دست‌نوشته‌ها

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
کانوپوس عزیز انگار حرف من و زد .....

دلم خستس و دلتن برا همان عزیزی که تا بود به هیچ وقت مثل این روز ها حس تنهایی نمی کردم ... و تا بود چقدر درد دل میکردیم که جایی برای دل تنگی نمی ماند ...

دلم تنگه صدا و نگاه مهربانت هست ......

حتی دیدنت ارزو نیست .. شده رویایی که هیچ گاه تا زندم بر اورده نمیشه ...

و این روزها عجیب دل تنگت هستم .... عجیب ..
دلم برا شانه هایت .. برا اینکه یه گوشه بشینیم مثل اون وقتا و فقط حرف بزنیم و درد دل کنیم تنگه ....

چقدر این روزها دلم میخواست پیشم باشی .... فقط خدا میدونه

دلم میخواد داد بزنم ....

میدونم جات خیلی خوبه ... حداقل به خوابم بیا ....
این روزها خستم از زمین و زمان .... و دل تنگ ....

واقعا انگار این شعر درسته :

لالا لالا بخواب ....
دنیا خسیسه ... واسه کمتر کسی خوب مینویسه ....
یکی لبهاش تو خوابم غرق خندس ...
یکی چشماش تو خوابم خیسه خیسه .....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
هنوز هم حوصله ندارم...هنوز هم حس مي كنم يه چيزي تو گلوم گير كرده...هنوز هم به زور خنده ام مي گيره! هنوز هم...هنوز هم زنده ام...

هميشه يه حسه! هر جا، با هر كي، هر زمان...هميشه هست! كاريش هم نمي شه كرد انگاري... و كماكان نفسه كه مياد و ميره...

انتخاب واحد...اگه اين هم نبود ياد گذر روزا نمي افتادم...يه روزه ديگه. چه فرقي مي كنه؟‌اصلا فرقي نمي كنه! همه اش مثل همه! هي تكرار...تكرار...تكرار...

حتي موسيقي هم ديگه اون حس سابق رو نداره...حتي كتاب...هيچي...هيچي مثل قبل نيست...راستش اصلا يادم نيست قبلا چجوري بوده...اصلا قبلي هم بوده؟ يا همه اش همينجوري بوده و هست و خواهد بود؟....در مورد موسيقي رو شك دارم ولي خب...واي كه چقدر آهنگ نيمه كاره...واي كه چقدر كتاب نيمه خونده...

و حتي ديگه حال متر كردن خيابونا رو هم ندارم...قبلنا وقتي نيمه شب تو خيابوناي خلوت پرسه مي زدم يه كم احساس آرامش مي كردم. ولي ديگه نيست! ديگه حس پياده روي نيست...حس كوه نوردي هم نيست! حس ِ.... بي خيال! ديگه دارم عادت مي كنم...
 

tibi

عضو جدید
از اینجا تا به آنجا

از اینجا تا به آنجا

کانوپوس عزیز انگار حرف من و زد .....

دلم خستس و دلتن برا همان عزیزی که تا بود به هیچ وقت مثل این روز ها حس تنهایی نمی کردم ... و تا بود چقدر درد دل میکردیم که جایی برای دل تنگی نمی ماند ...

دلم تنگه صدا و نگاه مهربانت هست ......

حتی دیدنت ارزو نیست .. شده رویایی که هیچ گاه تا زندم بر اورده نمیشه ...

و این روزها عجیب دل تنگت هستم .... عجیب ..
دلم برا شانه هایت .. برا اینکه یه گوشه بشینیم مثل اون وقتا و فقط حرف بزنیم و درد دل کنیم تنگه ....

چقدر این روزها دلم میخواست پیشم باشی .... فقط خدا میدونه

دلم میخواد داد بزنم ....

میدونم جات خیلی خوبه ... حداقل به خوابم بیا ....
این روزها خستم از زمین و زمان .... و دل تنگ ....

