دست‌نوشته‌ها

رهگذر*

کاربر بیش فعال
بندگی

بندگی

بندگی
بندگی آن است که نخست در پی یافتن خویشتن خویش بر آیی . یافتن ذره ای خرد که عالم بزرگی را نهفته در درون خویش دارد . جانشین پروردگار بر روی زمین، همان که او اشرف مخلوقات خوانند .
و باور کنی بزرگی این وجود را و عظمت این موجود را .باور کنی که خدا از روح خود در تو دمید پس تو لایق این دمیدن بودی و شایسته نیست که آنرا آلوده سازی با هر چه از او دورت می سازد
و باور کنی که تو را از ذراتی پست آفریدند از خاکی که سنگفرش زندگان است و بستر مردگان.پس به بزرگی خویش غره مشو حال آنکه عنصر وجودت از ذراتی است خرد و بی مقدار
و وجودت را باور کنی وجود یک انسان : جمعی از اضداد و تافته ای بافته از عرش و فرش .
" به کوه می نگرم و به خود و در می یابم چه بزرگتر است کوه از من و چه عظیمترم من از کوه "
و سپس خدای خویش را بیابی .خدای عالم هستی را . یگانه بی مانندی را که از رگ جان به تو نزدیک است و مشتاق دیدار توست و مهلت دهنده تو و پناه روح خسته تو و مامن آشفتگی تو .پروردگار بزرگی که بزرگیش در ذرات عالم هویداست و در دل ذرات عالم نهفته و تو خواهی شکافت دل ذرات را تا بزرگی نهانش نیز بر تو هویدا گردد.
" انسان آنقدر شکافت تا به ذره رسید ، انسان دل ذره را نیز شکافت تا بداند تا بشناسدو اطمینان یابد .
" الهی بزرگتر از آنی که درکت کنم .کوچکتر از آنم که وصفت کنم بر من ببخشای هر آنچه را در تو هست و در من نیست"
پس از انکه خود را شناختی و جایگاه پروردگار خویش را یافتی .در برابر خدایی که روحش را در تو دمید بر همان خاکی که تو را از آن آفرید سر فرود آری به نشان تسلیم . نه مانند غلامی در برابر صاحبش از سر جور ، نه مانند سربازی در برابر دشمن از سر ترس ، نه چون رعیت در برابر آقایش از سر نیاز. نه چون ندیمه ای در برابر بزرگی از سر تملق . چون انسانی آگاه و آزاد تسلیمی از سر درک ، از سر رضایت درون
 

HESSAM58

کاربر فعال
بذار يواش شروع كنم سلامگلم . همنفسم
آرزوهام راضي شدن ديگه بهت نمي رسم
گفتم چيا گفتي بهم؟ گفتي كه آينده داري
دنيا همش عاشقي نيست گريه داري. خنده داري
گفتم كه گفتي من باشم به لحظه هات نمي رسي
به قول دل شايد دلت گرو باشه پيش كسي
خلاصه گفتم كه چشات قصدرسيدن نداره
روياها كاله و دسات خيال چيدن نداره
گفتم كه گفتي زندگيت غصه داره . سفر داره
هم واسه من. هم واسه تو. با هم بودن خطر داره
گفتم تو گفتي روياها مال شباي شاعراست
شهامتو كسي داره كه شاعر مسافراست
مسافرا اون آدمان كه با حقيقت مي مونن
تلخياشو خوب مي چشن . غصه هاشو خوب مي دونن
گفتم فقط مي خواي واست يه حس محترم باشم
عاشقيمو قايم كنم تو طالع تو كم باشم
گفتم كه گفتي ما دوتا به درد هم نمي خوريم
ولي يه جا مثل هميم. هر دو مون از غصه پريم
گفتم تو گفتي مي تونيم يادي كنيم از همديگه
اما كسي به اون يكي ليلي و مجنون نمي گه
گفتم تو گفتي سهممون از زندگي جداجداست
حرف تو رو چشم منه ..اما اينام دست خداست
هر چي كه تو گفته بودي گفتم به دل بي كم و بيش
حال خودم؟ نه راه پس مونده برام . نه راه پيش
دلم كه حرفاتو شنيد . اول كه باورش نشد
ولي نه. بهتره بگم .نفهميدش . سرش نشد
يه جوري مات و غمزده فقط به دورا خيره شد
رنگ از رخش . نه نپريد .. شكست و مرد و تيره شد
بلور روياهام ولي . چكيد مثله خواب تگرگ
آرزوهام از هم پاشيد . رسيد ته كوچه مرگ
راستش ازم چيزي نموند . به جز همين جسم ظريف
خوب مي دوني چي ميكشه غريب تو خونه حريف
نگي چرا نوشته هام لطيف و عاشقونه نيست
روياو آرزو كه هيچ . حتي دل ديونه نيست
دوست دارم . چه توي خواب . چه توي مرگ و بيداري
فداي يه تار موهات . كه منو دوستم نداري
مواظب آدما باش . زندگي گرگه مهربون
خداي روياي منم . هنوز بزرگه مهربون
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
باورش سخت است که زندگی ادامه داشته باشد..باورش سخت است که هنوز بشود نفس کشید، بشود خندید، عاشق شد...نه! ممکن نیست!
بیرون که می روی جریان سیل آسا و تهوع آور زندگی را می بینی! مردم هنوز هم هستند، زندگی می کنند . هنوز هم هر شب با تلاشی شهو.ت وار در رختخواب هایشان به جان هم میافتند. هنوز گرسنه می شوند...هنوز بچه پس می اندازند و به آینده امیدوارند و ابلهانه با خدایشان گفتگو می کنند. ....

و ستاره شمالی بر فراز این کلونی بی مصرف به نظاره مشغول است... منتظرم باش عزیزم! به سویت خواهم آمد. و آن هنگام نورمان را از این کلونی مرگبار بر می کنیم و به دنیایی دیگر می تابانیم....
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوشنبه 7 مرداد 1387


ساعت 5.30 عصر .


صدای موبایلم در اومد . مریم پشت خط بود .


