردم .... ( اما از اینکه داد و بی داد نکرده بودم قلبا راضی بودم گرچه دلم یکم شیکست ) !!!:(
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
صبر کنید ببینم.لطفا هیچ کس چیزی نگه.یه لحظه واستید...
نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! :surprised:
آقا فری هنوز زندست!!!!!!!!!!!!
خب خدارو شکر.
ادامه بدید لطفا....
 
آخرین ویرایش:

نرگس313

عضو جدید
من چون خودم آقا فری ندارم الان از زبون دختر آقا فری این داستانو می گم!
بابای من یعنی بابا فریدون از اون باباهاس که جذبه داره...بعضب وقتا که از سر کار میاد این قدر تو فکره که می ترسم برم دفتر نقاشیمو بهش نشون بدم...پیش خودمون بمونه بعضی وقتا هم از دسش ناراحت می شم ولی خوب به قول مامانم مرده و غرورش!..مامانم یعنی مامان آرامم مثه اسمش آروم و صبوره!از اون زنایی که سالای سال با سختی های زندگی ساختن و دم بر نیاوردن!...خلاصه سرتون رو درد نیارم...یه روز بارونی تو پاییز امسال من و بابا فریدون و مامان آرام از میدون میوه و تره بار بر می گشتیم که دم در ورودی آقا پژمان همسایه بالاییمون رو دیدیم...آقا پژمان که مث همیشه ژیگول کرده بود و کلی تیپ زده بود با صدای کش دارش بهمون سلام کرد!دستش یه جعبه شیرینی و یه دسته گل گنده و گرون بود...مامانم گفت :به سلامتی آقا پژمان خبریه؟آقا پژمان با همون صدای کش دارش گفت:آره سالگرد ازدواج من و پونه است!...وای که چه قدر بدم میومد که اسم زنش رو جلو همه می گفت ...آداشتم تو چشای مامانم نگاه کردم ..آهی کشید و گفت :خوب از طرف من هم بهشون تبریک بگید.... و از پله ها بالا رفت.نمی دونم چرا حس خوبی بهم دست نداد..آقا پژمانی که حداقل هفته ای دوبار با خانمش سر رنگ مدل جدید پردشون و قیمت کادوی مادرشوهر و این مسایل دعوا داشت حالا چه کلاسی واسه ما می ذاره!ولی خوب یادم نمی یاد که بابا فریدون تا حالا سالگرد ازدواج مامان آرام براش چیزی خریده باشه...شایدم وفتی من به دنیا نیومده بودم می خریده !...هیچی نگفتم و رد شدم.اون شب هم تو سرمای پاییز بوی آش مامانم کل ساختمون رو ور داشته بود.آقا پژمانینا مث بیشتر شبا پیتزا داشتن ...ولی احتمالا به خاطر سالگرد ازدواجشون از جای بهتری سفارش داده بودن!
سر سفره بابام مث همیشه با اشتهای زیادی که باعث می شه هر زنی به آشپزیش افتخار کنه آشش و خورد...کمی هم از اوضاع جامعه و دردسرای بازار و اینا حرف زد...مامانم هیچی نگفت ...انگار از ظهر نگاهش تو گل گنده دست آقا پژمان مونده بود...ولی خوب مامان من از اون زنا نبود که این چیزا رو به روی خودش بیاره..اونم جلوی من!خلاصه چند ساعت گذشت ...نزدیکای 11 وقت دعوای همیشگی آقا پژمانینا بووود..امان از دست توقعات بیجای پونه خانم و شایدم به قول مامان آب زیر کاه بازیای آقا پژمان!ولی خوب امشب فرق داشت..بالاخره سالگرد ازدواجی گفتن...ولی مث این که دوباره مث همیشه مشکل بزرگی پیش اومده بود ..و دوباره مثه همیشه تقصیر آقا پژمان بود .! دوباره آقا پژمان با عصبانیت در خونه رو کوبید و دوباره بابام از پنجره دید که آقا پژمان داره میره تو ماشین بخوابه!بارون تقریبا بند اومده بود...نمی دونم چرا یه دفعه رنگ بابام عوض شد.اومد دم در آشپزخونه...مامانم داشت ظرفا رو می شست.یه خرده هم بگی نگی ناراحت بود...شایدم هنوز از دعوای آقا پژمان اینا خبر نداش...بابام با من من زیاد و با صدای کلفتی که تلاش می کرد آروم و ملایمش کنه گفت:خانم خسته نباشی...میای بریم زیر بارون قدم بزنیم؟...
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
سلام دوستان . ممنون آرامش جون . خيلي گشنگه ايشالا هر روز بيشتر ادامه پيدا كنه........:w27:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
شبا که میشه سرشار از آرامش میشم...دارم به آقامون آقا فریدون نگاه میکنم ..خوابه.. دوست دارم آدم ها رو توی خواب نگاه کنم...قیافه ی آقا فریدون اساطیری نیست ولی بانمکه...لبخند میزنم..لبخندم تبدیل به خنده ای بی صدا میشه..:D قیافه ی آقامون!کسی که باید باهاش پیر بشم!!تازه میفهمم چی شده..انگار تازه سرم خلوت شده و دارم به عواقب کارهام فکر میکنم.