واقعا انگار این شعر درسته :

لالا لالا بخواب ....
دنیا خسیسه ... واسه کمتر کسی خوب مینویسه ....
یکی لبهاش تو خوابم غرق خندس ...
یکی چشماش تو خوابم خیسه خیسه .....
و چه زیبا
و چه سرسبز
و پر از شو
پر از شوق
شعف و ذوق
و چه تنها
و چه بی کس
وکجایی؟
و کجایند؟
تو و آن شور و نشاط
من و آن سوز و گداز
تو و آن رقص و سما
من و آن دل بی پروا
و کجایی و کجایند لحظات پر از عطر و حضورت
دست های پر از شوق و جودت
چه زیبا بود عشوه ی چشمش
و چه دلربا ناز نگاهت
چه رعنا تن ظریفش
و چه والا و جود لطیفت
چه قشنگ لحن دلنشینش
و چه زیبا سخن و کلامت
.....
آری
آری خوب می دانم،
خوب می دانم منم آن طفل خوچک و خرد
که ندارد تاب چشمم زیبایی نگاهت را و به ناچار آغاز می باید کرد با زیبایی چشمی،
و ندارد تاب گوشم عظمت کلماتت را و به ناچار آغازی می باید کرد با صدایی بس ظریف و دلکش
ووو
و ندارد تاب وجود کوچکم
و قلب نازکم
و دلم هرچند صاف هرچند پاک و هر چند بی پروا
ندارد تاب وجودت را
ندارد شوقی که بتوان با ان رقصید تا به آخر تا بینهایت و به تمامی و کمالی پس به ناچار آغاز می باید کرد حرکت را با راه رفتن،با قدم زدن،
و چه زیباست عشق کوچک بین 2 دل
و چه والاست شوق عظیم بین 2 وجود
و به ناچار آغازی می باید کرد
با لبخند
با چشمک
با ناز
با عشوه
با دست در دست
با پا به پا
تا قهقه
تا ناز نگاه
نا کرشمه
تا همکاری
تا همراهی
.....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
و ادامه دارد... زندگي روان است. به همين سادگي و به همين مسخرگي...

و من دلم تنگ است...نمي دانم براي كي يا براي چي...فقط مي دانم كه تنگ است. آنقدر تنگ كه تا گلويم بالا مي آيد و تقريبا خفه ام مي كند...

و ديگر دارم حال نوشتن را هم از دست مي دهم...

و .... اه! گور پدرش! خودتون كه وارديد! ادامه اش بديد!
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
همیشه فکر میکردم چقدر مسخرست که روزی بشینم فکر کنم دلم میخاد جمله ی روی سنگ قبرم چی باشه.فکر میکردم اصلا مهم نیست روی قبرم چی نوشته باشه.اما حالا فهمیدم نه!
وقتی بین قبرا راه میری این فقط نوشته هاست که نظرتو جلب میکنه.این فقط نوشته هاست که حرف میزنه...به جای اون سنگ سرد و ساکت...
منم انتخاب کردم:

در کنار مزارم نایست و گریه نکن.
من در انجا حضور ندارم و هنوز نخوابیده ام.
من هزاران بادی هستم که به هر سو می وزد.
من همان بلوری هستم که بر روی برفها می درخشد.
من همان خورشیدی هستم که دانه را پخته می کند.
من همان باران ملایم پاییزی ام.
من آنجا حضور ندارم.
من هنوز نخوابیده ام.
 