-فری حالا که دیگه کلاسات تموم شد پایه ای عصر یه سر بریم بیرون یه هوایی بخوریم ؟


- آره چرا که نه .. اتفاقا خیلی هم خسته شدم یکمی هم دلشوره بیخودی دارم ..یه هوایی میخوریم ..



ساعت 7.30 عصر



خیابون خیلی شلوغه ..مردم یه جوری نگام میکنن .نمیفهمم چی میگن ..


-مری چرا شلوغه .. فکر کنم واسه روز پدر خرید میکنن


- خاک بر سرت روز پدر که 10 روز پیش بود .


- آخ ..راست میگی . آخه امسال من فقط تو خرید کادوی بقیه نظر دادم .. خودم هنوز نخریدم ..



نگام به آسمون میفته ..دلم بد جور میگیره



-مری یه اعترافی کنم پیشت ؟ من خیلی مامان بابامو اذیت میکنم .. تازه دارم به حرفای اون روزت میرسم که گفتی فرصت کوتاهی پیش اوناییم .. ارزش نداره اینقدر ناراحتشون کنیم .. راست می گی .. امیدوارم دیر نشده باشه .. خیلی دوسشون دارم .


- باز دم غروب شد دلت گرفت دیوونه شدی ... چرت و پرت نگو حوصله ندارم


اما من چرت و پرت نگفتم .


ساعت 9.30
اینترنتم ... تلفن زنگ خورد ردش کردم ..اما دوباره زنگ خورد ..یهو دلم ریخت ..سریع نت رو قطع کردم ..جواب دادم


-الو خانوم محمودی شمایی ؟


صدای دو.ست بابام بود صداش میلرزید .


-بفرمایین ؟


-به داداشات بگو سریع خودشون رو برسونن پمپ بنزین ..بابات اینجا حالش بد شده .


نفهمیدم چطوری پریدم پایین و خبر دادم ..


بیچاره مامانم ..فکر میکرد به خاطر دیابتش دوباره ضعف کرده ..


5 دقیقه بعد دوبار صدای تلفن ...


شماره ی بابام – یه مرد غریبه – یه جمله


-خانوم مسئله خیلی حاده .. خودتون رو برسونید بیمارستان ...


گوشی از دستم افتاد... بابا ... بیمارستان ....مسئله حاد .....


به مامانم گفتم دفترچه اش رو میخوان ...


چند تا خیابون رو دویدم ... نفهمویدم چجوری رسیدم ....


رسیدم ...رسیدم ..... بالای سر جسد مردی که بابام بود .....


هر چی داد زدم که این بابام نیست ..بابای من نمیمیمره ... هیشکی باور نکرد ...


بردنش ... با ملحفه ای سفید .. لباس احرام ...
.
.


و من هنوز تو فکر خرید روز پدرم ...
 

t0tem

عضو جدید
فریبا جان من از طرف خودم و همه ی بچه های IT مجددا تسلیت می گم
انشاالله غم آخرت باشه و انشاالله همیشه تو و خانواده ی محترمت سلامت باشی
خدا رفتگان همه رو بیامرزه
 

yasi * m

عضو جدید
داشتم تو باشگاه میگشتم
یه جا پرسیده بود دلت واسه چی تنگ شده؟
خواستم یه چیزی بنویسم
ولی دیدم دلم واسه هیچی تنگ نشده!
من فقط دلم گرفته...
یادم نمیاد دلم واسه چیزی تنگ شده باشه!
بچه بودم دلم واسه دخترخالم تنگ میشد،ولی بعد اون....
یادم نمیاد
ولی دیدم حیفه چیزی ننویسم
نوشتم آسمون
ولی شما باور نکنید
من چند روز پیش آسمونم و بخشیدم
به یه آدم مهربون!
بهش گفتم دیگه دلم نه آسمون میخواد نه پنجره
فقط واسه اینکه بهش ثابت بشه دنیای منه
ولی بازم باور نکرد،نفهمید عزیزترین چیزمو بهش دادم...
بهم گفت قسم بخور که دیگه گریه نکنی ، خیلی امتناع کردم،اما بازم واسه اینکه ناراحت نشه قسم خوردم به خدا...
و حالا خوشحالم،خوشحالم که به خدا قسم خوردم...چون غیر اون کسی منو با این همه گریه نمی بخشید
خدایا ممنون که هستی...هنوز!
 
آخرین ویرایش:

Data_art

مدیر بازنشسته
سلام
data
هیچی نگو
فقط برای چند دقیقه سکوت و گوش کن ....
چرا
چرا
چرا
چرا انسان باید خودش در موضعه شک و شبه قرار بدهد حال چه در فضایی مجازی و چه در فضای واقعی.
چرا انسان در برخورد با دیگران باید هزار چهره از خود نشان دهد این فریب محض است ...
چرا از واقعیت وجودی خودمان می ترسیم و همش در صدد پوشاندن آن هستیم ...
چرا بجای پوشاندن عیب و اشتباه سعی در اصلاح آن داشته باشیم...
چرا بجای حل مسئله صورت مسئله را پاک می کنیم ....
چرا به جای مخاطب و شنونده خوب فقط متکلم وحده هستیم آن هم .....
چرا با سرکوب و توهین به دیگران سعی داریم حرفها و اهداف و نظرات خودمان تائید کنیم و به آنها سندیت بدیم
چرا فقط در کلام خوبیم ولی در عمل....
چرا در بحث ها هر بحثی را در قالب و حیطه خودش رهبری نمی کنیم..(نوع آن فرقی ندارد رهبری و هدایت آن در حیطه خودش مهمه و ... )
چرا بدون مطالعه حرف می زنیم و در هر زمینه که تجربه و اطلاع نداریم اظهار نظر
وجود می کنیم ...
چرا ضعف خودمان در دوست خوب پیدا کردن و دوستی سالم داشتن گردن ......... می ندازیم
چرا در کلام توکل داریم ولی در عمل نه...
چرا یه مواقعی که به سودمان است مسلمانیم و در مواقع دیگر نه ....
چرا دائم تظاهر به خوب بودن تظاهر می کنیم....
چرا انقدر خودبرتر بین هستیم ...
چرا به کسی حق نمی دیم و فقط ماحقیم ؟....
چرا ..
چرا
چرا..
.............................
چرا بلد نیتسم چند دقیقه فقط چند دقیقه سکوت کنیم, فکر کینم ...وبعد کلامی را به زبان بیاوریم

خواندی حالا چند دقیقه در تنهایی خودت فکر کن......

