داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

vinca

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باید به کسی که پست پنجمش رو اینجا میزنه تذکر داد تا copy/paste که میکنه اینجا یه کم ویرایش کنه اینقدر تابلو نشه
 

samiraheravi

عضو جدید
جالب بود . در کل نگاهت قشنگ بود اما حیف که این حرفا فقط قشنگه ! فک کنم دیگه الآن واسه شعار دادن خیلی دیر باشه !
 
آخرین ویرایش:

morvarid73

عضو جدید
[h=2]سخنان خداوند تو قرآن[/h]


چقدرعجیبه که حرفای سایت

هاوروزنامه هاومجلات مختلف

ومردم دیگرروبراحتی

باورمیکنیم ولی...


سخنان خداوند تو قرآن

رو به سختی....؟!:heart:
 

morvarid73

عضو جدید
میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ام میکرد

بهم چی گفت؟ گفت:

جایی که میری مردمی داره که میشکنند

نکنه غصه بخوری تو تنها نیستی

تو کوله بارت عشق میذارم که بگذری

قلب میذارم که جا بدی

اشک میدم که همراهیت کنه

و مرگ که بدونی برمیگردی پیش خودم:crying2:
 

morvarid73

عضو جدید
به غیر از اشک تنهایی چیزی توی چشمام نیست...

جز این سکوت تنهایی کسی همدم درد هام نیست...
:crying2:

 

morvarid73

عضو جدید
چقدر سخته

واسه رسیدن به ستارت

تا آسمون بری اما وقتی رسیدی ببینی صبح شده :gol::gol::gol:
 

سفیدبرفی.

عضو جدید
حکایتی از بودا
روزی بودا درجمعی نشسته بودکه مردی به حلقه انان نزدیک شدوازاوپرسید:ایا خداوندوجوددارد؟بودا پاسخ داد:اری خداوند وجود دارد.
ظهرهنگام وپس ازخوردن غذا مردی دیگر برجمع انان گذشت وپرسید:ایاخداوند وجود دارد؟بودا گفت:نه خداوند وجود ندارد.
اواخر روز سومین مدهمان سوال را به نزدبودااورد.اینباربوداچنین پاسخ داد:تصمیم باخودتوست.
دراین هنگام یکی از مریدان شگفت زده عرضه کرد:استاد امری بسیار عجیب واقع شده است.چگونه شما برای سه پرسش یکسان پاسخ های متفاوت میدهید؟
مرداگاه گفت:چون این سه افرادی متفاوت بودند که هریک باروش خودبهطلب خداامده بودند.یکی بایقین دیگری باانکار وسومی با تردید!
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طبق معمول مامانم بابا رو صداکرد تا دره شیشه سس روبرایش باز کند

. پدرم بعد از کلی کلنجارنتوانست در شیشیه را باز کند.مادرم من را صداکرد

ومن هم خیلی راحت در ان را باز کردم وبه پدرم گفتم:این هم کاری داشت؟؟

پدرم لبخندی زد وگفت:یادت هست وقتی بچه بودی ومادرت من را صدامیکرد

توازمن زودتر می امدی وکلی زور میزدی تا در شیشه را باز کنی؟؟؟!!!

یادت هست...نمیتوانستی...یادت هست من شیشه رامیگرفتم وکمی درش را شل میکردم

تا بازش کنی وغرورت خرد نشود.....اشک در چشمانم حلقه زدنتوانستم

حرفی بزنم وپدرم را در اغوش گرفتم...
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تصمیمات خداوند

شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنی دارد. می خواهم ثابت کنم که خداوند فقط بلد است که از ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش برای سبک کردن بار ما کاری نمی کند.دیگری گفت: خوب، من هم می آیم تا ایمانم را نشان دهم. همان شب به قله کوه رسیدند... و از درون تاریکی آوایی را شنیدند که گفت: سنگ های روی زمین را بر پشت اسبان تان بگذارید!!!شوالیه اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم! من که اطاعت نمی کنم. اما شوالیه دوم به دستور آوا عمل کرد.وقتی پای کوه رسید، سپیده دم بود، و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ های شوالیه پارسا تابید: الماس های ناب بودند که می درخشیدند!!!
استاد می گوید: تصمیم های خداوند اسرارآمیز، اما همواره به سود ماست.
 

eizabel

عضو جدید
به دنبال خدا نگرد خدا در دير وبتكده نيست،درمسجد نيست. خدا در قلبيست كه شاد ميكني و در چهره ايست كه مي خنداني
زندگي حكمت اوست چند برگي تو ورق خواهي زد مابقي را قسمت
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوشبختی

خوشبختی

خوشبختی

خوشبختی، نامه ای نیست که یکروز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد.

خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی است از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...
به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر...
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم...


خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است...
 

باران طلایی

عضو جدید
کاربر ممتاز


شايد زياد خاطره خوشی نيست اما درس بزرگی شد براي من در زندگيم!
تا جايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، 8-9 سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!
بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!
با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزدي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!
غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!
پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!
كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورتمو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی؛علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي مردي جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!
شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!
كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايی كه بابا بهش داده بود...
سخنی بسیار زیبا ازحضرت علی (ع)
امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر:
ای مالک!
"اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،فردا به آن چشم نگاهش مکن"
 

باران طلایی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot] [/FONT] [FONT=&quot]دختری ازدواج کردوبه خانه شوهررفت ولی هرگزنمیتوانست بامادرشوهرش کناربیایدوهرروزباهم جروبحث میکردند!عاقبت یک روزدخترنزدداروسازی که دوست صمیمی پدرش بودرفت وازاوتقاضاکردتاسمی به اوبدهدتابتواند مادرشوهرش رابکشد.داروسازگفت اگرسم خطرناکی به اوبدهدومادرشوهرکشته شودهمه به اوشک خواهندبرد؟پس معجونی به آندختردادوگفت هرروزمقداری ازآن رادرغذای مادرشوهر بریزدتاسم معجون کم کم دراواثرکندواورابکشدوتوصیه کردتادراین مدت بااومداراکندتاکسی به اوشک نکند. دخترمعجون راگرفت وخوشحال به خانه بازگشت وهرروزمقداری ازآن رادرغذای مادرشوهرمیریخت وبامهربانی بهاومیداد.هفته ها گذشت وامهرومحبت عروس اخلاق مادرشوهرهم بهتروبهترشدتاآنجاکه یک روزعروس نزدداروسازرفت وبه اوگفت:آقای دکتر ازمادرشوهرم متنفرنیستم.حالااورامانندمادرم دوست دارم ودیگرنمیخواهم که بمیرد.خواهش میکنم داروی دیگری به من بدهیدتاسم راازبدنش خارج کنم.داروسازلبخندی زدوگفت:دخترم نگران نباش آن معجونی که به تودادم سم نبودبلکه سم درذهن خودتو بودکه حالاباعشق مادرشوهرت ازبین رفته است[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]


 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امید....

سال‌هاست که «هارولدابوت» را می‌شناسم.
او در شهر «ویب» ایالت میسوری زندگی مي‌کند، او سابقاً مسئول امور مربوط به جلسات سخنرانی و کنفرانس‌های من بود.

