دست‌نوشته‌ها

ELLY775

عضو جدید
شب/
یک شب تابستانی/
زمزمه فردا می خواند/
شب پر از نغمه خوش/
تو رادر قلب من زنده می کند.
همیشه وقتی یک روز خوب رو سپری میکنم یک چیز رو در خاطرم از اون روز به خوبی به یاد میسپارم مثل صدای اواز جیرجیرک ،امشب به خوبی صدای جیر جیرک ها از توی حیاط به گوش میرسه ومن رو به یاد خنده های تو واغوش همیشه گرمت میندازه امروز تودر کنارم نبودی ومن تنها ثانیه ها رو سپری میکردم وقلبم به یاد تو میزد چقدر فاصله خوبه چقدر تنهایی خوبه باعث میشه ادم ها بیشتر قدر هم دیگر رو بدونن تو امروز در کنارم بودی در تمام لحظه ها در یادم بودی، در چشمهای تو چیزی هست که با تمام زیبایی ها نسبت دارد ومن را اینقدر دل تنگ تو میکند
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کولر خاموش , پنکه هم خاموش, امروز هوا خنکه , در اتاق را باز کردم نسیم خنکی میوزه با تمام وجود ریه هامو از این هوای مطبوع پر میکنم , دوباره دلم گرفته , دوباره دلم هوای گریه کرده .

( صدای زنگ تلفن , و به دنبالش صدای مامان : گوشی رو بردار من دستم بند ! زود اشکامو پاک کردم , از اتاق بیرون رفتم گوشی رو برداشتم , بفرمایید ! صدای خواهرزاده ام ( یگانه ) بود مثل همیشه شاد و پر انرزی , کار خاصی نداشت یکم حرف زدم و بعد خداحافظ )

به اتاقم بر گشتم ! یگانه ! این دختر همیشه شاد و خندون , عزیز خاله که همیشه لبخند به لب داره ! یعنی همیشه همینطور شاد میمونه ! یا اونم مثل خاله اش اسیر غم و تنهایی میشه ! نه ... اجازه نمیدم غم تو دل کوچیکش خونه کنه ! هر گز ...

وای خدایا چی میشد امروز کسی خونه نبود ! دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم ! دلم برای شنیدن صدای گریه ام تنگ شده !

خدایا این چه سریه که وقتی تنها م گریه ام نمیاد و وقتی در میان جمعی هستم گریه ام میگیره !

یاد چند وقت پیش افتادم, تو یه عروسی دوباره غصه هام یادم اومد, لعنتی اینجام ولم نمیکنی!
گریه ام گرفت چند بار نفس عمیق کشیدم تا خودمو کنترل کنم , وای اگه گریه میکردم جواب دیگرانو چی میدادم ! آبرو ریزی بود ! چی فکر میکردن!!!

صبر کن .... یادم اومد نه هیچ اتفاقی نمی افتاد ... یادت نیست عروسی دختر دایی تو اون شلوغی و بزن و بکوب که همه خوش بودند و میزدند و میرقصیدندو میخوردن !... ... تو یه گوشه گریه میکردی .... وقتی مریم ازت پرسید چرا گریه میکنی به دروغ گفتی دلت برای مادرجون تنگ شده , آخه مادرجون فقط چند ماه بود که فوت شده بود .... او نم باور کرد!

خدایا چرا تو شادی ها غم و غصه یادم میاد,! انگار همیشه باید غصه دار باشم ! چرا من نمیتونم مثل دیگران شاد باشم ..... چرا من نمیتونم فراموش کنم ! چرا من .....

شاید خودم جوابشو بدونم یه نگاه به گذشته ها ... یادت اومد ! آره ... غم با تو زندگی میکنه , غم بخشی از وجودت و همیشه کنارت! آره .. به همین سادگی !
یادم میاد هیچوقت چیزی را آسون بدست نیاوردم!
یادم میاد کسی نبوده که دلمو نشکسته باشد! حتی عزیزترین کسانم یه جوری خردم کردن !
مرگ عزیزانمو که هیچوقت فراموش نمیکنم !

خدایا من از خندیدن میترسم , من از شاد بودن میترسم ! میدونی چرا ! چون همیشه تو اوج شادی ها یکی زدی تو سرم ! شاید واسه همین همیشه غمگینم تا مبادا دوباره یه پس گردنی بخورم !