خواهشا دیگه اینجا که کسی نیست به خودت دورغ نگی.....

حالا جواب بده منصفانه ..........
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
سرزمین جاوید

زمان می گذرد سکوت جامه ایی همیشگی است ،بر تمام دیواره ای شهر رنگ مرگ زده اند، تبسم در زیر اسفال تهای شهر زیر پای عابرها له می شود ودرختان زیر هجومی از تبعیض ، استبداد خشک می شوند،
خلیج همیشه پارس فارس میشود،دخترکان با پای برهنه در دریایی از نفت،تن خویش را درسرزمین اسلام
به شرافت یک گل سرخ می فروشند وکودکان در میان اسمان وزمین پی برزخی می گردند،اری اینجا سرزمین جاوید است ودر میان پرچمش الله است، زنده ایم به امید سراب ، کاش قدری زندگی می کردیم


یاد همه دوستان که امروز چهل روز پیش ما نیستن وزندگی می کنن بخیر
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب‌ يا بد، من شخصا اهل قضاوت‌ نيستم چراکه‌ قضاوت‌ را چيزي‌ از مقوله‌ خشونت‌ و فقدان مسئوليت‌ مي‌دانم. يک‌ اشتباه ناچيز قاضي مي‌تواند موجب‌ ياس يا خودباوري شود. وانگهي، ميزان ومعيار قضاوت‌ درست‌ و غلط درکجاست؟ کي مي‌داند که ‌دقيقا کدام سوي حقيقت‌ نشسته‌است؟
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
دفتر شعر و بستم دلم خيلي گرفته بود....تا كنا ر پنجره قدم زدم...چشمهام در جهت بقاياي تمدن بشريت بود- ديوار هايي كه مي خواستند تا ابد ديوار بمونن –نگاهم اما روي پسر بچه اي كه در سايه ي باقي مانده از گذر زمان....... .كنار ديوار ...زانو هاشو بغل گرفته بود..شعر هايي كه خونده بودم باعث شده بود اين شعر سهراب موزيك متن افكار درهمم بشه
آري ما غنچه ي يك خوابيم
-غنچه ي خواب؟آيا مي شكفيم؟
-يك روزي بي جنبش برگ.
اينجا؟
-ني در دره ي مرگ
-تاريكي،تنهايي.
- خلوت زيبايي.
به تماشا چه كسي مي آيد؟چه كسي ما را مي بويد؟
-.................
و به بادي پرپر...؟
-........................
و فرودي ديگر...
-................
حواسم نبود كي وارد شده بود...ببخشيد خانوم.. امروز كلاس( ) مون تشكيل مي شه؟
نه ....
بر گشتم .يكي دو نفر بيشتر توي اتاق نبودند. ف.( ) شما هستي ،صاحب اين دفتر؟
-بله خانوم..
شعرات خيلي قشنگ بودن... ذهن شاعرانه ي قوي اي داري ....عبارت هات همگي ناب و محكم....
نگاه كرد سرد و بهت خورده...صداي ضعيفشو شنيدم..
-مرسي خانوم
اما غمگين بودن....شاعر بايد شاد شعر بگه .... مخاطبا رو كه قرار نيست با غصه داغون كني...(نگاه كرد و سرشو انداخت پايين).... بعضي وقتا مي شه هدف و عوض كرد هميشه براي شاد بودن راهي هست فقط بايد پيداش كني..بايد يه كاري انجام بدي....مطمئنم مي توني ..... شاد شعر بگو... بذار بقيه اي كه ازشون حرف مي زني يا شعراي تو فرصت شاد بودن داشته باشن..........بذار اين طور هدفمند بشي....
(نگاهم كرد سرد سرد مثل اين كه مي خواست با نگاش بهم بگه
" روزگاريست در اين گوشه ي پژمرده هوا .....هر نشاطي مردست"
دوباره سرشو انداخت پايين ...مي توني بري و رفت....
- شعراش درباره ي چي بود كه گفتي غمگينه؟
-خود كشي...مرگ...غصه..غم...
-مگه چند سالشه؟اون كه پونزده سالشم نمي شه....
- غصه منم از همينه...اولين شعرش خودكشي بود....
دوباره رفتم كنار پنجره...خدايا منو ببخش ...شرمندم ..نمي دونم كجا بودم وقتي تمناي مرگ يك دختر چهارده ساله رو شاعر كرد....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
به اشکان سهرابی

به اشکان سهرابی

سلام هم دانشگاهی.
از روز رفتنت زیاد نمی گذره. نه؟ چند روزه؟ نمی دونم...خیلی هم مهم نیست. مهم این است که نیستی. اولش باورم نمی شد. هنوز هم راستش نمی شود. چرا باید بشود؟ چرا باید این دیدار 5 دقیقه ات همچین بهایی داشته باشد؟ این انصاف نیست. به خاکت قسم که نیست.
هم سن بودیم. هم دانشگاهی. کسی چه می داند، شاید در روزهای یکسانی سر کلاس می رفتیم. ولی نه تو می دانستی و نه من. حتی ممکن است در عرض این دوسال بارها از کنار هم عبور کرده باشیم و حتی نگاهی هم به همدیگر نینداخته باشیم. بااین حال...
راستی هم دانشگاهی. ریاضی 1 را پاس کرده بودی؟ با کی برداشته بودی؟ فاطمه عظیمی؟ چند شده بودی؟ معدلت چند بود؟ تو هم مثل من مهر مشروطی روی پیشانی ات حک شده بود؟فیزیک1 و 2 را چکار کرده بودی؟ حتما این ترم می خواستی معادلات دیفرانسیل برداری. شاید هم مدار 1. ها؟