yasi * m

عضو جدید
وای چهه قدر همه چیز عالیه
چه قدر همه چیز خوبه
مثل همیشه همه چیز اونطوری که میخوام داره پیش میره
مثل همیشه
انقدر شادم که نمیدونم چیکار کنم
دوست دارم بپرم تو بغل یکی و بزنم زیر خنده!
ولی حیف الان تو خونه تنهام
اصلا حوصله ی خواب وو ندارم
دوست دارم بیدار باشم و بخندم...تنهایی
چه قدر خوبه آدم دلش واسه هیچی تنگ نشه
یعنی چیزی واسه دلتنگی نباشه
دوست دارم تا صبح حرف بزنم و بنویسم
میگن راست گفتن کار خوبیه
اما حیف
امشب دوست دارم دروغ بگم
فقط دروغ
میگم شما فکر نمیکنید خدا گاهی به آدما زور میگه!؟
من که اصلا اینجوری فکر نمیکنم
با همه ی نامردیایی که من فکر میکنم در حق آدما میکنه
هنوزم دوسش دارم
این آخری رو راست گفتم
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
چه قدر همه چیز خوبه
مثل همیشه همه چیز اونطوری که میخوام داره پیش میره
مثل همیشه
انقدر شادم که نمیدونم چیکار کنم
دوست دارم بپرم تو بغل یکی و بزنم زیر خنده
ولی حیف الان تو خونه تنهام
اصلا حوصله ی خواب وو ندارم
دوست دارم بیدار باشم و فقط بخندم
چه قدر خوبه آدم دلش واسه هیچی تنگ نشه
یعنی چیزی واسه دلتنگی نباشه
دوست دارم تا صبح حرف بزنم و بنویسم
حقیقت رو...
اما حیف
امشب دوست دارم دروغ بگم
فقط دروغ
دروغ نگو! با دروغ زندگي كن! حقيقت انقدر احمقانه و بي رحم است كه ارزش ندارد بخاطرش بيدار بماني!
بخواب،‌با روياي دروغ بخواب! با دروغ محض هم بستر شو و هيچ وقت نگذار از حلقه دستانت دور شود... بگذار سراسر تختت را بگيرد...هر چه باشد از سرماي حقيقت دلچسب تر است.
 

hamidsafa

اخراجی موقت
آدمی

ما را چه میشود در این کوره ی عظیم
تنها و بی نگار ,با کوله بار کین

یکدم به مسجد و یکدم در فراق دین
زیبا و بی حجاب,اما باطنی لعین

با این امید که روزی در راه حق شویم
در چشم جبرئیل چو نوح خدا شویم

آئیم و می رویم در این راه بی ثبات
با شال و با کلاه اما نه از برای دین

آن دم که می فشرد خاک ما را خدا
با این امید که اشرف مخلوقات او شویم

در آن زمان بزرگ و آن اوان کین
ما را که می شناخت جز ابلیس بی فریب؟

گاهی محمد و گاهی محمد دگر
یکدم نشد که ما بنده ی خدا شویم

بی سایه و به دور از هر گونه روشنی
در فکر نور آن دنیا ما با خدا شدیم

پایان کار ما می آید از برای ما
لیک آن روز از گاو تبدیل به خر شویم
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پــر کشیــد...

پــر کشیــد...

دیـشـب تا صبح بیـدار بودم.
امــروز با چشمانی پـر از اشک و دستی لـرزان در دفترم نوشتـم...
چه لحظات سختی است بیاد آوردن لحظات آشنایی...
وقتی که دیگر نیستی...

 

hamidsafa

اخراجی موقت
لطفا شعرایی که میذارم رو در حد یه نوشته بدونین به هر حال من واسه خودم نوشتم.شاعر هم نیستم.پیشاپیش معذرت میخوام اگه از شعرام خوشتون نیومد.

تو

ترسم که روم ز خاطر تو
نابود شوم در باور تو

ای شیرین من,همچو فرهاد
جان را بدهم ز خاطر تو

یک شب ننهم,سر به بالین
بی یاد رخ چو لاله ی تو

یک دم نرود ز خاطر من
آن چشم همیشه روشن تو

در بند شدم چو عاشق مست
در سینه ی همچو محبس تو

مرگم برسد در آن زمان که
نابود شوم در باور تو

ای کاش که خاطرات من نیز
یک دم نرود ز خاطر تو
 

hamidsafa

اخراجی موقت
هجران

با توام ای ماه من
ای جان جان فرسای من

در اوان عشقمان
تو بدی شیدای من

از دلت بیرون نمیشد یک زمان
مهر بی حد و همیشه یاد من

پس چرا اکنون بدین گونه شدی؟
چون کویری بین دریای همیشه پاک من
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه واسم سوال بود... که وزن چجوری ایجاد میشه...
وقتی شعر یه آهنگ رو می خوندم نمی فهمیدم چجور روی این نوشته وزن ایجاد میشه...

حالا وقتی یه بیت میذارم برای خودم و شروع می کنم به نوشتن... می دونم وزن کجا ایجاد میشه... وزن رو روح آدم ایجاد میکنه و لازم نیست چیزی که می نویسی با وزن باشه...
آدمایی که این حس توشون زنده نشده شعرت رو بی وزن می بینن... در حالی که تو روی هر بیتی می تونی آهنگتو پیاده کنی چون می دونی نقاط ایجاد کننده وزن کجان...
حالا منم که روی بیت سوار میشم با جملاتم... منم که روش موج سواری میکنم... نه اون رو اعصابه من!

زندگیم همینه... فقط نقاط وزنش رو پیدا کنین...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
شبنم و برگها يخ زده است و آرزوهاي من نيز
ابرهاي برفزا در هم مي پيچد .....باد مي وزد طوفان در مي رسد
زخمهاي من ميرسد

و چه زیبا
و چه سرسبز
و پر از شو
پر از شوق
شعف و ذوق
و چه تنها
و چه بی کس
وکجایی؟
و کجایند؟
تو و آن شور و نشاط
من و آن سوز و گداز
تو و آن رقص و سما
من و آن دل بی پروا
و کجایی و کجایند لحظات پر از عطر و حضورت
دست های پر از شوق و جودت
چه زیبا بود عشوه ی چشمش
و چه دلربا ناز نگاهت
چه رعنا تن ظریفش
و چه والا و جود لطیفت
چه قشنگ لحن دلنشینش
و چه زیبا سخن و کلامت
.....
آری
آری خوب می دانم،
خوب می دانم منم آن طفل خوچک و خرد
که ندارد تاب چشمم زیبایی نگاهت را و به ناچار آغاز می باید کرد با زیبایی چشمی،
و ندارد تاب گوشم عظمت کلماتت را و به ناچار آغازی می باید کرد با صدایی بس ظریف و دلکش
ووو
و ندارد تاب وجود کوچکم
و قلب نازکم
و دلم هرچند صاف هرچند پاک و هر چند بی پروا
ندارد تاب وجودت را
ندارد شوقی که بتوان با ان رقصید تا به آخر تا بینهایت و به تمامی و کمالی پس به ناچار آغاز می باید کرد حرکت را با راه رفتن،با قدم زدن،
و چه زیباست عشق کوچک بین 2 دل
و چه والاست شوق عظیم بین 2 وجود
و به ناچار آغازی می باید کرد
با لبخند
با چشمک
با ناز
با عشوه
با دست در دست
با پا به پا
تا قهقه
تا ناز نگاه
نا کرشمه
تا همکاری
تا همراهی
.....

آدمی

ما را چه میشود در این کوره ی عظیم
تنها و بی نگار ,با کوله بار کین

یکدم به مسجد و یکدم در فراق دین
زیبا و بی حجاب,اما باطنی لعین

با این امید که روزی در راه حق شویم
در چشم جبرئیل چو نوح خدا شویم

آئیم و می رویم در این راه بی ثبات
با شال و با کلاه اما نه از برای دین

آن دم که می فشرد خاک ما را خدا
با این امید که اشرف مخلوقات او شویم

در آن زمان بزرگ و آن اوان کین
ما را که می شناخت جز ابلیس بی فریب؟

گاهی محمد و گاهی محمد دگر
یکدم نشد که ما بنده ی خدا شویم

بی سایه و به دور از هر گونه روشنی
در فکر نور آن دنیا ما با خدا شدیم

پایان کار ما می آید از برای ما
لیک آن روز از گاو تبدیل به خر شویم

لطفا شعرایی که میذارم رو در حد یه نوشته بدونین به هر حال من واسه خودم نوشتم.شاعر هم نیستم.پیشاپیش معذرت میخوام اگه از شعرام خوشتون نیومد.

تو

ترسم که روم ز خاطر تو
نابود شوم در باور تو

ای شیرین من,همچو فرهاد
جان را بدهم ز خاطر تو

یک شب ننهم,سر به بالین
بی یاد رخ چو لاله ی تو

یک دم نرود ز خاطر من
آن چشم همیشه روشن تو

در بند شدم چو عاشق مست
در سینه ی همچو محبس تو

مرگم برسد در آن زمان که
نابود شوم در باور تو

ای کاش که خاطرات من نیز
یک دم نرود ز خاطر تو

هجران

با توام ای ماه من
ای جان جان فرسای من

در اوان عشقمان
تو بدی شیدای من

از دلت بیرون نمیشد یک زمان
مهر بی حد و همیشه یاد من

پس چرا اکنون بدین گونه شدی؟
چون کویری بین دریای همیشه پاک من

دوستان عزيز ممنون از نوشته هاي زيبا و پرمعنا و اديبانه تون...