یک روز او را در یکی از خیابان‌های شهر کانزاس دیدم و به من پیشنهاد کرد که حاضر است با اتومبیلش مرا به مزرعه‌ام در ناحیه‌ي بیلتون میسوری برساند.
در طول راه از او سئوال کردم: چطور خودت را از نگرانی دور نگاه می‌داری؟
هارولد در پاسخ، داستان الهام‌بخشی را برایم تعریف کرد که هرگز آن را فراموش نمی‌کنم.
هارولد مي‌گفت: من بیش از اندازه نگران می‌شدم تا اینکه در یکی از روزهای بهاری سال 1934 ‏زمانی که مشغول پرسه زدن در یکی از خیابان‌های شهر ویب بودم منظره‌ای دیدم که نگرانی را برای همیشه به دست فراموشی سپردم.
همه‌ي آن اتفاق بیشتر از ده ثانیه طول نکشید ولی بیشتر از ده سال به من درس زندگی داد و تجربه کسب کردم.
دو سالی می‌شد که در آن شهر یک مغازه‌ي خواربار فروشی را اداره می‌کردم. ولی یک هفته‌ای می‌شد که مغازه را تعطیل کرده بودم، چون در تمام آن دو سال نه تنها سودی نبرده بودم که مقداری هم مقروض شده بودم...
برای پرداخت بدهی‌هایم، چنانچه افزایش نمی‌یافت هفت سال وقت لازم داشتم. همان روزها در پي آن بودم که به بانک تجارت و معدن رفته و تقاضای وام کنم تا با گرفتن وام، برای یافتن کار به «کانزاس»بروم و کار ديگری دست و پا کنم، مثل آدم‌های خسته و وامانده در خیابان قدم می‌زدم و توانایی مبارزه و قدرت ایمان و امیدم را از دست داده بودم.
‏در همین هنگام توجهم به مردی بی‌پا جلب شد که روی یک تکه چوب کوچک که چهار چرخ داشت نشسته بود و به کمک دو چوبی که در دست‌هایش بود، خود را به جلو می‌کشانید و سعی داشت عرض خیابان را طی کرده و به طرف دیگر خیابان برود. من زمانی به او رسیدم که از خیابان رد شده بود و حالا تلاش می‌کرد که خود را بلند کرده و وارد پیاده‌رو شود. ایستادم و شاهد تلاش کردن او بودم، که نگاه او در زمانی که چوب‌ها را در گوشه‌ای از جعبه قرار می‌داد با نگاهم برخورد کرد. مرد همراه با لبخند زیبایی سلام کرد و گفت: «صبح زیبایي‌ست! اینطور نیست؟»

با سر حرف او را تأیید کردم و به سرعت خود را در ذهنم با او مقایسه کردم و متوجه شدم که در قیاس با او چقدر ثروتمندم. من صاحب دو پای سالم بودم و به راحتی می‌توانستم به این‌طرف و آن‌طرف بروم و با این مقایسه از خودم شرمگین شدم به خود گفتم: او با وجود نداشتن پا می‌تواند این‌طور خوشحال و شاداب باشد و از زندگی خود لذت ببرد پس چرا من با وجود داشتن دو پای سالم نمی‌توانم اینگونه باشم؟ با چنین افکاری بود که احساس کردم نیرویی تازه در وجودم ریشه دوانده است.
من تصمیم گرفته بودم از بانک یکصد دلار وام بگیرم ولی با دیدن آن مرد دارای چنان جرأت و جسارتی شدم که تصمیم گرفتم دو برابر آن مبلغ را وام بگیرم.

قبل از آن می‌خواستم برای پیدا کردن کار به کانزاس بروم ولی پس از دیدن آن مرد تصمیم گرفتم که سر و سامانی به شغلم همان خواربار فروشی بدهم و مجدداً آ‏ن را انجام بدهم.
‏وجود آن مرد باعث شد که با تجدید نظر در گرفتن میزان وام، توان و قدرت روحی‌ام افزایش یافته و نیرویی تازه برای از نو شرع کردن در من ایجاد شود.

اکنون این جملات را بر روی آئینه‌ي حمام چسبانده‌ام تا هر روز آن را ببینم و بخوانم...

ديل كارنگي
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سقوط

یکی از با ارزش ترین مثال هایی که اثر افکار و اندیشه های نامطلوب را در کار و زندگی نشان می دهد داستان خلبان (کادل والندا) است.
این شخص ، سالها با موفقیت بی مانندی پرواز های مختلف هوایی را انجام داده بود و یک بار هم به شکست نیندیشیده بود. فکر سقوط در ذهن او نمی گنجید!
او هموار پروازهایش را با شایستگی و موفقیت کامل انجام می داد:
روزی از روزها به همسرش اطلاع داد که گاهی اوقات افکار منفی در مورد پروازهایش به او هجوم می آورد و او را می آزارد و به وی خاطر نشان کرد که حتی یکبار خود را در حال سقوط هواپیما دیده است همسرش وی را دلداری می داد که ناراحت نشود و از وی در خواست می کرد که این افکار را از سر خود بیرون کند و دیگر حتی برای یک لحظه هم به سقوط نیندیشد.
با وجود توصیه گری همسرش ، خلبان موفق و همیشه پیروز آسمانها افکار منفی مربوط به سقوط هواپیما را در ذهنش ریشه کن نمی کند و حتی چند بار دیگر منظره سقوط هواپیما را در نظر مجسم می کند از آنجا که افکار و اندیشه های انسان تأثیر مستقیمی در روحیه وی دارد و روحیه نیز ارتباط تنگاتنگ و نزدیکی با اعمال و رفتار انسان دارد فقط سه ماه پس از اولین باری که خلبان بدون شکست خطوط هوایی ، این موضوع را به زنش گفت، هواپیمایش سقوط کرد و او جان خود را در اثر حادثه از دست داد!!!