بگو ببینم، تو هم مثل من به اسب مکانیکی طبقه هم کف می خندیدی؟ تو هم با آموزش کل کل داشتی؟ تو مثل من زمستان ها از بادهای سرد قزوین می لرزیدی و تابستان ها هم از آفتاب پخته منگ؟ حالت از غذاهای سلف به هم نمی خورد؟ما عمرانی ها به قورمه سبزی می گفتیم علف پولو. شماها چطور؟ تو هم از گیرهای حراست شاکی بودی؟
تو هم آن روز در میدان نون القلم جمع شدی؟ تو هم فریاد زدی؟ تو هم پلاکارد علامت سوال در دست داشتی؟؟ پای حرف های دکتر موسی خانی نشستی؟ جلوی ساختمان عمران و معماری را یادت هست؟ یادت هست دور دانشگاه را دور زدیم؟ تظاهرات جلوی درب اصلی که حتما یادت مانده؟ راستی تو هم آنجا بودی؟
بگو ببینم قبل از اینکه گلوله له تو اصابتکند به این فکر کردی که جرمت چیست؟ به این فکر کردی که به کدامین گناه کشته می شوی؟ فهمیدی که چرا تو الات آن پایینی و من این بالا برایت می بارم؟ .... جوابش را خودم هم نمی دانم هم دانشگاهی...نمی دانم.
ولی از این به بعد هر بار که چشمم به ساختمان کامپیوتر می خورد دیگر بی تفاوت سرم را نمی چرخانم. دیگر به دانشجویان IT مثل سابق بی تفاوت نگاه نمی کنم. تو هنوز هم بین بچه ها هستی. هنوز هم در آلاچیق ها می نشینی. هنوز هم شب های امتحان بی خوابی می کشی. نه هم دانشگاهی! برای من تو هنوز نمرده ای!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دونم چرا؟ چرا این طوری شد؟ چرا من؟
یعنی می خوای بگی همه چیز اینقدر برات راحت بود.
باورم نمی شه!
ولی از همون اولش فکر می کردم که بری . رفتی ولی منو داغون کردی ،شکستی، خراب کردی ، رفتی ولی مهم نیست دیگه؟! خیلی آسون منو از یاد بردی.
هر چی تو دوست داشتی منم دوست داشتم، هر چی رو خواستی منم خواستم،حالا می خوای بری یعنی رفتی ، برو ، رفتنتم دوست دارم.
آزارت نمی دم ، کاری ندارم ، اذیتت نمی کنم ، ولی اینو بدون که منم میرم ، آره میرم ، از زندگیت می رم! چون دیگه طاقت اشکاتو ، سردرداتو ندارم!
سپردمت به خدا
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
دستهای خالیم رابگیر مرا به کوچه های باران ببر، دلم را در گرو لبخندی به مسافرت زمان ببر، در انتهای یک کاج بلند اشیانه میکنم تا اندکی به خدا نزدیکتر باشم وتورا از خدای خویش بخواهم با گذر شهابی از اسمان سوی چشمانم می رود تا ارزوی براورده شود به ارامی نگاه می کنم وچشمانم را به انتهای کوچه خوشبختی خیره میکنم شاید توبیایی واز ان دور برایم دستی تکان دهی ومن خیره به تواز کاج تنهایی خویش سفرکنم به خانه ایی با دیواره هایی پوشیده شده از عکس چشمانت که در هر ایینه رخ یارم باشد ورد پاییی از عشق من تو را غرق بوسه خواهم کرد شبی که از بودنت دوباره زنده خواهم شد، ودستان گرمت رابرای همیشه در باغچه دلم خواهم کاشت و تا همیشه سبز باشد
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امروز می‌نویسم، با انبوهی از اشک‌های درون چشمم، و اندکی غرور باقی مانده، مدت‌هاست ننوشته‌ام، والبته کمی بغض، و از اینها بگذریم، شاد و سرمست از قدم زدن، قدم زدن به جهتی که اگر بالی بود، مسیر را راحت تر، و شادتر طی می‌نمودم
خواستم بنویسم، بنویسم، تا دیگر هیچ‌کس نپرسد که چرا من سال‌هاست و سال‌هاست ازش صحبت نکردم، بنویسم چرا وقتی پدربزرگم مرا دید، پرسید این پسر کیست!! بنویسم تا بدانید حاضر نیستم نامی بر زبان بیاورم، و شرمسار از وجود انسان‌هایی که انسان نماهایی بیش نیستند، ولی نسبتی دارند، هرچند به اسم، ولی مرا به اسم جاوید می‌شناسند، و مرا فامیل می‌داند، کاش همانطور که من فراموششان کردم، مرا فراموش کنم، آنکه به سخن پی نبرد، آنکه تعقل نداشته باشد، انکه ...، از من فاصله بگیرید فقط ...

از کجا شروع کنم ؟ از چه بگویم ؟‌ساده بگم، دلم گرفته، فقط برای نوشتن این نوشته، برای شخصی که بارها گفت، جاوید، چرااا ؟ خوبی مرا خواست، و می‌خواهد، ولی چیزی از دیگران که فامیل نام دارند نمی‌دانست، برای شخصی می‌نویسم که دوستش دارم، تا او نیز بداند، بداند که چرا هرگز از کسی جز خانواده‌ام حرفی نزدم، چون جز آنها، و دوستانی اندک که دوستشان میدارم، کسی را ندارم