صدای اذان میاد , برم نماز , آره خداجون بازم میام هرچند گوش نمیدی ! میدونی چند سال ازت میخوام ولی نمیشه ! چواب نمیدی !
منم یاد گرفتم برای تسکین دردم بگم لابد حکمته! اما این چه حکمتیه که فقط برای منه!
بازم خودمو گول میزنم
برم نماز , خیلی ها حرفامو میشنوم و اعتنا نمیکنند تو هم یکی از همونا !
نمیدونم شاید بی انصافم ............ پس کمکم کن تا منصف بشم
خسته ام .... دیگه نمیتونم ..... تمومش کن ........... به آخر رسیدم .... تمومش کن ! خواهش میکنم !
 
آخرین ویرایش:

سمیه نوروزی

عضو جدید
نقطه ... تمام. خاطره ي امروز هم تموم شد، دفتر خاطراتمو جمع نمي كنم؛صفحات سفيد و ورق مي زنم و مي رم جلو....اينا قراره چه طوري پر بشن؟
مهم نيست ... صبر مي كنم و مي رسم و مي بينم...اونچيزي كه مهمه اينه كه دو صفحه ي ديگه ...سه صفحه ي ديگه ...ده صفحه ي ديگه ..بالاخره يه صفحه اي مي رسه كه اين سوالا جواب داده بشن.... همونطور كه سوالاي قبلي ...
راستش سوالاي امروز و يه كم با ترس نوشتم.... ترس از اينكه نكنه اونطور كه مي خوام جواب داده نشن.... مثله سوال و جوابايي كه اگه معكوس ورق بزنم بهشون مي رسم...
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
گاهي چقدر راحت هر چيزي كه مي خوام بنويسم توي دست نوشته هاي سهراب پيدا مي شه.
...
در دوردست خودم تنها نشسته ام
مي ترسم از لحظه ي بعد و اين پنجره اي كه گشوده مي گردد
غروب را به ديوار كودكي ام به تماشا نشسته ام
انگشتم خاك ها را زير و رو مي كند
تصويرها را به هم مي پاشد، مي لغزد و
در گير خواب مي شود
.............تصويري مي كشد، تصويري سبز: شاخه ها، برگ ها.
.................روي باغ هاي روشن پرواز مي كنم.
......چشمانم لبريز علف ها مي شود
..............و تپش هايم با شاخ و برگ ها مي آميزد
مي پرم...مي پرم روي دشتي دور افتاده
آه طلوع....
آفتاب بال هايم را مي سوزاند و من در نفرت بيداري به خاك مي افتم
دستي روي پيشاني ام كشيده مي شود....
آه "شاسوسا" تو هستي؟
دير كردي.
........خيلي دير كردي
از لالايي كودكي تا خيرگي اين آفتاب انتظار تو را داشتم
در شب سبز شبكه ها صدايت زدم،
در سحر رودخانه ها صدايت زدم،
در آفتاب مرمرها صدايت زدم.
در اين عطش تاريكي صدايت مي زنم: شاسوسا
به افتاب آلوده ام
اين دشت آفتابي را شب كن.

اين دشت آفتابي را شب كن شاسوسا
روي علف هاي اشك آلود به راه مي افتم
خوابي را ميان اين علف ها گم كرده ام
دست هايم....
 

raha

مدیر بازنشسته
لرزش گوشی موبایلم و صدای خفه اش از توی کیفم آخرین تقلاهای خاطرات باقی مونده از یه حادثه ی تلخ و شیرین مربوط به سالها پیش بود........ تنها بودم... با هزار بدبختی تونسته بودم توفیقات اجباری(!) نوروز اون سال رو از سرم باز کنم.... خونه خالی از هر حضوری بود. از هر نفسی.........مثل هر شب روی تختم نشسته بودم و صفحه باز لپ تاپ روی زانوهام تنها روشنایی اتاقم بود و صدای فشردن کلیدهای کیبورد، موسیقی آرام و بی کلام لحظاتم...
تو همون لحظه های بود و نبود... یه گزینش، یه انتخاب از بین تمام اتفاقات پیشه روم... آغاز رنجی دوباره بود... آغاز جذبه ی بلند دیگری... اینبار از جنس مجاز... مجازی که مدتهاست حقیقت وجودم رو آمیخته به خود کرده......

(...!!)

خنده داره!! ماه ها ست از اون اتفاق ساده گذشته و من هنــوز اسیر تکرار دو واژه و چند نشانه ام!! بی هدف!

دلم برای خودم تنگ شده... در انتظار فرصتی دوباره ام......
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
«...دور و بر من روز به روز خلوت تر مي شود،عجيب است.خيلي ها مرده اند،خيلي ها مرده اند!مرگ خانه را خلوت كرده است.حتي اگر ماه را برايم مي آوردند ديگر نمي توانستم به عقب برگردم.حتي اگر آنهايي كه مرده اند دوباره زير نوازش آفتاب مي لرزيدند جنايت از صفحه زمين پاك نمي شد.منطق،كاليگولا، بايد به دنبال منطق زفت! تا انتهاي قدرت،تا انتهاي وارستگي. نه! بازگشتي نيست! بايد تا آخر خط پيش رفت.»
* نمایشنامه کالیگولا - آلبر کامو

کامو، خود درباره این شخصیت گفت: «كاليگولا مردي است كه شور زندگي او را تا جنون تخريب پيش مي راند.»

پ.ن: و هنوز زندگی جریان دارد زیر این آفتاب نیمه جان...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
دین بر جهل ، قبله بر غیر ، خانه بر آب ، وای بر عمری که بر تباهی گذشت .
مسلمانی از سر باید گرفت ،قبله از نو باید گزید ،خانه باز باید ساخت
ولتر :اولين روحاني جهان اولین شيادی بود که به اولین ابله رسيد.


دنيس ديروت: يک فيلسوف تابحال هرگز يک روحاني را نکشته است، در حاليکه روحانيون فلاسفه زيادي را کشته اند...
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
ولتر :اولين روحاني جهان اولین شيادی بود که به اولین ابله رسيد.



دنيس ديروت: يک فيلسوف تابحال هرگز يک روحاني را نکشته است، در حاليکه روحانيون فلاسفه زيادي را کشته اند...

ابله آن بود که اندیشه به دست روحانی شیادی سپرد تا هر آنچه را خواهد با نام دین بر آن تزریق کند و او بر این خماری بماند تا جان دهد .

تاریخ مملو است از مردانی که با نام دین بر پیکر دین تیشه زدند و تیشه نبود جز جاهلانی که همراهیشان کردند.

راهزن، راهزن است در هر لباسی که می خواهد باشد .آنچه به آدمی قداست بخشد انسانیت اوست ورنه این تار و پود را زمان فرساید .

درد از کلاغ ها نیست که آنان شوم بودند و هویدا درد از آفات است که همرنگ بودند و ناپیدا
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
و این جهل همچنان ادامه خواهد داشت زیرا تمدن قادر نخواهد بود جهل را از چهره تاریخ بزداید و جهل به موازات تمدن بر پیکره تاریخ جاری خواهد گشت و آنسان که تمدنی نو پدید آید جهلی نو نیز زاده شود تو گویی این دو همزاد یکدیگرند و تاریخ در انتها جهلی کار آزموده را به تماشا خواهد نشست ،جهلی نو ظهور که قدمتی به اندازه ی تاریخ کهن زندگی انسان دارد
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
باور ندارم زنده بودن را بی نگاه تو
تنهایم به وسعت اتاق خالی میشود با تمام سکوتی که تو را فریاد می زند
واژه ها انچنان گنگ بسان لالی مادر زاد ...
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
دروغ نگم تو خاطرات ما عشق و عاشقی و خاطر خواهی کم پیدا میشه اما با اینکه نخوردیم نون گندم ولی دیدم دس مرد م ..از تجربه های عاشقی شنیدیم که ..مثلا .
بقول اقا جون دوتا ادم عاشق خیلی خیلی بهم احترام میزارن نه برا رنگ رو همدیگه ها ، احترام میزارن برا که خیلی همدیگه رو دوس دارن مهم اون احترمه است که بهش میگن عشق..ننه خدا بیامرزمون ام که نور به قبرش بباره همیشه میگفت ادم وقتی دلش هوایی میشه و هوای کسیو میکنه باید بره سراغ عقلش اگه از او هم بله رو شنید باید بره دنبال عشقش کاری به کار حرف مردمم نداشته باشه ..خودش میدونه و عقلو دلش ..
چی بگیم والا
هر کی نظر خودشو داره همینم مهمه ، همین که ادم خودش تجربه ش کنه بعد از تجربش بگه
 

