و چه زیباکانوپوس عزیز انگار حرف من و زد .....
دلم خستس و دلتن برا همان عزیزی که تا بود به هیچ وقت مثل این روز ها حس تنهایی نمی کردم ... و تا بود چقدر درد دل میکردیم که جایی برای دل تنگی نمی ماند ...
دلم تنگه صدا و نگاه مهربانت هست ......
حتی دیدنت ارزو نیست .. شده رویایی که هیچ گاه تا زندم بر اورده نمیشه ...
و این روزها عجیب دل تنگت هستم .... عجیب ..
دلم برا شانه هایت .. برا اینکه یه گوشه بشینیم مثل اون وقتا و فقط حرف بزنیم و درد دل کنیم تنگه ....
چقدر این روزها دلم میخواست پیشم باشی .... فقط خدا میدونه
دلم میخواد داد بزنم ....
میدونم جات خیلی خوبه ... حداقل به خوابم بیا ....
این روزها خستم از زمین و زمان .... و دل تنگ ....
واقعا انگار این شعر درسته :
لالا لالا بخواب ....
دنیا خسیسه ... واسه کمتر کسی خوب مینویسه ....
یکی لبهاش تو خوابم غرق خندس ...
یکی چشماش تو خوابم خیسه خیسه .....
دروغ نگو! با دروغ زندگي كن! حقيقت انقدر احمقانه و بي رحم است كه ارزش ندارد بخاطرش بيدار بماني!چه قدر همه چیز خوبه
مثل همیشه همه چیز اونطوری که میخوام داره پیش میره
مثل همیشه
انقدر شادم که نمیدونم چیکار کنم
دوست دارم بپرم تو بغل یکی و بزنم زیر خنده
ولی حیف الان تو خونه تنهام
اصلا حوصله ی خواب وو ندارم
دوست دارم بیدار باشم و فقط بخندم
چه قدر خوبه آدم دلش واسه هیچی تنگ نشه
یعنی چیزی واسه دلتنگی نباشه
دوست دارم تا صبح حرف بزنم و بنویسم
حقیقت رو...
اما حیف
امشب دوست دارم دروغ بگم
فقط دروغ
شبنم و برگها يخ زده است و آرزوهاي من نيز
ابرهاي برفزا در هم مي پيچد .....باد مي وزد طوفان در مي رسد
زخمهاي من ميرسد
و چه زیبا
و چه سرسبز
و پر از شو
پر از شوق
شعف و ذوق
و چه تنها
و چه بی کس
وکجایی؟
و کجایند؟
تو و آن شور و نشاط
من و آن سوز و گداز
تو و آن رقص و سما
من و آن دل بی پروا
و کجایی و کجایند لحظات پر از عطر و حضورت
دست های پر از شوق و جودت
چه زیبا بود عشوه ی چشمش
و چه دلربا ناز نگاهت
چه رعنا تن ظریفش
و چه والا و جود لطیفت
چه قشنگ لحن دلنشینش
و چه زیبا سخن و کلامت
.....
آری
آری خوب می دانم،
خوب می دانم منم آن طفل خوچک و خرد
که ندارد تاب چشمم زیبایی نگاهت را و به ناچار آغاز می باید کرد با زیبایی چشمی،
و ندارد تاب گوشم عظمت کلماتت را و به ناچار آغازی می باید کرد با صدایی بس ظریف و دلکش
ووو
و ندارد تاب وجود کوچکم
و قلب نازکم
و دلم هرچند صاف هرچند پاک و هر چند بی پروا
ندارد تاب وجودت را
ندارد شوقی که بتوان با ان رقصید تا به آخر تا بینهایت و به تمامی و کمالی پس به ناچار آغاز می باید کرد حرکت را با راه رفتن،با قدم زدن،
و چه زیباست عشق کوچک بین 2 دل
و چه والاست شوق عظیم بین 2 وجود
و به ناچار آغازی می باید کرد
با لبخند
با چشمک
با ناز
با عشوه
با دست در دست
با پا به پا
تا قهقه
تا ناز نگاه
نا کرشمه
تا همکاری
تا همراهی
.....
