مردي كه آنجا نبود...
مردي كه آنجا نبود...
آروم روي تخت دراز كشيدم. دستم رو مي زارم روي چشمام كه نور لامپ 200 ولت از لاي پلكاي بسته ام تخم چشمامو غلغلك نده. نفسام سنگينه، 2-3 كيلويي ميشه. نمي دونم. شايدم سنگين تر...
هُرم داغ هوا از لاي درز پنجره مياد تو.پرده رو كشيدم، منتهي تاريكي از پرده رد ميشه. مي ريزه روي زمين و فرشو كثيف مي كنه. مياد سراغم، دست مي كشه به موهام.باهاشون بازي مي كنه. انگشتشو مي زاره رو لبام،گردنمو ليس مي زنه و بعد كل هيكلشو ميندازه روم، درست مثل يه اختاپوس! دستا و پاهاشو دور كمرم حلقه مي كنه. مي دونم هر چي زور بزنم نمي تونم اين حلقه رو باز مي كنم. بي خيال مي شم...هوا هنوز هم سنگينه منتهي ديگه طعم خلاء نداره. مزه خون ميده.. يه چيز گرم از بيني ام مياد بيرون،آروم از گوشه لبم مي ريزه رو سينه لختم...حس پاشدن نيست. بي خيال!
سينه ام سنگيني مي كنه. دستم رو از رو چشمام بر مي دارم. حضرت آقا تشريف آوردند. داره نگام مي كنه و لبخند مي زنه. نمي دونم. شايدم پوزخند. نفسم داره مي گيره. با تشر بهش مي گم:
- پاشو برو ان ور!
- دهه! ببا خوبه! خيلي حال ميده اينجا نشستن.
- پاشو برو گمشو تا اون روي سگم بالا نيومده!
- ( غرغر زير لب)... بداخلاق...
پا ميشه مي ره يه صندلي برمي داره ميزاره كنار تخت. سرشو كج مي كنه و زل مي زنه بهم...
- خب..چطوري؟
- زنده ام.
-اينطور به نظر مي رسه... چه كارا مي كني؟
- مي بيني كه!
- اوهوم! از آخرين باري كه ديدمت خيلي تغيير نكردي...
مياره جلو صورتشو. دست مي كشه رو صورتم. دستاش يه جوريه. از شدتِ سرما گرمه! ...چندشم ميشه.
- ...خب چرا. عوض كه شدي. منتهي فكر مي كردم بيشتر از اين حرفا عوض شده باشي.
- همينه كه هست!
- درست صحبت كن الاغ!
- الاغ خودتي كثافت!
- بي شعور!
- حمال!
- لجن!
- حروم زاده!
-(مي زنه زير خنده! ...) حداقل تربيتت عوض نشده!
نيششو مي بنده. دوباره سرشو كج مي كنه و جدي زل مي زنه بهم...
- نمي خواي بدوني براي چي اومدم؟
- نمي دونم. دلت تنگ شده بود؟
- (خنده)... اون كه صد البته! ولي خب ..( دوباره جدي ميشه).. واقعا نمي دوني؟
- ...چرا! خب كه چي؟
- خب حاضري؟
- الان يه ريزه دير نشده؟
- يعني چي؟ الان چه فرقي كرده با يه سال پيش؟
- يه سال نه و 9 ماه!
- حالا! همون!
- موقعي كه فرصتشو داشتي چرا نيومدي؟!
- (عذر خواهانه سرشو مي خوارونه)... خب خودت كه مي دوني! سرم شلوغه...حالا هم كه دير نشده...
- دير نشده! منتهي ديگه حسشو ندارم!
- حس ندارم يعني چي؟ كوه قاف كه نمي خواي جابجا كني!!!!
- مردن حوصله مي خواد. حوصله شو ندارم فعلا!
-...
ديگه داره حوصله ام سر ميره...
- خب ديگه! پاشو برو بيرون! مي خوام بخوابم.
- خيلي نامردي!
-فعلا كه همينه!
پا ميشه. صورتشو مياره جلو....آروم پيشونيمو بوس مي كنه. دستشو مي زاره رو شونه ام. يواش تو گوشم مي گه:
-هر وقت حاضر بودي من هستم. اينو كه مي دوني! نه؟
- نمي دونم. ديگه خيلي برام مهم نيست!
بغضش مي گيره...پشتشو مي كنه بهم! آرم مي گه: « شايد دوباره بهت سر زدم!»
مرگ در رو پشت سرش مي بنده! هوا هنوز 2-3 كيلويي سنگينه! فرش هنوز كثيفه! دستاي تاريكي هنوز دورم حلقه است. گيرم كه يه كم شل تر شده.
شايد امشب با همين تاريك خوابيدم. كي مي دونه؟...شايد باهاش عشق بازي هم كردم...
حس مي كنم خون دماغم بند اومده...شب آروميه!انگار كه اصلا كسي اينجا نبوده. از دور صداي آژير آمبولانس مياد...
