من فکر میکنم انقدر این مسئله ی دعوا بزرگه که نمیشه توی یه پست جاش داد..برای همینه بچه ها مینویسن ادامه داره..باید از اولش شروع کرد..دعوا خیلی اوقات فقط به خاطر یه چیز نیست ..دعوا شاید به خاطر خیلی چیزها باشه..چیزایی که ذره ذره توی دلمون جمع میشن و یهو سر یه چی ساده یا پیچیده نمود پیدا میکنن.. انوقت میشه همون چیزی که نباید بشه.
مرسی از حمید و آرش و مهران که لطف کردن مطلب گذاشتن ما منتظر ادامه نوشته هاتون هستیم
مرسی از حمید و آرش و مهران که لطف کردن مطلب گذاشتن ما منتظر ادامه نوشته هاتون هستیم



یک لحظه وسوسه شدم جلوی گلوله های اشک خودم رو نگیرم تا سیل اشک هام اقلا مادر شوهرم رو غرق کنه
آقا فریدون اولش جا خورد..بعد یه خرده اخمالو شد که نشونه ی تمرکز کردن بالاش روی حرفام بود..یعنی میخواست بنده خدا ببینه این زنش داره به چه زبانی حرف میزنه!!اگه فارسیه پس چرا هیچی نمیفهمه!!!؟!
آقامون بالاخره نگاهم کرد!!آخیش!!چقدر دلم تشنه ی نگاهش بود!!مگه چند وقت بود که نگاهم نکرده بود که اینجوری دلم برای نگاهش تنگ شده بود؟؟لبخند زد!!قیافه ش شد لنگه ی همون روزی که توی خواستگاری بدیدم و دلم رو برد!!

یا اینکه وقتی از در وارد شد بجای اینکه خسته و کوفته باشه، یه لبخندی رو لباش بود که اتفاقا یکمی هم لباش قرمزتر همیشه بود و آدمو حسابی به فکر فرو میبرد، آخه شما بگین این چیزا باور کردنیه؟ ... 