آدمی
ما را چه میشود در این کوره ی عظیم
تنها و بی نگار ,با کوله بار کین
یکدم به مسجد و یکدم در فراق دین
زیبا و بی حجاب,اما باطنی لعین
با این امید که روزی در راه حق شویم
در چشم جبرئیل چو نوح خدا شویم
آئیم و می رویم در این راه بی ثبات
با شال و با کلاه اما نه از برای دین
آن دم که می فشرد خاک ما را خدا
با این امید که اشرف مخلوقات او شویم
در آن زمان بزرگ و آن اوان کین
ما را که می شناخت جز ابلیس بی فریب؟
گاهی محمد و گاهی محمد دگر
یکدم نشد که ما بنده ی خدا شویم
بی سایه و به دور از هر گونه روشنی
در فکر نور آن دنیا ما با خدا شدیم
پایان کار ما می آید از برای ما
لیک آن روز از گاو تبدیل به خر شویم
لطفا شعرایی که میذارم رو در حد یه نوشته بدونین به هر حال من واسه خودم نوشتم.شاعر هم نیستم.پیشاپیش معذرت میخوام اگه از شعرام خوشتون نیومد.
تو
ترسم که روم ز خاطر تو
نابود شوم در باور تو
ای شیرین من,همچو فرهاد
جان را بدهم ز خاطر تو
یک شب ننهم,سر به بالین
بی یاد رخ چو لاله ی تو
یک دم نرود ز خاطر من
آن چشم همیشه روشن تو
در بند شدم چو عاشق مست
در سینه ی همچو محبس تو
مرگم برسد در آن زمان که
نابود شوم در باور تو
ای کاش که خاطرات من نیز
یک دم نرود ز خاطر تو
هجران
با توام ای ماه من
ای جان جان فرسای من
در اوان عشقمان
تو بدی شیدای من
از دلت بیرون نمیشد یک زمان
مهر بی حد و همیشه یاد من
پس چرا اکنون بدین گونه شدی؟
چون کویری بین دریای همیشه پاک من
رسم زمونه و مرام آدماش شده بی معرفتی و نارفیقی
چه کار کنم باهاشون؟
مثل خودشون جوابشونو بدم یا بذارم روزگار جوابشونو بده
اصلا روزگار جوابشونو بده میفهمن از کجا بوده؟
نه اگه میفهمیدن که مشکلی نبود دیگه
داغون شدم که اینو نوشتمنه!!! گاهی وقتا روزگارم جواب نمیده.
گاهی وقتا خودت باید جواب بدی.
جواب بده.
نذار جمع بشه اونوقت داغون بشی.
گاهی وقتا می فهمن...
یه روزی میفهمن اما دیگه، خیلی دیر شده...
دقیقا 29 زمستان بود بله همین روز بود بهترین روز زندگیم روزی که صفحه دوم شناسنامه ام پر شد از اسم کسی که برایم همه کس بود آره خودش بود اونیکه برام شد همه و شدم براش همه شد برام مونس شدم براش همدم شد برام همدل شدم براش همراز شد برام دوست شدم براش یار اونیکه تازه فهمیدم زندگی یعنی چی؟؟؟ انگار تازه به دنیا اومدم اصلا باورم نمیشد دیدم محضر دار داره ورق میزنه و میگه امضاء کن و یه دفعه دیدم گفت برای سلامتی آقا داماد صلوات که با صدای بلند اقوام به خودم اومدم یه دفعه دیدم بابام رو به روم واستاده اشک توی چشاش جمع شده بود بهم گفت پسرم خوشبخت بشی دیگه نفهمیدم چی شد... (( ببخشید دست نوشته ها جای واسه نوشته های روز مره ولی من خاطراتم و نوشتم ))
به راست قامتان مکتب عشق هزار درود
که دانسته تن به آتش هجران سپرده اند