خانواده ی منو آقامون آقا فریدون کاملا مثل هم نبودن..خانواده ی آقا فریدون کمی مذهبی تر و مقیدترن..من قبل از این که آقامون رو ببینم معقتد بودم باید دوران نامزدی طولانی باشه..حداقل یکسال..تا هردوطرف همدیگه رو کاملا بشناسن..ولی ..خب...نشد!!خانواده ی آقامون کمی عقایدشون فرق داشت..راستش اصلا نمیخواستم زیر بار برم.. به جون شما هرکسی دیگه ای هم جز آقامون بود عمرا کوتاه میومدم ولی:whistle: ..خب..:redface: آدم وقتی آقا فریدون رو نگاه میکنه یه جورایی یه صفا و سادگی کودکانه و معصومانه توی چشماش میبینه که مطمئن میشه که میتونی بهش اعتماد کنی و اگه اختلافی هست کمک میکنه تا حلش کنی....که توی سختی ها و بالاو پایین ها باهاته...میتونی مطمئن باشی یه عمر این نگاه مال خود خودته:D
خلاصه اینجوری شد که کوتاه اومدم نامزدیم کمتر از یکسال باشه...به خاطر همین زیاد وقت نداشتم به آینده ای که قراره با آقامون داشته باشم فکر کنم. همه ش در حال خرید لباس عروس و دعوت مهمونها و وقت آرایشگاه و بازار و خرید جهاز و حرف و حدیث:)razz:)و غیره بودم که اصلا فکر نکرده بودم این چه تغییر بزرگیه توی زندگیم..حس شرلوک هولمز بازیم گل میکنه!!
شاید همه ی اونا اصلا به توطئه باشه تا دخترا وقت نکنن به عواقب ازدواج کردن فکر کنن!! وگرنه شاید بیشترشون ازدواج نکن....هوم..
نظریه ی خوبیه!!شاید باید روش کار کنم!!....بعد نگاهم میفته به قیافه ی معصوم آقامون..این دفعه با صدا میخندم:biggrin: وای اگه آقامون الان بیدار شه بپرسه برای چی میخندی چی بگم؟..خب میگم خواب خوب دیدم:lol: خواب آینده ی خوب با آقامون رو!!(وااااا چه شاعرانه شدم این وقت شبی!:surprised::D)
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی
خیلی با حال
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
مرسی از همگی:D:gol: همگی خیلی لطف دارید
ببخشید اگه کم و جمعی جواب میدم..دوست ندارم اسپم زیاد بشه...منم که خوراکم اسپمه:biggrin: به زور خودم رو نگه داشته م :w25::gol:
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبا که میشه سرشار از آرامش میشم...دارم به آقامون آقا فریدون نگاه میکنم ..خوابه.. دوست دارم آدم ها رو توی خواب نگاه کنم...قیافه ی آقا فریدون اساطیری نیست ولی بانمکه...لبخند میزنم..لبخندم تبدیل به خنده ای بی صدا میشه..:D قیافه ی آقامون!کسی که باید باهاش پیر بشم!!تازه میفهمم چی شده..انگار تازه سرم خلوت شده و دارم به عواقب کارهام فکر میکنم.
خانواده ی منو آقامون آقا فریدون کاملا مثل هم نبودن..خانواده ی آقا فریدون کمی مذهبی تر و مقیدترن..من قبل از این که آقامون رو ببینم معقتد بودم باید دوران نامزدی طولانی باشه..حداقل یکسال..تا هردوطرف همدیگه رو کاملا بشناسن..ولی ..خب...نشد!!خانواده ی آقامون کمی عقایدشون فرق داشت..راستش اصلا نمیخواستم زیر بار برم.. به جون شما هرکسی دیگه ای هم جز آقامون بود عمرا کوتاه میومدم ولی:whistle: ..خب..:redface: آدم وقتی آقا فریدون رو نگاه میکنه یه جورایی یه صفا و سادگی کودکانه و معصومانه توی چشماش میبینه که مطمئن میشه که میتونی بهش اعتماد کنی و اگه اختلافی هست کمک میکنه تا حلش کنی....که توی سختی ها و بالاو پایین ها باهاته...میتونی مطمئن باشی یه عمر این نگاه مال خود خودته:D
خلاصه اینجوری شد که کوتاه اومدم نامزدیم کمتر از یکسال باشه...به خاطر همین زیاد وقت نداشتم به آینده ای که قراره با آقامون داشته باشم فکر کنم. همه ش در حال خرید لباس عروس و دعوت مهمونها و وقت آرایشگاه و بازار و خرید جهاز و حرف و حدیث:)razz:)و غیره بودم که اصلا فکر نکرده بودم این چه تغییر بزرگیه توی زندگیم..حس شرلوک هولمز بازیم گل میکنه!!
شاید همه ی اونا اصلا به توطئه باشه تا دخترا وقت نکنن به عواقب ازدواج کردن فکر کنن!! وگرنه شاید بیشترشون ازدواج نکن....هوم..
نظریه ی خوبیه!!شاید باید روش کار کنم!!....بعد نگاهم میفته به قیافه ی معصوم آقامون..این دفعه با صدا میخندم:biggrin: وای اگه آقامون الان بیدار شه بپرسه برای چی میخندی چی بگم؟..خب میگم خواب خوب دیدم:lol: خواب آینده ی خوب با آقامون رو!!(وااااا چه شاعرانه شدم این وقت شبی!:surprised::D)
این آقا فری هیچ رقمه شبیه امروزیا نیستا!هست؟نکنه از اون گردنبند و خورشیدای محسن داشته از سال 64 اومده؟
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش ها: bmd