از این ور بگویم یا از اون ور ؟ از اینجا بگویم
خدا را مورد لعن و نفرین قرار می‌دهند، دیگران را نیز، امامان را، پغمبران را، دشنام‌هایی که شرم از شنیدنش دارم و خوشحال که مدت‌هاست نشنیدم، شاید پدرانشان در گذشته، زندگی خوبی داشتند، ولی تا آنجا که یاد می‌آورم، آنجا که تعریفها و داستانها را شنیدم، زندگی خوبی نداشتند، و اکنون نیز رو به بهبودی نیست، کسی مسئولیت را نپذیرفت و همه بار امامان، پیغمبران، خداوند، و رهبران دینی و غیر دینی شد ....، آری، پسرانشان شب‌ها را آسوده در کنار رودخانه به شراب خوری پرداختند، و ماهی گرفتن، ولی سالهاست که هنوز هنر ماهی گرفتن را نیاموخته‌اند، آری، این خداوند است گناهکار، چون کسی نتوانست ماهی بگیرد، روزها را در خانه، در خواب سپری کردند، و سالها گذشت، نه درسی، نه کاری، پسرانی هیکلی، درشت اندام و دارای قوای جسمی خوب، ولی از آن تنها در ارضای نفس خود پرداختند، و خدا را لعن نمودند، که چرا پولی در بساط نیست، کاری نیست که آنها بتوانند روز را خواب باشند، و شب را در کنار رودخانه، یا به شکار حیوانی بدگوشت، یا بدنبال سگ دویدن و تربیت کردن سگ برای درنده خویی! آری، پدری دارند، پدری که دوستانی دارد، که آنانرا به خانواده ترجیه میدهد، و روزها را بیرون در کنار هم سپری میکنند، و روزهاست که لعن به سوی خدا میرود ... آن هم از این سو، که کاری ندارند، کهع بتوانند آسوده بخوابند، و بزج تا برج، میلیونها پول در جیبشان ریخته شود، کارها رها کردند، چون شب خسته بودند و باید استراحت میکردند یا اینکه ظهر را خانه سپری نمی کردند
دخترانی که هم خوب پیدا میشد و هم بد، هنوز هم پیدا میشود، خوبشان کم است، البته خوب از یک جهت، انها هم در آرزوی خواب سپری میکنند زندگانی را، و دو سوم روز را خوابیدن، و در آرزوی خوردن تنها، و عده‌ای نیز، تن عریان خود را به هر نامحرمی نشان می‌دهند، تا ادعای شهر نشینی کنند، مو را ایرادی نمی‌گیرم، عریانی را می‌گویم، اگر نمیدانید بگویید تا بگویم از چه جهت است، آنان که جلوی همسران خود، در بغل مردان دیگر، در بغل نامحرمان می‌رقصند، و شبی را خوشحال سپری می‌کنند، و مردان آنان، با مردان دیگر در مورد زنانشان، از س... حرف می‌زنند
در این خانواده‌ها، دختر هست، که دوستش دارم، آنان که مرا می‌شناسند، او را نیز می‌شناسند، دختری با مادری که روزها را در خواب سپری میکند، و پدری نیز همچنین، پدری که هرگز راحتی خود را به راحتی خانواده ترجیح نداد، دختری که به جد میگویم، دخترک 6 ساله شد، او را نیز دیگر نخواهم دید، مثل الان که تنها سالی اندک او را میبینم

از آن خانواده بگویم ؟ خانواده آنوری ؟ پس ادامه را گوش دهید ....
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از آنوری‌ها هم میگویم

خانواده‌ای به ظاهر خدا پرست، ولی در باطن، نه خدا را می‌شناسند، نه اسلام را، تنها نامی میدانند و از آن برای حرفای پشت پرده و زشتشان استفاده میکنند
کمی گسترده‌اش کنم

آری، آشنا خواهید شد
از این خانواده شروع کنم، که پسرانش را در خانه، پشت درها قایم نموده، تا کسی آنها را نبیند، هنوز دلیلش را نمیدانم، ولی میدانم که نه کاری دارند، نه همسری و نه زندگی‌ای، اخر گر بر سر کار بروند، آفتاب پوستشان را خواهد سوزاند، و اعتقاداتی بسیار خرافی که هرگز بر ترک مسئله پدید نیامدند
از این یکی بگویم، همسرش چندی پیش به علت بیماری ناچیزی داشت ولی به علت خست شوهرش مداوا نشد، و رفت اون دنیا، فرزندانش سه دختر بودند، آنان که در روز خاک سپاری پست تلفن، یا افراد مجهولی حرف میزدند، و پشت پرده و آشکارا میخندیدند، آنان که عقده‌ای شده بودند، آنان که با وجود نامزد کردنشان، باز روابط پنهانی را ادامه دادند، و در اخر آن آبروریزی، البته انها ناراحت نشدند، اخر مرغ یک پا دارد و اکنون تنها سپری میکند، نامزدش پرید، ولی افراد مجهول همیشه هستند و خواهند بود، آن پدرش که هنوز همسرش نمرده بود همسری دیگر اختیار کرد و در طول سه ماه کارشان به طلاق کشید و و اکنون دنبال همسری دیگرست، و بزودی فردی دیگر را به همسری میگزیند، زندگیشان را ببینید، به یاد فیلمهای دوران جاهلیت میفتید
آنیکی که حتی سلام کردن بلد نیست و دیگری با افکاری کورکورانه و ... و ...
میخواهی گره از آن بگشایی ؟ پس گوش کن ...
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینها به عنوان مثال خویشاوندان نزدیک بودند، آن زمانی که پدربزرگم مرا دید، و گفت، این پسر کیست ؟ اینجا چکار میکند! آن زمان که مادربزرگم دست به موهایم کشید، گفت تو از خانواده من نیستی، آن زمان که خاله‌ی من مرا بوسید، ولی هیچ احساسی به من دست نداد، گفتم احساس، آخر می‌دانید، قبول ندارم بوسه‌ای را که به هردوطرف شادی نبخشد، آنگونه که میدانم، نگاه کردن هم زیبایی می‌بخشد، ولی هیچ احساسی مرا در بر نگرفت، تنها حس نفریت از نزدیکی، حس نفرت از شخصی که مرا بوسید، چرا بوسیدی، مگر درخواست داده بودم ؟ از تو نخواسته بودم بیایی.

آنکه مرا در مسافرت دید، و من غرق در چهره‌ات بودم، که تو چرا اینجایی، در مشهد مقدس چرا هستی ؟ اصلن تورا نمی‌شناسم، از خوب و بدت نمی‌گویم، اصلن نمی‌توانم بگویم، داشتم چهره شناسی میکردم، و افسوس خوردی که چرا من تورا نمی‌شناسم، گویا فامیل نزدیکمان بودی، به من حق ندادی، تنها گفتی حاضر نیستین به فقیر فقرا سر بزنین، راستش را بخواهی، هنوز درست تو را نشناختم، و نپرسیدم کی هستی، هرچه بودی، فامیل بودی، از اقوام بابا، آری، تو زن دایی بابا بودی، آری، چند سال پیش، نمیدانم کی بود، همانموقع، آن شب، تنها پدرم را به خانه‌تان رساندم، تا در غم مرگ دایی‌اش شریک باشد با شما، آری، همانگونه که سالهاست از دیگران، که نامشان را به فراموشی سپرده‌ام، از شما نیز دوری گزیدم، یادم نمی‌اید چند سال است، چندین سال است، سالها می‌گذرد، و اکنون لب به سخن می‌گشایم که چرا ...، اخر من تنها نیستم، ما فاصله گرفتیم

از آن دخترانی که حاضرن با پسران چندین سال کوچکتر هم ازدواج کنند، آخر در اندیشه ازدواج مانده‌اند، آخر خود زندگی را خراب کردند، و میگویند ما از بنیه مرده‌ایم، زندگی را نه برای زیبایی، بلکه برای شهوت آن میخواهند

از من چه می‌خواهی ؟ چرا می‌گویی جاوید ؟ چرا مرا صدا می‌کنی، چرا تعجب می‌کنی ؟ به حرفایم گوش کن
 
آخرین ویرایش:

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گوش بسپار به آنچه که اکنون می‌گویم، سالهاست زندگی کرده‌ام، و میگویم یک سالست که در مسیر رشد قرار گرفته ام
اندکی احساس دارم، اندکی شعور، اندکی دوست داشتن، پدر و مادری، سه برادر و خواهر عزیزم، و دوستانی که آنانرا همیشه دوست میدارم، و نگاهم را کنترل کردم، خودم را کنترل کردم، و از آنچه که بایست فاصله می‌گرفتم فاصله گرفتم، مجبور شدم زود بزرگ شوم، هرچند برای من دیر بود، و هنوز آنچنان بزرگ شدم
مهم‌هایی دارم که برایم عزیزند، از من نخواه خودم را به تباهی بکشانم، از من نخواه جایی پا بگذارم که به بطالت روی می‌آورد، من را می‌شناسی ؟ آری می‌شناسی اندکی، پس همانگونه که هستم، بگذار به سوی زیبایی ها قدم بردارم، حیوانیت را دوست ندارم، دروغگویان را، خود فریبان را، حالم به هم میخورد، از من نخواه آنچه را که نمی پسندم و خود نیز هرگز نمی پسندی

پدری دارم، صبور و مهربان، از همان خانواده، ولی نمیدانم، چگونه شد ای پدر من ؟ تو چرا اینگونه‌ای ؟ خدای مهربان، از تو سپاسپگذارم، پدرم، میدانی که شرم دارم، میدانی تا الان کسی را نبوسیدم، نامت را می‌برم، اشک و بغض اکنون در چشمان و گلویم، پدرم، نبوسیدمت چون خجالت می‌کشم ازت، چون آنگونه که ‌میخواستی نبودم، و هنوزم دوستم داری، میدانی پدر، دوستت دارم، برای آن همه زیبایی که تو داری، آن همه صبر و مهربانی، انهمه کار و تلاش که برای ما کردی، آن چهره زیبایت، با اینکه فرتوت می‌شوند، ولی زیباتر از همیشه رنگ می‌گیرند، چه خوب به وجد می‌ایی، وقتی مرا می‌بینی که صبح زود بلند می‌شوم، اندکی ورزش، دوش گرفتنی، و صبحانه را حاضر کردن، چه به وجد می‌آیی وقتی تلاش میکنم تا بهتر شوم، پدرم، میدانم آنچنان که باید شایسته تو میبودم نیستم، آنچنان که آرش بود و هست من نیستم، آنچنان که پسرانت و دخترانت، میدانم پسر مغرورت هستم، میدانم که دوستم داری، دوست دارم خوشحالت کنم، دوستت دارم پدرم، دعا میکنم، من نیز به بردباری تو باشم، به زیبایی‌های تو، که آنهمه جنگیدی، و خودت را رها بخشیدی از ظلمات و به پاکی و زیبایی روی آوردی، آنچنان که به من هدیه دادی، روزی به خوبی در آغوشت میگیرم و میبوسمت، آنروز که شایسته باشم :gol:

دوستم، باز حرف دارم، گوش بسپار ...
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مادری دارم مهربان، خسته، پیر شده از فرزندی همچون من، عصبی از گرما و نافرمانی‌ها، عصبی ولی مهربان، آنچنان که پدر و مادرم به هم نگاه میکنن، آرزو میکنم بتوانستم این نگاه ها را درک کنم، آنهمه احساسات زیبا که دارم و دوست داشتنها شما به من دادین، مادری دارم که وقتی سجده من را بر مهر میبیند، اشک شوق در چشمانش جمع می‌شود، مادری دارم که مرا زیبا پرورش داد، مادری و پدری که مرا وقتی در اغوش میگیرند، آنچنان شرمسار می‌شوم که بغض گلویم را فشار میدهد، هم دوست داشتن هم شرمسار از آنچنان که باید می‌بودم نیستم، وقتی مرا میبوسید، چه زیباست، وقتی لیوانی چایی سر کتابهایم برایم می‌آوری، وقتی که چشمانم را می‌بوسی مادرم، میدانی، من دوستت دارم، می‌دانی که وقتی دماغت را آرام می‌کشم، همان بوسیدنم است، میدانی، نه بوسیدمتان، نه بغلتان کردم، چون هنوز شایسته نیستم
پدر، یادت است دماغت را کشیدم
پدر یادت می‌اید چه آرام میایی پشت میز من، و به من خیره می‌شوی ؟ به این فرزند نامهربانت! به این فرزند که گلایه‌ها دارد، و دارد تلاشش را می‌کند، و چه آرام و مهربانید پدر و مادر مهربانم :gol::heart: از خود گرفتید و به من دادید، ولی هنوز درک این همه مهم برای من زودی است، اخر من هنوز بچه هستم، و همیشه فرزند شما

برادری دارم، به اسم آرش، بهترینم، چقدر دوستت دارم، از من دوری، فقط فاصله مکانی را گفتم، چقدر وقتی این فاصله مکانی می‌آید، اشک در چشمانم جمع می‌شود، دوستت دارم، و چه دوست دارم، بهترینها را برایت انجام دهم همانگونه که برای من چیزی کم نگزاشتی، به جد میگویم، پدرم، مادرم، دوستم، و برادرم بودی، فرشته