<<شکست اساسا ثمره ی اندیشیدن به شکست است>>
 

باران طلایی

عضو جدید
کاربر ممتاز
اراده پولادین پسر پا سوخته



مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به‌وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود.

روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه‌ی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. آنان بدن نیمه بی‌هوش هم‌کلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بی‌درنگ به بیمارستان رساندند.

پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش می‌گفت: هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعله‌های آتش به‌طور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است.

اما پسرک به هیچوجه نمی‌خواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و … چنین هم شد.

او در مقابل چشمان حیرت زده‌ی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش می‌گفت: طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگ‌لنگان راه برود.

پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچ‌وجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمی‌شد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را می‌مالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمی‌خورد.

با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده‌ی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود
یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخ‌دار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد.

آن روز، پسرک بر خلاف دفعه‌های قبل، در صندلی چرخ‌دار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را می‌کشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نرده‌های چوبی سفیدی که دور تا دور حیاط‌شان کشیده شده بود، رسید.

با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نرده‌ها گرفت و در امتداد نرده‌ها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام می‌داد، به‌طوری که جای پای او در امتداد نرده‌های اطراف خانه دیده می‌شد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمی‌خواست.

سرانجام، با خواست خدا و عزم و اراده‌ی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود.

او دوباره به مدرسه رفت و فاصله‌ی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، می‌دوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.

سال‌ها بعد، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد!
 

mohammad5mousavi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عقاب می تواند 70 سال زندگی کند » اما ... به 40 سالگی که می رسد چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند. نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد. آنگاه عقاب می ماند و یک دو راهی: اینکه بمیرد و یا اینکه یک روند دردناک تغییرات را برای 150 روز تحمل کند و این روند مستلزم آن است که به قله یک کوه پرواز کرده و آنجا بنشیند در آنجا نوک خود را به صخره یی می کوبد تا آنجا که کنده شود پس از آن منتظر می ماند تا نوک جدیدی به جای آن بروید ، و بعد از آن چنگالهایش را از جا در می آورد.پس از آنکه چنگال جدید رویید ، عقاب شروع به کندن پرهای کهنه اش می کند و پس از گذشت 5 ماه عقاب پرواز تولد مجدد را انجام می دهد و مدتها زندگی خواهد کرد...برای 30 سال دیگر.چرا تغییر لازم است؟.... بسیار می شود که برای زیستن نیاز است تغییری را ایجاد کنیم...گاهی اوقات نیاز داریم از شر خاطرات و عادات کهنه و سنتهای نادرست گذشته رها شویم نتیجه گیری : همیشه برای اینکه در زندگی موفق باشید، باید تغییر کنید ، باید درد بکشید باید از آنچه دوست دارید بگذرید باید پر و بالتان را حرص کنید وگرنه ......باید بمیرید !
 

mohammad5mousavi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلیا هستن میخوان ما رو خراب کنن...
بدبختا خبر ندارن ما از خرابه ها برج می سازیم.......ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﺩﺍﺭﯼ ، ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ
ﺧﻮﻭﻧﯽ
ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﻮﻥ ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ ، ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ ...ﻫﻤﻪ ﭼﯽ
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ
ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﮐﻠﻪ ﺕ ﭘُﺮﻩ ، ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻨﮕﯽ
ﻭﺍﺳﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺩﺭ
ﻧﻤﯿﻤﻮﻧﯽ ...
ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟
ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ...
ﻣﯽ ﺷﯿﻨﻢ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ...
ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ،
ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ ،
ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻢ،
ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ...
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حقيقت تلخ زندگي انسان ها