ELLY775

عضو جدید
درخت همراه با باد زیر نور ماه در حیاط بازی میکرد بین دیوارهای اجری روزنه ایی بود که اغاز یک حادثه بود رویای عبور از دیوار دیگر درخت را رها نکرد وهمچون پیچکی تمام وجودش را فراگرفت انطرف دیوار چیست ان دورها ایا جای کلاغ های پیر بر درخت قناری می نشیند ،ایا درختان همانند اینجا ریشه در خاک انسان های خود پرست دارند ،ای کاش انجا بودم ان دورتر ها انجا که همه چیز زیباست ، درخت یادش رفت که ثانیه ها در گذرند فصل میگذرد باز در خواب میرود یادش رفت اینجا ریشه دارد اینجاهم می تواند ان دورترها باشد با یاری باد،اب،خاک
 

shanli

مدیر بازنشسته
رفتم کتاب فروشی..
"آقا میشه لطفا کتاب شازده کوچولو رو بدین؟"
فروشنده یه نگاه موشکافانه میکنه و میره از تو قفسه کتاب رو میکشه بیرون و میاره میده دستم..
میگه "میخواین این کتاب رو بخونین؟"
میگم "بله".. نفس عمیق میشکه و بعد یه مکث کوتاه میگه "خوش به سعادتون..! واقعا خوش به حالتون.."
میپرسم "چرا؟" میگه "کسی که این کتاب رو بخونه سعادتمنده.."
سرم رو به نشانه ی تایید تکون میدم...
"میدونین؟ من از سال پنجاه و هشت با این کتاب آشنا شدم و بیش از سی بار تا حالا خوندمش..هنوز با گذشت اندی سال، میبینم خیلی چیزها هست که باید ازش یاد بگیرم..حرف های نشنیده زیاد داره این کتاب..بعد از اینکه خوندین متوجه میشین منظورم چیه.."

کتاب رو میگیرم و لبخند میزنم و میام بیرون..تو دلم میگم شما هم نمیدونین که سطرهای کتاب شازده کوچوی من از فرط خستگی ِ همراهی های شبانه با من، دیگه دیده نمیشدن..مجبور بودم یکی نوشو بخرم..!
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
بزمی در عالم به پاست از ازل اینگونه است صدای هلهله ها را می شنوی ؟ انگار قافله ای کجاوه خدای را بر دست می برد ، اوست که می نوازد ،خوش می نوازد سرمست می شوی ؟ هله می کشند و می دوند ، در زمان جاری می شوند و می روند ، نشانی می دهند ، مستی می کنند و می گذرند .گویی درنگی ندارند. از قرون باید بگذرند تا ابد باید بروند . شاید آیندگان دیگری منتظرند .برخیز و تهی دستی مکن ، دست بگیر و پای بکوبان ، زلف بر افشان و می بچرخان . وقت تنگ است عمر شتابان می گذرد .
این قافله گر رفت دگر بار نیاید
مستی ننمایی گله از یار نباید
خم کن قد سرو ، بر سرت دست بساید
مستانه به ره شو که دمی در بگشاید
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ابله آن بود که اندیشه به دست روحانی شیادی سپرد تا هر آنچه را خواهد با نام دین بر آن تزریق کند و او بر این خماری بماند تا جان دهد .

تاریخ مملو است از مردانی که با نام دین بر پیکر دین تیشه زدند و تیشه نبود جز جاهلانی که همراهیشان کردند.

راهزن، راهزن است در هر لباسی که می خواهد باشد .آنچه به آدمی قداست بخشد انسانیت اوست ورنه این تار و پود را زمان فرساید .