اما اگه محبت كنيد و به مفهوم جستار اهميت بديد ممنون ميشم ...اين جستار بر اين پايه بنا شده كه دوستان دست نوشته هاي روزانه خودشون و يا همون درددلهايي رو كه به هر كس نميتونن بگن رو اينجا بنويسند.

شما ميتونيد براي بيان اشعاري كه از قلم خودتون هست به جستار چكيده هاي قلم مراجعه كنيد و يا براي نوشتن شعرهاي زيبايي كه از خودتون نيست به جستارهاي مناسب مثل كوچه هاي تنهايي و يا درد دل ...مراجعه كنيد...
باز از همكاري تمامي دوستان تشكر فراوان ميكنم...
شاد باشيد و سلامت.
منتظر دست نوشته هايتان هستم.:w27:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
اين زندان،‌براي كس ديگري جا ندارد. انفراديه...حتي براي تو هم جا ندارد، براي خاطره هات، براي حس بودنت...نه! اينجا فقط يه صندلي هست... صندلي كه براي من ساختن...
و من روي اين صندلي مي شينم، دستا و پاهامو پر از الكترود مي كنن و هيئت منصفه هم از پشت شيشه زل مي زنن بهم...و بعد يكي اهرم رو ميده بالا...
نه! اينجا هيچ جايي براي كسي نيست...اين قطار يك طرفه فقط ظرفيت يك نفر رو داره...

It's a oneway ride
& there's nothing you can do
not even suicide or my acid words
can teach you anything useful

 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
رسم زمونه و مرام آدماش شده بی معرفتی و نارفیقی:cry:
چه کار کنم باهاشون؟
مثل خودشون جوابشونو بدم یا بذارم روزگار جوابشونو بده:w05:
اصلا روزگار جوابشونو بده میفهمن از کجا بوده؟
نه اگه میفهمیدن که مشکلی نبود دیگه
:w05:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
هر وقت مي رم تو خيابون و به مردم نگاه مي كنم،‌اين تيكه از فيلم "‌مردي كه آنجا نبود "‌مياد تو ذهنم:
اونها اونجا بودن، همه سرشون به كار خودشون گرم بود! به نظر مي رسيد كه من از يه راز خبر دارم. يه راز بزرگ...چيزي كه هيچ كدومشون نمي دونستن! انگار من يه جوري خودمو كشونده بودم بيرون و اونا داشتن هنوز اون پايين داشتن نقلا مي كردن...من يه روح بودم! وجود نداشتم!...

و موقعي كه ميام خونه، موقعي كه وارد اتاق مشتركم با خان داداش مي شم...وقتي كه نگاه به زندگيم، خانواده ام و همه چيزاي دور و برم مي ندازم،‌ياد جمله اي ميوفتم كه توي كتابي از ماكارنو خونده بودم:
به اطراف نگاه كردم. پيرامون من همان كولوني، همان ساختمان آجري، همان شاگردان كولوني وجود داشتند. فردا نيز همين ها وجود خواهند داشت.دامن و رئيس شوراي دهستان، موسي كارپرويچ،سفر غم انگيز به شهر غم انگيز و پر از مگس. روبروي من دري بود كه به اتاقم باز مي شد. و در اتاقم تختخواب چوبي و ميزي رنگ نخورده،‌و روي ميز يك بسته توتون قرار داشت!
«‌كجا بروم؟‌خب، من چه كار مي توانم بكنم؟ من چه مي توانم بكنم؟»
من به طرف جنگل برگشتم...


ولي من نمي دانم به كدام سمت برگردم! به كدامين در بگريزم...به كدامين برزخ پناهنده شوم...
 