گلابتون

مدیر بازنشسته
فرداش روز جمعه بود يه روز سبز و بهاري ...خيلي دلم ميخواست كه با آقا فريدون بريم بيرون و حسابي قدم بزنيم و بعدش هم يه جايي ناهار بخوريم و عصري برگرديم خونه...واسه همين وقتي داشتيم صبحانه ميخوريم ..با ذوق و شوق فراووووون نظريه ام رو خدمت آقامون دادم...

آقامون بعد از اينكه لقمه نون بربري تازه و پنير ليقوانش رو فرو داد و يه جرعه از چاي شيرينش رو هم روش نوش جان فرمودند...با كلي طمانينه و آرامش خاصي توي چشماي من خيره شدند...من كه ديگه دل تو دلم نيود كه آقا فريون ميخواد چي بگه و چشم به دهانش دوخته بودم http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w16.gif كه با لطافت خاصي فرمودند آرام جان ببين توروخدا خونه به اين راحتي و آرومي رو ول كنيم و توي اين گرماي وحشتناك و دود و هواي آلوده تهران و سرو صداي ماشينها كجا بريم كه اينجور راحتي و آسايش داشته باشيم...ول كن توروخدا...بزار روز جمعه ايي راحت باشيم و واسه خودمون صفا كنيم.

من كه با شنيدن اين سخنان قصار حسابي يخم وا رفته بود...و منحني لبخندم از جهت بالا به جهت پايين برگشته بود...گفتم آخه فريدون جان..من تمام هفته رو توي خونه بودم و دلم ميخواد برم بيرون و هوايي بخورم... http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/cry.gif
- چه هوايي عزيزجان...هواي آلوده و سمي؟ باوركن هواي خونه خيلي بهتر از بيرونه.

ديدم مثل اينكه بحث و ادامه گفتگو فايده ايي نداره...واسه همين با كمي دلخوري بلند شدم و ميز صبحانه رو جمع كردم و بردم آشپزخونه و شروع به شستن ظرفها و تهيه ناهار شدم...
و درهمون حال با خودم فكرميكردم كه ...درسته من تمام هفته رو توي خونه بودم و جايي نرفتم ...اما خوب فريدون هم تقصير نداره بنده خدا تمام هفته بيرون بوده و با دود و ترافيك و رفت و آمد و هواي گرم دست و پنجه نرم كرده و حالا شديدا به محيط خونه و آرامشش احتياج داره ...
اين بود كه ديگه اخمهام رو باز كردم و يه چايي خوشرنگ واسه آقامون آقا فريدون ريختم و رفتم كنارش نشستم و پيشنهاد دادم كه ميتونيم با هم يه فيلم كه تازه خريده بودم رو ببينيم كه با شوق و ذوق آقامون مواجه شدم و كلي توي دلم از كاري كه كرده بودم شاد و خرسند شدم...

خداوند مارا براي آقامون و...آقامون رو واسه ما حفظ بنمايد. http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w16.gif
آمييييين يا رب العالمين.

 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
یه جورایی

یه جورایی

امشب خونه ی مادر گرام آقامون دعوتیم..هوم...آماده شده م ..نشسته م منتظر آقامون...انگشتام روی میز رینگ گرفته...دستم زیر چونه ست..
توی خونه ی پدری آقامون به من همیشه خوش میگذره..آقامون دو خواهر و یک برادر داره که اکثرا با هم دیگه که جمع میشن جمع شلوغ و صمیمی میشن..ولی رفتارهاشون کمی با خانواده ی ما یه جورهایی فرق داره..
یه جورایی احترام ها بیشتر دیده میشه..من با مادر و پدر و دایی و حتی مادر بزرگ و پدربزرگم راحت و صمیمی حرف میزنم و شوخی میکنم...ولی آقامون آقا فریدون با همه با احترام حرف میزنه..نمیدونم رابطه ی ما بهتره یا اونا...ولی گاهی اوقات راستش یه خرده حسودیم میشه:whistle:
مثلا
هربار که پدربزرگم یا پدرم داخل اتاق میشن آقامون به پاشون بلند میشه .اون وقت من حس میکنم داره شیرین بازی درمیاره که عزیز باشه پیش همه:D البته ماجرا از این ور خوبه ولی از اون ور یه خرده بحرانیه! وقتی من بخوام برم خونه ی مادر و پدر آقامون باید مدام حواسم به رفتارهام باشم..همه ش میترسم یه جا یه چیزی بگم که نباید بگم..یا کاری کنم که نباید بکنم..هر دو ثانیه یه بار دزدکی به آقامون نگاه میکنم تا اگه اشتباهی داشتم بهم تقلب برسونه:biggrin::whistle:
مادرم از این احترام گذاشتن دومادش خیلی خوشش میاد..قبل از این که آقا فریدون آقامون بشه میگفت اگه پسری به پدر ومادرش احترام بذاره فردای زندگی به زنش هم احترام میذاره ولی اگه دیدی پسری به مادر و پدرش بی احترامی میکنه بدون که فردای تو هم همونه!!خدا نگه داره مادرمون رو!!ما که از آقامون راضی هستیم زیر سایه ی نصیحت هاش


صدای زنگ در اومد...بالاخره آقامون اومد..برم به بهانه ی دیر اومدنش یه خرده اخم تخم کنم نازم رو بکشه
 
آخرین ویرایش:

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
نذری!

نذری!

بعد از مستقر شدنمون توی خونه ی نقلیمون برای اولین بار یهو به دلم افتاد نذری بدم.بلند شدم شروع کردم به شله زرد پختن!حالا من اصلا تا حالا شله زرد نپخته بودم ولی میخواستم در مقیاس بزرگ هم درست کنم!ریسک بزرگی بود ولی منم اهل ریسک کردن بود!!

از روی بهترین کمک زندگیم، کتاب آشپزیم شروع کردم به آشپزی!!
شروع کردم به اضافه کردن مواد و پختنشون!!برنج...شکر..گلاب..هل ...زعفرون..هرچی کتاب گفته بود انجام دادم ولی...ولی وقتی جایی رسید که کتاب میگفت باید شله زرد دم گذاشته میشد یه اشکال بزرگ وجود داشت!!:question: اصلا شله زردم شکل شله زرد نبود!!!فکر کنم اشکالش در اندازه ی برنج هاش بود!!یه مقادیر زیادی گنده بودن!!درسته ی درسته!!توی شله زرد یادم نمیومد برنجی به این بلند بالایی دیده باشم!:surprised: یه خرده به شله زردم نگاه کردم یه خرده به تلفن!دوست نداشتم از طرفی با کمک کسی شله زردم رو بپزم ..میخواستم یهو ظرف شله زرد رو جلوی روی مادرم بذارم و عکس العملش رو ببینم از طرف دیگه..شله زردم...برنجاش..:cry::cry: مامان...سیلام..مامان......
بعد از رایزنی هایی که انجام شد فهمیدم جایی اشتباه کردم!!حتی دوستان خاموشمان هم گاهی اوقات اشتباه میکننن یا همه چیز رو به آدم نمیگن!!:razz: خلاصه باید به طریقی مقاومت برنج های بلند قامت رو در هم میشکستم!!هی هم زدمشون..هی هم زمشون..با خشونت بیشتر هم زدمشون..ولی نه فایده نداشت..هنوز بیشترشون رعنا بودن!بلند بالاو خوش قامت!!:cry: اگه پلوهام اینجوری برنج هاش ری میکرد از خوشحالی توی پوستم نمیگنجم ولی اینجا اصلا خوشم نمیومد این همه ری کرده بودن:razz: سرتق ها!!!میخواستن آبروی من رو ببرن!!!فکر کردین به همین راحتی هاست!؟؟!به من میگم آرام!!نه برگ چغندر!!!نشونتون میدم!!!ستیز من و دانه های برنج ادامه داشت که آقامون کلید انداخت و اومد تو...یه یار توی دعوا نعمته!!مخصوصا اگه جنگ مغلوبه هم شده باشه!! :cry: صداش کردم..فریدون..بیا.
..آقامون اومد!!براش مشکل پیش اومده بین من و برنج ها رو توضیح دادم!!با خنده گفت که تقصیر از برنج ها بوده و اونا باید از من معذرت بخوان!!!بعد پیشونیم رو بوسید .کاری که وقتی فکر میکرد کارهای بامزه مینم میکرد!(میدونم منظورش از کاهای بامزه همون بچه گانه ست ولی انکار میکنه از گفتنش)..بعد هم رفت..رفت دست و صورتش رو بشوره...دلم به شور افتاد..نکنه آقامون آقا فریدون مرد همراهی نباشه!!من رو توی این وضعیت آشفته رها کرد و رفت!!نکنه از اون مردها باشه که مشکلات زن و زندگیش براش اهمیت نداشته باشه!!مگه سایز برنج ها ر وندید؟!؟!؟مامان میگه توی چیزای کوچیک میشه فهمید طرف مقابل مرد زندگی هست یا نه!!نکنه اینم از همون چیزهای کوچیک بوده باشه و آقامون نشون داده که من و مشکلاتم براش مهم نیستم!!!برنج ها دیگه دشمن درجه اولم نبودن!!حالا یه خوره توی ذهنم بود که از برنج ها اعصاب خرد کن تر بود!!
یه ابر سیاه بزرگ روی قلبم سایه انداخت!!قبلم سنگین شد...نفس کشیدن سخت تر شد..برنج ها هم توی این مدت که ازشون غافل شده بودن به طرز عجیبی بزرگتر شده بودن!!!:surprised:
حالا باید چی کار کنم؟؟هان؟احساس تنهایی عجیبی کردم..توی یه لحظه تصمیم گرفتم تمام دیگ رو بریزم دور..این شله زرد دیگه شله زرد بشو نیست
..یهو دیدم آقامون آقا فریدون داره با حوله دستاش رو خشک میکنه و از در آشپز خونه میاد تو...گفت خب ببینیم چه جوری میشه مقاومت اینا رو خرد کرد!!!گوشکوب رو بیارم بیفتیم به جونشون!!!راست میگفت ها!!نقشه ی خوبی بود!!من با ملاقه سعی میکردم برنج ها رو خرد کنم ولی اونجوری بهتر میشد!!آقامون توی مدت کوتاهی با زور بازوش تمام برنج ها رو له و لورده شون کرد!!هر دوتامون احساس بچه هایی رو داشتیم که دارن تقلب میکنن!!شریک جرم همدیگه شده بودیم!!