برادری دیگر، وحید نام داری، کمی مغرور و دیوانه، بچه چه لبخندی رو لبم کاشتی، خیلی بدی دیوونه، الان سر کاری دیگه، امشب منتظرت بودیم برگردی، ولی گویا یه هفته دیگر باید بمانی، خوبی‌هایت از کسی پنهان نیست، یادت میاید بچه بودم، چقدر جدل داشتیم، آمدی با هم برویم ماهیگیري، البته اگه وقت داشتی، خسته نبودی، لب ساحل را میگویم، برویم، اندکی را سپری کنیم، کمی با هم بخندیم

خواهرم، مهربانترینم، تو چرا، میدانی دوستت دارم، و از خودم شرمسارم که نتوانستم به تو عشق بورزم، مرا ببخش، نمیدانم جبران این زحمت‌هایی را که نه تنها برای من، برای خانواده کشیدی من و خانواده جبران کنیم، میدانم خسته ای ، و کسی نمیتواند این خستگی را با نگاهش جبران کند، میداند گر تا آخر عمرمان نیز سپاسگذارت باشیم، باز کم است

داداش کوچولوی من، هنو کوچولویی، با اینکه امسال کنکور دادی، البته دل بابا رو شکستی، اخه نخوندی، خوب تلاشت را کن، سالی دیگر هست، فقط میتونم بگم خیلی شیطونی، و میدونی همیشه من و تو چقدر با هم بودیم، البته هرچند بزرگ و بزرگتر شدی از من فاصله گرفتی، و دوستانی پیدا کردی، شادی را برایت آرزو دارم

گوش بسپار عزیزم، حرفایم مانده است
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گوش بسپار به من

خانواده‌ای دارم که خود را از ضلمات رها کرد و به زیبایی ها روی آورد، خانواده‌ای دارم که برای هم می‌میرند، از جان خود نیز می‌گذرند، و آنچنان هم را دوست میدارند که همه انگشتانشان به حیرت مانده است
دوستانی نیز دارم، خانواده‌ام نیز، البته اینجا از خودم صحبت کنم، تو نیز از دوستان من هستی، دوستانی که در سختی مرا تنها نگذاشتند، همیشه به کمکم آمدند، دوستانی مهربان، و دوستدار آن که لبخند را بر لبانم بکارند

از من چه میخواهی؟ میدانم نمی‌خواهی از این همه زیبایی فاصله بگیرم، میدانم نمیخواهی زیبایی‌هایم را، مسیرم را به بیراهه بکشانم، پس بگزار تا قدم هایم را بردارم، و مسیرم را طی کنم، میدانم بالهایم مدتهاست نیستند، بالم را میخواهم ولی نیستند، قدم میگذارم، و استوارتر میشوم، گر روزی بالهایم آمدند، بالی برگزیدم، آن بال از بودن با من خسته نمی‌شود

بگزار فردا، بتوانم سرم زیبا بلند کنم :gol::w05:

چیزی جز خوبی نمی‌خواهم

حرفهایم را زدم، اندک و گوشه‌ای از پستی ها
و تنها ذره‌ای از زیبایی‌ها
خواستم بگویم حاضر نیستم زیبایی‌ها را با پستی ها جایگزین کنم

این را خوب بخاطر بسپار، عزیزانی دارم، خانواده‌ای، دوستانی، و راه و اهدافی، آنها را به بطالت نمی‌کشانم، روزی حاضر نخواهم شد چهره غمبار پدرم را ببینم، شاید روزی اشک شوق بر چشمانش بکارم، ولی میدانم هنوز نتوانستم باعث افتخارشان شوم، ولی روزی بغلشان خواهم کرد، و آنچنان که شایسته است، می‌بوسمشان
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بسوزان..تا ته وجودم را بسوزان...رهایم کن در خاکستر وجودم و برو...برو . هرگز به عقب نگاه نیانداز. امید نداشته باش که از این خاکستر سوخته تولدی دوباره برخیزد...
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیا کودک شویم مثل تمام روزهای خواب و خرگوش. مثل روزهایی که واژه ی زیستن بی معنی تر از آن بود که فکر ما را مشغول خودش کند و ما بدون ترس همه ظهر های تابستان را روی لبه پشت بام می دویدیم و مرگ احمق تر از آن بود که ما را دنبال کند.
بیا کودک شویم و همه ی مردم دنیا را کودک ببینیم.
دلم برای مداد رنگی های شش رنگ بی نهایت تنگ شده است.
دلم برای آن روزها که نمی فهمیدم خیلی چیزها را تنگ شده است.
چقدر خوب بود که نمی فهمیدم.
اما دیگر ...
دور است دنیای کودکی ام و من خسته...
دور است روزگاری بی گناه.
اما من چه کنم؟
منی که از دنیای بی کودک می ترسم.
منی که از تمام خطوط منحنی رسم شده میترسم...
 

anahita.m

عضو جدید
خدایا ....آنجنان تورا میخوانم که گویی از کران تا بی کرانه ی آفاقت هیچ نیست.فقط تویی در مقابل و در پشت سر،همراه و همدل و همزبان...
آنچنان تو را می پرستم که گویی هیچ نیافریدی،گویی زمین و آسمانی نیست.و آنچنان تو را به یاری می خوانم که گمان بری چشمانم را یارای نگریستن به ما سوایت نیست،فقط تو را می بیند ،تو را می جوید و تو را می پرستد ..
خدایا به حق عزت وجلال ربوبیت مرا آن چنان یاری کن که جزتوازکسی مدد نجویم و جز تو را نبینم و فقط تو را بخوانم با نام زیبایت:
<<ای مهربان ترین مهربانان>>
 

shanli

مدیر بازنشسته
به شدت بی خوابیم..حس میکنیم اعصابمان خط خطی شده!

خسته شدیم بس که وول خوردیم!
Mp3 مان را خواباندیم خودمان صاف نشستیم و سقف اتاقمان را نگاه میکنیم! ما نمیتوانیم خوابیده به سقف اتاقمان خیره شویم چرا که پنجره ی اتاقمان تقدم دارد و توجه ما را بیشتر به خود جلب میکنید!

