قلب كشوري است كوچك كه پايتخت آن راعشق نام زده اند.فرمانده آنجا محبت مي باشد. نزديكي اين كشور پرتگاهي است به نام چشم كه آبشاري از آن جاريست.آب همين آبشار بعد از تجزيه به دو عنصريكي انتظارو ديگري جدائي تبديل ميشود : با خدا عهد بستم که بار دیگر که تو رو دیدم بگویم از تو دلگیرم ولی باز تو را دیدم و گفتم بی تو می میرم : وقتی خواستم زندگی کنم راهم را بستند.وقتی خواستم به راه عشق بروم گفتند گناه است.وقتی به راستی سخن گفتم گفتند دروغ است.وقتی به ستایش رو آوردم