درد از کلاغ ها نیست که آنان شوم بودند و هویدا درد از آفات است که همرنگ بودند و ناپیدا
ابله آن خدایی بود که هیچگاه درنیافت که کی بیافریند و کی ببرد... آن خدایی که نفهمید که سرنوشت و مرگ و زندگی مقوله ای بشری ست و باید میان خود این مخلوقات بینوا حل شود...
و ابله آن بشری بود که خدا را افرید و هرچه ذهنش گسترش می یافت، خدایان دروغین را نیز ازدیاد می بخشید تا آنکه کار به جایی رسید که دیگر یک مشت انسان مشت خورده ماندند و کوهی از خدایان که نمی دانستند باید با آنها چه کنند. آنکه خدایان را پیشگاه خود قرار داد و خود را با درمان روح مدار سرگرم کرد تا گوش ببندد بر زمزمه های هیچ انگاری...
گناه کلاغ، چیزی نیست مگر کلاغ بودنش چه که کسی نه دلش به حال کلاغ ها می سوزد و نه وقتی دارد برای نعره های شان. همه فقط سهره می خواهند و نغمه های دلنواز و برای این موهم حاضرند تمام کلاغ های دنیا را سر ببرند...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
کی سحر می شود این شب خونین؟...
کی به پایان می رسداین سرگیجه بی صاحب؟!...
کی این سفر بی مرز و زمان انتهایش را خواهد دید؟!
کی تمام می شود این سیل لاکردار اشک؟!....
چرا...چرا...چرا...

پ.ن: در انتها باز یک راوی می ماند و یک اخترک غم...
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
((یاد من باشد اگر تنهایم ...............))
(( یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ...............))
یاد من باش اگر بی تو چنین تنهایم
 
آخرین ویرایش:

رهگذر*

کاربر بیش فعال
ابله آن خدایی بود که هیچگاه درنیافت که کی بیافریند و کی ببرد... آن خدایی که نفهمید که سرنوشت و مرگ و زندگی مقوله ای بشری ست و باید میان خود این مخلوقات بینوا حل شود...
و ابله آن بشری بود که خدا را افرید و هرچه ذهنش گسترش می یافت، خدایان دروغین را نیز ازدیاد می بخشید تا آنکه کار به جایی رسید که دیگر یک مشت انسان مشت خورده ماندند و کوهی از خدایان که نمی دانستند باید با آنها چه کنند. آنکه خدایان را پیشگاه خود قرار داد و خود را با درمان روح مدار سرگرم کرد تا گوش ببندد بر زمزمه های هیچ انگاری...
گناه کلاغ، چیزی نیست مگر کلاغ بودنش چه که کسی نه دلش به حال کلاغ ها می سوزد و نه وقتی دارد برای نعره های شان. همه فقط سهره می خواهند و نغمه های دلنواز و برای این موهم حاضرند تمام کلاغ های دنیا را سر ببرند...


خدا اگر بود، نشان بودنش را در ذات انسان نیز نشاند و برای باور بودنش همان ذات انسان کفایت می کرد . اگر آدمی نیز چون کلاغ بر ذات خویش می ماند در میان خیل خدایان سرگشته نمی شد . حماقت بشر از همان روزی آشکار شد که حقیقت خدای را در درونش کشت و چون تاب نیاورد پوچی حاصل از نبودنش را به ناچار خالق خدایان خویش شد . خدایی را پس از خدایی دیگر آفرید و مخلوقی را پس از مخلوق دیگر خالق خواند او که به سادگی توانست حقیقت وجود خالق بر حق خویش را به دستان خویش سر برد ، به سهولت نیز توانست خدایان ساختگی خویش را یکی پس از دیگری به دار آویزد ، و سرگشته بماند میان خیل خدایان و غوطه ور شود در گورستانی از مخلوقات خویش و این چنین بود که آدمی را مونس شد هیچ و ماوا شد پوچ و بازهم دلزدگی از هیچ و از پوچ و آخرین خدایش مرگ بود خدایی که از آن می هراسید اما از ترس خویش و خدایان خویش به او پناه می برد غافل از اینکه این بار چون سر به دامن مرگ نهد دیگر نتواند مرگ را نیز چون دیگرخدایان به دار آویزد .

ماهیت کلاغ به کلاغ بودن اوست ، گناهی بر او نیست ، او بر ذات خود جاری است گنه از آن آدمیانی است که ماهیت خویش را نهادند و ذات کلاغ را برگزیدند ولی باز سیاهی آشکار کلاغ گونه ، به سبزی پنهان مشتی آفت کردار ارجحیت دارد و ایضاً درنده خویی گرگی گرسنه به رامی گرگان خفته در لباس میش .
 
آخرین ویرایش:

رهگذر*

کاربر بیش فعال
ابله آن خدایی بود که هیچگاه درنیافت که کی بیافریند و کی ببرد... آن خدایی که نفهمید که سرنوشت و مرگ و زندگی مقوله ای بشری ست و باید میان خود این مخلوقات بینوا حل شود...



مهری بر پیشانی این انجمن و تجمعاتی مشابه زده اند :

"ارسال مطالب سياسی ممنوع است"

و این درد است و بزرگتر از آن اینکه هرگز بر سر در این انجمن ها نخواندیم :

" توهین به مقدسات دینی ممنوع است "
 

CHATR be DAST

عضو جدید
باید اولش را از آخر دید
آخرش را جست
و دوباره به اول رسید
این نگاشته می شود آغاز من در این وادی
این نگاشته می شود
شروعی که پایانش را تو ،
آری ، همین نگاه تو تصویر می کند
تو
مرا دوست می داری
از من بیزار می شوی
با من به وفا می نشینی
و در دشمنی کمر می بندی
و یا
آخرش عاشق .. شاید
،
پیش تر بگویم
تمام اینها را در این مجاز آباد ، آزموده ام
و حال من مردیم
از سرزمین صبوری
با چتری که سالهاست
یدک کش احساس من گشته است

پ.ن : درود بر شما

س.م.چتر به دست
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
1
عادت!
بهترین و مزخرفترین حس آدمیزاد.
اصولا وقتی نه حس باشه نه حوصله!نه حال و توان،خیلی خوب جواب میده!


2
دیشب یه فال حافظ گرفتم.
حالا که از اینجا رونده از اونجا مونده شدم (شاید هم عکسش باشه خیلی مهم نیست!)
حافظ اما ...


نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید/// فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش/// که آب زندگیم در نظر نمی‌آید
قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم /// درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید
مگر به روی دلارای یار ما ور نه /// به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید /// وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا /// ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر /// ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز /// بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس /// کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید


3
...
از من،من،من، خسته شده ام.من ِ خود و من ِ دیگران!
 
آخرین ویرایش:

aminbeiranvand

عضو جدید
بزمی در عالم به پاست از ازل اینگونه است صدای هلهله ها را می شنوی ؟ انگار قافله ای کجاوه خدای را بر دست می برد ، اوست که می نوازد ،خوش می نوازد سرمست می شوی ؟ هله می کشند و می دوند ، در زمان جاری می شوند و می روند ، نشانی می دهند ، مستی می کنند و می گذرند .گویی درنگی ندارند. از قرون باید بگذرند تا ابد باید بروند . شاید آیندگان دیگری منتظرند .برخیز و تهی دستی مکن ، دست بگیر و پای بکوبان ، زلف بر افشان و می بچرخان . وقت تنگ است عمر شتابان می گذرد .
این قافله گر رفت دگر بار نیاید
مستی ننمایی گله از یار نباید
خم کن قد سرو ، بر سرت دست بساید
مستانه به ره شو که دمی در بگشاید

به الله که چنین است
و چه زیباست
 

CHATR be DAST

عضو جدید
یادت هست
کوچک تر از این اندیشه های مبهم که بودیم
تو گفتی : کلاغ پر
من گفتم : باشد ، پر
.
.
.
این روزها
اگر با من دوباره از سر شیطنت های کودکی ، گویی :
کلاغ پر
،
خواهم گفت : بال و پرش را سالهاست که شکسته اند

س.م.چتر به دست
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
مهری بر پیشانی این انجمن و تجمعاتی مشابه زده اند :

"ارسال مطالب سياسی ممنوع است"

و این درد است و بزرگتر از آن اینکه هرگز بر سر در این انجمن ها نخواندیم :

" توهین به مقدسات دینی ممنوع است "
خدای تو مهربان است و رحیم و الرحمان! مرا نه با خدای تو کاریست، نه با بهشت و جهنم اش!
گمان کنم این اجازه را داشته باشم که به خدای خودم ناسزا بگویم!
 
بالا