..یه نفس عمیق کشیدم...انگار یه چیزی توی سینه حبس شده بود که یهو رها شد..احساس کردم توی چند ساعت گذشته نفسم رو حبس کرده بودم و نفس نکشیده بودم..خدا آقامون رو نگه داره...من به داشتن مردی به این قوی بنیه ای افتخار کردم!!
آقامون کنارم بود..خیالم راحت شد..چه توی مشکلات بزرگ چه توی مشکلات کوچیک..آقامون کنارم وامیسته..چه کنار تخت بیمارستان زمان پیری ...چه کنار اجاق گاز موقع خراب کردن شله زرد..آقامون کنارم بود..و این یعنی بهترین حس دنیا!
 
آخرین ویرایش:

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
مادرگرامی همیشه حکایت مادربزرگش رو میکنه..خانجون...هرچی میخواد بگه میگه به قول خانجون...خانجون یه ضرب المثل داشت ....خانجون قتی اون کار رو میکرد...
مادرگرامی میگه وقتی نامزد بوده پدر گرامم یه روز میاد خونه و از خانواده ش میخواد که نومزدش رو ببره خرید..خانجون هم میگه برو ببین مردت چه جوریه؟چه طوری خرج میکنه؟!دست و دلبازه یا ناخن خشکه؟!
مادرگرام میگه آدم باید توی دوران نامزدی طرفش رو مدام امتحان کنه..دوران نومزدی واسه خوشی نیست .اتفاقا خیل هم سخته..باید اینجا همه ی دقتت رو بکنی تا بعدا خوشی هات شروع بشه..اگه الان خوشی کنی..معلوم نیست بعدها این خوشی ادامه ار باشه..
خلاصه یادمه در راستای این حرف مادرگرامی یه بار من اومدم آقامون آقا فریدون رو امتحان کنم:whistle:
یه بار رفته بودیم خرید..توی پاساژ یهو رو کردم به آقامون گفتم آقافریدون خدا مرگم بده انگشتر نامزدیم نیست!!!آقا فریدون رنگش یه درجه روشن تر از معمول شد و گفت بیا بگردیم ..تا کجا همراهت بوده؟مطمئنی دستت بوده؟؟خلاصه بعد از یه سری سوالات ابتدایی که برای تحقیقات لازم بود شروع به تجسس کرد..بعد از کلی گشتن پاساژ و پیدا نکردن که البته امری بدیهی مینمود:whistle: قیافه ی مغمومی به خودم گرفتم و آقامون رو نگاه کردم!!دل توی دلم نبود که آقامون چی میگه...اگه آقامون یه موقع چیزی بهم میگفت یعنی خسیس بود!!!منم که حاضر بودم زن آدم شل و کور و کچل بشم ولی زن آدم خسیس نشم!!!مرد همسایه ی مامانم اینا خسیس بود...زنش طفلکی توی خونه خون گریه میکرد!!از دور همه غبطه میخوردن بهش ولی ما که همسایه شون بودیم میدیدیم چه زجری میکشید این بنده خدا...آخه من نمیدنونم بعضی از مردها فکر میکنن پول رو باید برای چی نگه دارن؟؟غیر از خرج کردن واسه کسی که دوستش دارن؟:razz: خلاصه دیدم آقامون سرش رو بلند کرد و یه لبخند امیددهنده زد و گفت..ای بابا آرام جان...خودت رو ناراحت نکن...فدای سرت ...میریم یکی دیگه عینش رو میخریم..اصلا یکی بهترش رو میخریم....
انگشتره دیگه این حرفها رو نداره...این رو که گفت انگاری این دنیا رو ها توی یه مشت گذاشتن و دادنش دست من!!!!!هوا به نظرم خنک تر شد..زمین نرم تر شد..اصلا دنیا یه جورایی مکان بهتری شد!!توی دلم گفتم خانجون روحت شاد...درسته آدم یه ساعتی جون به سر میشه ولی خدایی خیال آدم برای عمری راحت میشه! :D
خلاصه ما
تا زن این آقا فریدون بشیم هزار و یک جور ادا و اطوار درآوردیم که آقامون رو امتحان کنیم.. گاهی اوقات یه دونه موی سفیدی که روی سرش میبینم عذاب وجدان میگیرم !!حتم دارم به خاطر اون دورانه:D
 

Mehran Aalto

عضو جدید
کاربر ممتاز
میگم مدیر جان شما اینقدر داستان تخیلی مینویسی فکر کنم آخرش تو زنگی واقعی شکست بخوری .
آخه همچین مرد بدبختی دیگه الانه پیدا نمیشه .
از ما گفتن بود .
 
بالا