حقيقت تلخ زندگي انسان ها





پسر : با من ازدواج ميکني؟؟؟
دختر : خونه داري؟؟
پسر : نه اما ..
دختر: آيا ماشين بي ام وِ داري؟؟
پسر : ندارم اما ..
دختر: حقوق ماهانه ات چنده؟؟
پسر : حقوقي نميگيرم اما...
دختر : اما نداره ؛ تو هيچي نداري ، چه جوري ميخواي باهات ازدواج کنم و من رو خوش بخت کني؟؟؟
لطفأ تنهام بذار!!!
دختر رفت و دور شد

پسر با خودش حرف ميزد:
من 1 ويلاي بزرگ دارم ... 3 ماشين فراري ، 2
پورشه و 1 ماشين لامبرگيني دارم
با اين وجود چرا بايد ي بي ام وِ ارزون بخرم!!؟؟
چجوري ميتونم حقوق بگيرم وقتي خودم رئيس هستم !!؟؟
.
.
.
اين يک حقيقت دردناک در زندگي ما انسان هاست...اين جاچيزهاي مهم فقط پول و ماديات هستن
عشق و علاقه خالصانه هيچ معني نداره.. شايد بتونيم اونو توو رؤياهامون دنبال کنيم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پول همه چيز نيست ... من ترجيح ميدم هيچ پولي نداشته باشم اما هر روز زندگيم سرشار از عشق و شادي باشه
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
محمد ابن زکریای رازی در جوانی مثل خیلی ها عاشق طلا بود پس به کیمیاگری پرداخت و به چشم درد مبتلا شد. پزشکی برای معالجه چشمان رازی 500 سکه طلا از او گرفت و به او گفت کیمیا این است نه انچه تو در جستجوی آنی!!

رازی دست از کیمیاگری کشید پزشکی خواند و الکل را کشف کرد
 

elham1985

عضو جدید
نامه بسیار جالب دختری به همسرش آینده اش



عزیزم!
می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم.

اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی!

اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!

اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!

اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای!

اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!
اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی! و بالاخره...

اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است.
 

گیتار باران

عضو جدید
کاربر ممتاز
شما می توانید جنسیت فلفل ها را بررسی کنید ...
فلفل هایی که چهار برجستگی دارند ماده و آن هایی که سه برجستگی دارند نر هستند.
فلفل ماده پر از دانه است، اما شیرین تر و برای خام خوردن بهتر است و فلفل نر برای پخت و پز بهتر است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يكي از كشاورزان منطقه اي، هميشه در مسابقه‌ها، جايزه بهترين غله را به ‌دست مي‌آورد و به ‌عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقيتش را بدانند. به همين دليل، او را زير نظر گرفتند و مراقب كارهايش بودند. پس از مدتي جستجو، سرانجام با نكته‌ عجيب و جالبي روبرو شدند. اين كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترين بذرهايش را به همسايگانش مي‌داد و آنان را از اين نظر تأمين مي‌كرد. بنابراين، همسايگان او مي‌بايست برنده‌ مسابقه‌ها مي‌شدند نه خود او!
كنجكاويشان بيش‌تر شد و كوشش علاقه‌مندان به كشف اين موضوع كه با تعجب و تحير نيز آميخته شده بود، به جايي نرسيد. سرانجام، تصميم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از اين راز عجيب بردارند.
كشاورز هوشيار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: «چون جريان باد، ذرات باروركننده غلات را از يك مزرعه به مزرعه‌ ديگر مي‌برد، من بهترين بذرهايم را به همسايگان مي‌دادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعه‌هاي آنان به زمين من نياورد و كيفيت محصول‌هاي مرا خراب نكند!»
همين تشخيص درست و صحيح كشاورز، توفيق كاميابي در مسابقه‌هاي بهترين غله را برايش به ارمغان مي‌آورد.
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق و فداکاری
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن: یواش تر برو, من می ترسم.

مرد : نه, اینجوری خیلی بهتره.

زن : خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.

مرد : خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن : دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.

مرد : منو محکم بگیر.

زن : خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری, آخه نمیتونم

راحت برونم. اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه

آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین

زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون

اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای

آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
 

Similar threads

بالا