آخرین ویرایش:

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
رسم زمونه و مرام آدماش شده بی معرفتی و نارفیقی:cry:
چه کار کنم باهاشون؟
مثل خودشون جوابشونو بدم یا بذارم روزگار جوابشونو بده:w05:
اصلا روزگار جوابشونو بده میفهمن از کجا بوده؟
نه اگه میفهمیدن که مشکلی نبود دیگه
:w05:

نه!!! گاهی وقتا روزگارم جواب نمیده.
گاهی وقتا خودت باید جواب بدی.
جواب بده.
نذار جمع بشه اونوقت داغون بشی.
گاهی وقتا می فهمن...
یه روزی میفهمن اما دیگه، خیلی دیر شده...
 

یاکاموز

عضو جدید
پس از گذشت روزهای تکراری و البته پر استرس چند هفته اخیر الان رسیدم به روزهایی که سرم خیلی شلوغ شده....دیگه داره کم کم باورم میشه که باید با دنیای بیخیالی و سر به هوایی کودکی و نوجوانی خداحافظی کنم دیگه کم کم دارم میشم....انجام تمام کارهای خونهِ مراقبت از مادرم...که خدایی اگه بخوای حساب کنی یه پرستار می خواد....کارهای شخصی خودم....دنگ و فنگ دانشگاه و انتخاب واحدو پول ریختن به حساب دانشگاه و ....فکر زندگی آیندم...فکر مشکلات خانوادگی و مشکلات شخصیم...تنها شدنم و تنها موندنم..برآورده کردن انتظارات دیگران...بردن مامانم به دکتر....ناراحتی قلبی مادرم...دیابت مادرم...بی حوصلگی های پدرم...دیدن مادرم که روز به روز جلوی چشمام داره غصه ی بچه های دیگه شو می خوره و آب میشه...این یکی واسم از همش سخت تره....
ای کاش میشد که بچه ی آخر نبودم...این طوری شاید اوضاع این جوری نمی بود....چقدر دوست داشتم هنوز توی همون روزهای بیخیالی سیر می کردم همون روزهایی که عاشق دستپخت مادرم بودم...دغدغم این چیزا نبود ...همون روزا که حتی فکرشو هم نمی کردم این قدر زود تموم بشه...
ولی بازم خدایا شکرت...شکر
 

yasi * m

عضو جدید
دارم خيلي تند پيش ميرم
خيلي خيلي تند
اين حرف خودش بود
بازم بدون اينکه من چيزي بگم از ته دلم حرفمو بيرون کشيد و گفت
و من بازم شوکه شدم!
الان که ديگه پيشم نيست
نميخوام بهش فکر کنم
بايد آدم شم
آروم و راحت
نبايد خودم و اذيت کنم
بايد آروم باشم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار


اگه کتاب بودم حتما پاره پاره میشدم اگه پارچه بودم پرز پرز میشدم..احساس میکنم داره بند بندم از هم کشیده میشه..چقدر سخته این زندگی.. تاحالا هرچی گذشته به خودم امید دادم زندگی بهتر میشه..آسونتر میشه..اینا میشه تجربه میتونم بعدا بهتر بازی کنم...اگه فردا روزی دست روزگار تو بازیش تاس ریخت این تاس رو دیگه من بلدم بازی کنم...ولی روزگار داره جرزنی میکنه..هردفعه یه تاس تازه میریزه..نمیخوام ..من بازی نمیکنم..بچه نش..باید بازی کنی..لب ورنچین!! باید اقلا اعتماد به نفسم رو تا آخر بازی حفظ کنم...نباید گریه کنم..نفس کم میکشم .چشمام رو خیره کرده م به بازی که اشک هام نریزه....نتیجه بازی معلومه ..دارم مارس میشم...فقط باید صبر کنم بازی تموم بشه..بعدش تمومه ...بعدش به راحتی میتونم یه دل سیر،تلخ گریه کنم....فقط تا آخر بازی باید صبر کنم..فقط تا آخربازی.....
 