مردي كه آنجا نبود...
آروم روي تخت دراز كشيدم. دستم رو مي زارم روي چشمام كه نور لامپ 200 ولت از لاي پلكاي بسته ام تخم چشمامو غلغلك نده. نفسام سنگينه، 2-3 كيلويي ميشه. نمي دونم. شايدم سنگين تر...
هُرم داغ هوا از لاي درز پنجره مياد تو.پرده رو كشيدم، منتهي تاريكي از پرده رد ميشه. مي ريزه روي زمين و فرشو كثيف مي كنه. مياد سراغم، دست مي كشه به موهام.باهاشون بازي مي كنه. انگشتشو مي زاره رو لبام،گردنمو ليس مي زنه و بعد كل هيكلشو ميندازه روم، درست مثل يه اختاپوس! دستا و پاهاشو دور كمرم حلقه مي كنه. مي دونم هر چي زور بزنم نمي تونم اين حلقه رو باز مي كنم. بي خيال مي شم...هوا هنوز هم سنگينه منتهي ديگه طعم خلاء نداره. مزه خون ميده.. يه چيز گرم از بيني ام مياد بيرون،آروم از گوشه لبم مي ريزه رو سينه لختم...حس پاشدن نيست. بي خيال!
سينه ام سنگيني مي كنه. دستم رو از رو چشمام بر مي دارم. حضرت آقا تشريف آوردند. داره نگام مي كنه و لبخند مي زنه. نمي دونم. شايدم پوزخند. نفسم داره مي گيره. با تشر بهش مي گم:
- پاشو برو ان ور!
- دهه! ببا خوبه! خيلي حال ميده اينجا نشستن.
- پاشو برو گمشو تا اون روي سگم بالا نيومده!
- ( غرغر زير لب)... بداخلاق...
پا ميشه مي ره يه صندلي برمي داره ميزاره كنار تخت. سرشو كج مي كنه و زل مي زنه بهم...
- خب..چطوري؟
- زنده ام.
-اينطور به نظر مي رسه... چه كارا مي كني؟
- مي بيني كه!
- اوهوم! از آخرين باري كه ديدمت خيلي تغيير نكردي...
مياره جلو صورتشو. دست مي كشه رو صورتم. دستاش يه جوريه. از شدتِ سرما گرمه! ...چندشم ميشه.
- ...خب چرا. عوض كه شدي. منتهي فكر مي كردم بيشتر از اين حرفا عوض شده باشي.
- همينه كه هست!
- درست صحبت كن الاغ!
- الاغ خودتي كثافت!
- بي شعور!
- حمال!
- لجن!
- حروم زاده!
-(مي زنه زير خنده! ...) حداقل تربيتت عوض نشده!
نيششو مي بنده. دوباره سرشو كج مي كنه و جدي زل مي زنه بهم...
- نمي خواي بدوني براي چي اومدم؟
- نمي دونم. دلت تنگ شده بود؟
- (خنده)... اون كه صد البته! ولي خب ..( دوباره جدي ميشه).. واقعا نمي دوني؟
- ...چرا! خب كه چي؟
- خب حاضري؟
- الان يه ريزه دير نشده؟
- يعني چي؟ الان چه فرقي كرده با يه سال پيش؟
- يه سال نه و 9 ماه!
- حالا! همون!
- موقعي كه فرصتشو داشتي چرا نيومدي؟!
- (عذر خواهانه سرشو مي خوارونه)... خب خودت كه مي دوني! سرم شلوغه...حالا هم كه دير نشده...
- دير نشده! منتهي ديگه حسشو ندارم!
- حس ندارم يعني چي؟ كوه قاف كه نمي خواي جابجا كني!!!!
- مردن حوصله مي خواد. حوصله شو ندارم فعلا!
-...
ديگه داره حوصله ام سر ميره...
- خب ديگه! پاشو برو بيرون! مي خوام بخوابم.
- خيلي نامردي!
-فعلا كه همينه!
پا ميشه. صورتشو مياره جلو....آروم پيشونيمو بوس مي كنه. دستشو مي زاره رو شونه ام. يواش تو گوشم مي گه:
-هر وقت حاضر بودي من هستم. اينو كه مي دوني! نه؟
- نمي دونم. ديگه خيلي برام مهم نيست!
بغضش مي گيره...پشتشو مي كنه بهم! آرم مي گه: « شايد دوباره بهت سر زدم!»
مرگ در رو پشت سرش مي بنده! هوا هنوز 2-3 كيلويي سنگينه! فرش هنوز كثيفه! دستاي تاريكي هنوز دورم حلقه است. گيرم كه يه كم شل تر شده.
شايد امشب با همين تاريك خوابيدم. كي مي دونه؟...شايد باهاش عشق بازي هم كردم...
حس مي كنم خون دماغم بند اومده...شب آروميه!انگار كه اصلا كسي اينجا نبوده. از دور صداي آژير آمبولانس مياد...
آخرین ویرایش: