kiana1362
عضو جدید
خالی از عقلند سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود از من چرا رنجیدهاند
پروين اعتصامي
ديوانه و زنجير
گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانهای
عاقلان پيداست کز دیوانگان ترسیدهاند
من بدین زنجیر ارزيدم که بستندم بپای
کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزيدهاند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عَجب! آن سنگها را هم ز من دزدیدهاند
سنگ می دزدند از دیوانه با این عقل و رای
مَبحَثِ فهمیدنیها را چنین فهمیدهاند
عاقلان با این کیاسَت، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانهای سنجیدهاند
از برای دیدن من بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیدهاند
جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بَدست ایشان بدین نامم چرا نامیدهاند
کردهاند از بیهُشتی بر خواندن من خندهها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیدهاند
من یکی آئینهام کاندر من این دیوانگان
خويشتن را ديده و بر خويشتن خنديدهاند
آب صاف از جوی نوشیدم مرا خواندند پست
گرچه خود خون یتیم و پیرزن نوشیدهاند
خالی از عقلند سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود از من چرا رنجیدهاند
بِه که از ما باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر ازين زنجیر گر چیزی بمن بخشیدهاند
سنگ در دامن نهندم تا دراندازم بخلق
ريسمان خویش را با دست من تابیدهاند
هيچ پرسش را نخواهم گفت زين ساعت جواب
زانكه از من خيره و بيهوده بس پرسيدهاند
چوب دستی را نهفتم دوش زبر بوريا
از سحر تا شامگاهان از پِيَش گردیدهاند
ما نمیپوشیم عیب خویش اما دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیدهاند
ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر طومار ما را زان سبب پیچیدهاند
ما سبکساريم از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی چرا لغزیدهاند
برگرفته از كتاب:
اعتصامي، پروين؛ ديوان پروين اعتصامي؛
این گناه از سنگ بود از من چرا رنجیدهاند
پروين اعتصامي
ديوانه و زنجير
گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانهای
عاقلان پيداست کز دیوانگان ترسیدهاند
من بدین زنجیر ارزيدم که بستندم بپای
کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزيدهاند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عَجب! آن سنگها را هم ز من دزدیدهاند
سنگ می دزدند از دیوانه با این عقل و رای
مَبحَثِ فهمیدنیها را چنین فهمیدهاند
عاقلان با این کیاسَت، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانهای سنجیدهاند
از برای دیدن من بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیدهاند
جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بَدست ایشان بدین نامم چرا نامیدهاند
کردهاند از بیهُشتی بر خواندن من خندهها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیدهاند
من یکی آئینهام کاندر من این دیوانگان
خويشتن را ديده و بر خويشتن خنديدهاند
آب صاف از جوی نوشیدم مرا خواندند پست
گرچه خود خون یتیم و پیرزن نوشیدهاند
خالی از عقلند سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود از من چرا رنجیدهاند
بِه که از ما باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر ازين زنجیر گر چیزی بمن بخشیدهاند
سنگ در دامن نهندم تا دراندازم بخلق
ريسمان خویش را با دست من تابیدهاند
هيچ پرسش را نخواهم گفت زين ساعت جواب
زانكه از من خيره و بيهوده بس پرسيدهاند
چوب دستی را نهفتم دوش زبر بوريا
از سحر تا شامگاهان از پِيَش گردیدهاند
ما نمیپوشیم عیب خویش اما دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیدهاند
ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر طومار ما را زان سبب پیچیدهاند
ما سبکساريم از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی چرا لغزیدهاند
برگرفته از كتاب:
اعتصامي، پروين؛ ديوان پروين اعتصامي؛