آخرین ویرایش:

hamidsafa

اخراجی موقت
یادمه وقتی بچه بودم بزرگترا رو که میدیدم همش میگفتم پس کی منم بزرگ میشم.کی میرم تو رده جوونی.هفده هیجده سالم که شد دنیا واسم پوچ شد.احساس رو نفی میکردم.احساس خودمو که خیلی وقت بود خفش کرده بودم.به خدا گفتم تو که بزرگم کردی حالا عشق رو هم بهم نشون بده.نشونم داد.بهش گفتم حالا که نشونم دادی نامردی نذاری باهاش باشم.اونم باید عاشقم باشه.این یکی هم اجابت شد.ای خدا همشو برگردون.میخوام دوباره ازت چیز بخوام.وقتی فهمیدم اونم منو میخواد همش به خدا میگفتم خدا جون اگه الان دیگه به همش بزنی نامردیه ها.اگه نشه نامردیه.اما این یکی رو اجابت نکرد.انگار محدودیتم تمام شده بود.خدا چرا زمان به عقب برنمیگرده؟چرا ما اونجوری که میخوایم نمیشه.چرا اینقدر تو نامردی؟چیو میخوای نشون بدی ها؟میخوای قدرتتو به ما نشون بدی؟به من؟بابا من که تو سری خورده خداییم.چیو میخوای به کی ثابت کنی؟بچه ها میدونین بدترین نوع دلتنگی چیه؟این که پیشت باشه و نتونی...........
احساس میکنم یه اقیانوس پشت چشمام جمع شده.خیلی سخته نگه داشتنش.یعنی خدا من گریه هم نمیتونم بکنم؟یعنی اینقدر خدا؟تا کی میخوای رنجم بدی؟چرا نذاشتی راحت بشم؟چرا منو برگردوندی؟من نمیخواستم دیگه تو این دنیای لعنتیت باشم.اما اینو بدون که دفعه ی دیگه نمیتونی جلومو بگیری.نمیتونی.ازت بدم میاد
 
آخرین ویرایش:

yasi * m

عضو جدید
به قول خودش نمي دونم اين مولانا ديوونه ست يا شجريان!
دلم ميلرزه
هميشه آدمي بودم که دير اعتماد مي کردم
اما مي ترسم
من به خدا اطمينان داشتم
يعني هنوزم دارم...؟
بدون اعتماد به اون همه ي وجودم رو ترس پر ميکنه
تو خودم گريه ميکنم،از درون...
چه حس وحشتناکيه....از اين حس متنفرم
دوباره به دستش ميارم
انقدر نگاش ميکنم که حظورش رو تو دلم حس کنم
حتي اگه اون باز هم نا اميد باشه.
دعام کنيد....نه....خودم بايد صداش کنم
بايد با صداي من بياد...فقط من...اون که صداش نمي کنه
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
زیباترین سروده ی هستی

زیباترین سروده ی هستی

همیشه دلم می خواست از تو بنویسم.از این عشق،که وجود مرا پر کرده اما همیشه زبان و ذهنم ناتوان بوده است.نمی دانم چرا برای صحبت از تو،برای نوشتن در مورد تو،این چنین می شوم.کلمات را گم می کنم و نمی یابم... براستی کلمه ای هست که تو را توصیف کند؟!
کاش انقدر ناتوان نبودم.کاش می توانستم از تو بگویم.از تو و عشقت که مرا رها کرده است.رها از قید چیزهایی که همین دیروزها مرا اسیر کرده بود....
بعدها کتابی به دستم رسید.کتابی که گویا از دل من سخن می گوید.زبان من است و خوب می داند که در قلبم چه می گذرد.من هم خوب می دانم که در قلب او چه می گذرد که شیفتگی از جملاتش می بارد،که این چنین قلمش بی تاب است...