ما حس میکنیم درونا" نا آرامیم و دلیلش را نمیدانیم! به پنج سال ِ پیش فکر میکنیم و افسوس میخوریم.. ناامید میشویم و تصمیم میگیریم به چیزهای خوب خوب فکر کنیم! پنج سال بعد را انتخاب میکنیم و به آن میاندیشیم و افسرده میشویم!


ما همچنین احساس میکنیم چوب ِ زبان تند و تیز خود را میخوریم! خصوصا زمانی که اعصاب نداریم و نمیدانیم چه میگوییم! ما به شدت پشیمانیم! باور کنید! ما نمیخواهیم زمانی که کنترل خود را نداریم حرفی بزنیم ولی نمیشود! دست خودمان نیست! اه..


ما دلمان برای ابطحی میسوزد!برای او و امثال او.. دیگر نمیتوانیم همانند سابق به تماشای تلویزیون بنشینیم! اعصابش را نداریم! حس میکنیم نقش کرم ِ آویزان به یک قلاب ماهیگیری را ایفا کرده ایم و میکنیم..


ما دوست داریم الان (....&^^%& ) و (^&^*^&...$%%^) . متاسفیم که نمیتوانیم شفاف سازی کنیم.. خصوصی ست..


دقت کنید! شما وارد "دست نوشته" شده اید! خواهشا از ما انتظار ِ یک متن ِ ادبی آنچنانی، آن هم در چنین نصفه شبی نداشته باشید! ما کلا از زمانی که آن عنوان کذایی زیر نام کاربریمان قرار گرفت ترددمان به این تاپیک کمرنگ تر شد لذا عقده ای میباشیم!


ضمنا" اعتراف میکنیم که گیر کرده ایم! شما اگر میدانستید علت گیری ما چیست، یکبار نقش زمین میشدید و از خنده میترکیدید سپس بلند میشدید و ادامه ی مزخرفات را میخواندید! ولی خوشحال باشید که ادامه ای ندارد! میتوانید راحت بخندید!


ما صرفا" تعارف کردیم! نیشتان را ببندید و خودتان را حفظ کنید!..ما اعصاب نداریم!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تو همیشه خوبی. منم همیشه بهت می گم " مثل همیشه!" اینو وقتی می گم که حالمو می پرسی. و تو، همیشه آخرش می گی " سعی کن خوب باشی!" و من هم می گم "سعیمو می کنم." و هیچ وقت هم سعی نمی کنم. می دونم که نمی دونی چقدر حالم از سعی کردن به هم می خوره.دیگه حالشو ندارم...
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
روی تخت دراز کشیدم
دلم واسش تنگ شده
خیلی تنگ
از اون وقتی که رفته گریه کردم
منتظرشم
خیلی
خدا جون خودت درستش کن
بهت ایمان دارم که درستش میکنی
اگه تو نباشی من نابود میشم
نابود
خدا
چرا زندگیم اینجوری شده
خدا
چرا انقدر غم
خدا
خوشم میاد کمش نذاشتی
خدا
خیلی دوست دارم
خدا
تو پیشمی مگه نه
خدا
مراقبش باشیا
 

نرگس313

عضو جدید
دلم گرفته....
خدایا خسته شدم ،دلم تنگ شده .واسه خودم ،واسه گذشتم واسه لحظه هایی که اونقدر با تو بودم که حتی فکر مشکلاتم نمی تونست آزارم بده ،حالا چی حالا که این جا تو تنهایی ام پیله بستم ،هر روز هزار بار از خودم به خودم می رسم و تو این دور باطل حتی یه لحظه هم به بالا نگاه نمی کنم ...
نمی دونم من ازت دور شدم یا ...استغفرالله!
فقط دراز می کشم و به سقف نگاه می کنم وبا خودم زمزمه می کنم:
من این جا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است...
 

M.Adhami

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
4 ساعت پیش (3 بامداد) از خواب بیدار شدم
خواب دیدم مردمو قبرم پر آبه
بیشتر از اینکه به خواب فکر کنم به این فکر کردم اگه همین الان بمیرم
میتونم سرم اونجا بلند باشه؟
تا حالا پرسیدی از خودت؟
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگر فريب ناكسان را نميخورم
از اين همه ريا سهم من دستمالي خيس است
خيس از جور اين سياهيها
و دوستاني كه به عزاي برادران و خواهرانشان نشسته اند
ترانه با من از نجابت بگو
و من دوباره نفسم به شماره اين بغض نزديك افتاد ...
 

مر مر

عضو جدید
تا صبح ستاره های آسمونُ شمردم
دونه به دونه... تک به تک
چقدر دلم تنگ بود...
تمام شب تو حیاط راه رفتم...سرم دردمیکرد...مه خونین رگهام دوباره به جریان افتاده بود
صورتم غرقِ خون بود..نمیفهمیدم
یه چیزی رو سینه ام سنگینی میکرد میخواستم فریاد بزنم(کاری که هیچوقت نکردم) می خواستم گریه کنم... یاد فروغ افتادم دیدم خدا داره با چشمای نگرونش نگام میکنه!!
نشستم رو زمین سرمُ تکیه دادم به ماشین...زُل زدم به آسمون...به همون چشمای آبی خدا

آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارد

آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و دل از من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا

__________________
 

مر مر

عضو جدید
اون دوشنبه کذایی رو هیچ وقت فراموش نمی کنم
وقتی که برای گذروندن وقتمون قرار شد شاعر بشیم!
ما همیشه اینجوری شعر میگفتیم...با هم
یادته؟ بیا...
اول من شروع میکنم تو ادامه بده من بهارم....

من بهارم تو درخت

من درختم تو نسیم

ناز انگشتای بارونِ تو نازم میکنه

میونِ جنگل و باغم میکنه

اگه برق خنده هات ابرا رو آتیش بزنه

اگه بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه...



من سپیدم تو سیاه

من سیاهم تو فلق

اخگر ناوک چشمت توی قلبم میزنه

بوسه سرخ نگاهت منُ آتیش میزنه

اگه الماس نگاهت به دلم چنگ بزنه

اگه بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه...



من اسیرم تو رها

بارون برق نگاهت منُ آتیش میزنه

ناز انگشت سپیدت

رو ی اون بخت سیاهم

یه خط سبز میزنه

اگه بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه...

تموم شد...بهمین سادگی!
 
بالا