"در پهنه ی زمان و مکان اگر بخواهم بگردم،کسی را بیابم که رابطه ی من و او عشق باشد!!!نه فقط الان،نه فقط در یک نقطه،در همه جا و همه وقت...فقط علی را می یابم که این چنین به او عشق بورزم و رابطه ی من و او بر پایه ی عشق پاک باشد.
عشقی از تارو پود وجودم،از اعماق روحم،از معراجم،از مرگم،از حیاتم،برای علو روحم،برای طیران به آسمان ها، به علی پناه می برم..."
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
الان نزدیکه دو ماه دارم از اول دست نوشته ها تونو میخونم و با خودم میگم اینا چی دارن میگن! از کی دارن میگن! اصلا چرا دارن میگن! چرا خیلی از حرفا دل آدم و میلرزونه و اشک توی چشات جمع میکنه چرا توی دست نوشتها همش از دل گرفته هامونم حرف میزنیم چرا یکم از خوب بودن ها و شاد بودنامون نگفتیم اون اولاش که بیشتر به نفرت و غم و مرگ بود الانم که همش کنیایه زدن شده......
و در پایان
قدر معشوقه بدان عشق نماند هرگز
پیش آن کولی شبگرد بمان
روی دیدار ندارد نرگس
که شگفتن را در باغ زمستانی کرده ممنوع
هر دم هی آه مکش چونکه آهت بزند طعنه به اندوه
پرپر گلبرگها را به رخ آب مکش
آب هم آیینه ای بیش نبود
اینقدر اه نکش
گفته ام باز نگویم که ندارد اثری
گوش دار این آه است!...
که بگوید به همه خلق خدا شرمنده
زنده باش و زندگی کن
زندگی در گذر است
ور نه روزی خود بینی
همه رفتند و تو تک جا مانده!...
 
آخرین ویرایش:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دقیقا 29 زمستان بود بله همین روز بود بهترین روز زندگیم روزی که صفحه دوم شناسنامه ام پر شد از اسم کسی که برایم همه کس بود آره خودش بود اونیکه برام شد همه و شدم براش همه شد برام مونس شدم براش همدم شد برام همدل شدم براش همراز شد برام دوست شدم براش یار اونیکه تازه فهمیدم زندگی یعنی چی؟؟؟ انگار تازه به دنیا اومدم اصلا باورم نمیشد دیدم محضر دار داره ورق میزنه و میگه امضاء کن و یه دفعه دیدم گفت برای سلامتی آقا داماد صلوات که با صدای بلند اقوام به خودم اومدم یه دفعه دیدم بابام رو به روم واستاده اشک توی چشاش جمع شده بود بهم گفت پسرم خوشبخت بشی دیگه نفهمیدم چی شد... (( ببخشید دست نوشته ها جای واسه نوشته های روز مره ولی من خاطراتم و نوشتم ))
به راست قامتان مکتب عشق هزار درود
که دانسته تن به آتش هجران سپرده اند
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
نه!!! گاهی وقتا روزگارم جواب نمیده.
گاهی وقتا خودت باید جواب بدی.
جواب بده.
نذار جمع بشه اونوقت داغون بشی.
گاهی وقتا می فهمن...
یه روزی میفهمن اما دیگه، خیلی دیر شده...
داغون شدم که اینو نوشتم
گذاشتم روزگار نشونشون بده
میدونم دیگه خیلی دیره و شاید دیگه نتونن جبران کنن ولی همین که بفهمن کافیه
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دقیقا 29 زمستان بود بله همین روز بود بهترین روز زندگیم روزی که صفحه دوم شناسنامه ام پر شد از اسم کسی که برایم همه کس بود آره خودش بود اونیکه برام شد همه و شدم براش همه شد برام مونس شدم براش همدم شد برام همدل شدم براش همراز شد برام دوست شدم براش یار اونیکه تازه فهمیدم زندگی یعنی چی؟؟؟ انگار تازه به دنیا اومدم اصلا باورم نمیشد دیدم محضر دار داره ورق میزنه و میگه امضاء کن و یه دفعه دیدم گفت برای سلامتی آقا داماد صلوات که با صدای بلند اقوام به خودم اومدم یه دفعه دیدم بابام رو به روم واستاده اشک توی چشاش جمع شده بود بهم گفت پسرم خوشبخت بشی دیگه نفهمیدم چی شد... (( ببخشید دست نوشته ها جای واسه نوشته های روز مره ولی من خاطراتم و نوشتم ))
به راست قامتان مکتب عشق هزار درود
که دانسته تن به آتش هجران سپرده اند

متشكرم حميد جان...حتما اين دست نوشته ايي بوده كه بايد چند سال پيش برامون مينوشتي و چون اين سايت و اين جستار رو نداشتي حالا برامون نوشتي ...ممنونم خيلي به دلم نشست:gol:
 
بالا