داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می کرد. بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید . او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند.اسب ابتدا کمی ناله کرد ، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد . آنها باز هم روی او گل ریختند . کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کرد.با هر تکه گل که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد ، گل را پا یین می ریخت و یک قدم بالا می آمد همین طور که روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد . زندگی در حال ریختن گل و لای برروی شماست . تنها راه رها یی این است که آنها را کنار بزنید و یک قدم بالا بیایید. هریک از مشکلات ما به منزله سنگی است که می توانیم از آن به عنوان پله ای برای بالا آمدن استفاده کنیم با این روش می توانیم از درون عمیقترین چاه ها بیرون بیاییم
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
در راهروی بیمارستان......

در راهروی بیمارستان......

جوان در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب.


در انتهای کادر در بزرگي ديده مي شود با تابلوی "اتاق عمل".


چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج مي شود.


مرد نفسش را در سينه حبس مي کند.


دکتر به سمت او مي رود.


مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند.


دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات بديم.


اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده.


ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم، چشم چپ رو هم تخليه کرديم ...


بايد تا آخر عمر ازش پرستاري کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی


روي تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زيرش رو تميز کنی و باهاش صحبت کنی ...


اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسيب ديده ...


با شنيدن صحبت های دکتر به تدريج بدن مرد شل می شود، به ديوار تکيه می دهد.


سرش گيج می رود و چشمانش سياهی می رود.


با ديدن اين عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.


دکتر: هه ! شوخی کردم ... زنت همون اولش مُرد !!!!!
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
من رفتنی ام!

من رفتنی ام!

[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]من رفتنی ام![/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]file:///C:%5CUsers%5CARIANS%7E1%5CAppData%5CLocal%5CTemp%5Cmsohtmlclip1%5C01%5Cclip_image001.gif[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفت: پدر يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفت: من رفتني ام![/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: يعني چي؟[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]گفت: دارم ميميرم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!![/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفت: بيمار نيستم![/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم: پس چي؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن نه. پرسیدم خارج چي؟ و باز جواب دادند نه! [/FONT]
[FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]خلاصه پدر ما رفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟ [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد....[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب ...[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]Top of Form[/FONT]​
[FONT=&quot]Bottom of Form[/FONT]​
[FONT=&quot]Top of Form[/FONT]​
[FONT=&quot]Bottom of Form[/FONT]​
[FONT=&quot]Top of Form[/FONT]​
[FONT=&quot]Bottom of Form[/FONT]​
[FONT=&quot]Top of Form[/FONT]​
[FONT=&quot]Bottom of Form[/FONT]​
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
خدا مواظب ماست

خدا مواظب ماست

[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد ، یک شرکت ، از بازماندگانی که در این دو برج کار میکردند و از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از اتفاقاتی که باعث شد زنده بمانند بیان کنند[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچکی بود که باعث نجات آنها گردیده بود[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود.و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یکی دیگر بچه اش تاخیر کرده بود و نتوانسته بود سروقت حاضر شود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد.و به همین خاطر زنده ماند[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]به همین خاطر هر وقت[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]در ترافیک گیر می افتم ،[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]آسانسوری را از دست می دهم ،[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم ،[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]و همه چیزهای کوچکی که مرا آزار می دهد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]با خودم فکر می کنم[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم[/FONT][FONT=&quot]..[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]با چراغ قرمز روبرو می شوید[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]عصبانی یا افسرده نشوید[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست[/FONT][FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot]
پس شاد باشید و به او اعتماد کنید[/FONT]
[FONT=&quot]و مطئن باشید که بهترین اتفاق ها منتظر شماست[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]

[/FONT]​
 

malmal_r

عضو جدید
چند بار عاشق و شکست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چند بار عاشق و شکست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

در بادی امر جا داره از مدیران تشکر کنم!وبگم اگه مشکلی داره یا برای تالاره دیگه ای باید باشه حذفش نکنن !انتقالش بدن!!!!
:gol:;)


يکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ. اما عشق، آن صياد است که کبوتران را پر مي دهد. و آن باغبان است که گل هاي سرخ را پرپر مي کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.

دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمي کند، پس آهويش را دريد و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه مي ماند و نه ترنم.
*
سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را مي بلعد و آن مرگ است که تن هر سروي را تابوت مي کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتي روان بر رود عشق.
*
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و يکم بار که عاشق شد، قلبش اسبي بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غيرت و استخوان.
و عشق آمد در هيئت سواري با سپري و سلاحي بر قلبش نشست و عنانش را کشيد، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از اين پس زندگي، ميدان است و حريف، خداوند. پس قلبت را بياموز که

عشق کار نازکان نرم نيست / عشق کار پهلوان است،*
آنگاه تازيانه اي بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقي بود

تو اگر مي‌دانستي

که چه دردي دارد

که چه رنجي دارد

خنجر از دست عزيزان خوردن

از من خسته نميپرسيدي

آه دختر تو چرا تنهايي...
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان طنز

داستان طنز

تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم سفری تفریحى بودند... پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد. راننده تشکر کرد و بادام ها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام ها را به او تعارف کرد، راننده باز هم تشکر کرد و بادام ها را گرفت و خورد! این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید: چرا خودتان بادام ها را نمى خورید؟ پیرزن گفت: چون ما دندان نداریم. راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید: پس چرا اینها را خریده اید؟ پیرزن گفت: ما شکلات دور بادام ها را خیلى دوست داریم!!!/
 

ansarweb

عضو جدید
جوابیه پروردگار به یک منتظر

جوابیه پروردگار به یک منتظر

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام دوستان عزیز اول از همه فرا رسیدن ماه دوست داشتنی رمضان رو به شما تبریک عرض میکنم


در ادامه همه اگه دوست داشتید این متنو یه نگاهی بندازید


سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2)



افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30)




و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)


و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا 87)


و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان توهم زده شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24)


و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73)


پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب 10)


تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118)


وقتی در تاریکی ها مرا بزاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام 63-64)


این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای. (اسرا 83)


آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3)


غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)


پس کجا می روی؟ (تکویر 26)


پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)


چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)


مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48)


من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام 60)


من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم (قریش 3)


برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه با هم باشیم (فجر 28-29)


تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)




 

یارانراد

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
پشت شیشه اتوبوس نشسته ام.از بیرون بوی باران می اید.دانشجویی پشت سرم نشسته.
می گوید:صدای خوبی دارم تازگی ها نی زدن هم یاد گرفته ام.
از زیر زبانش بیرون پرید حافظ یک جز قران هم هست.
به چشم هایش که نگاه کردم از خودم بدم امد.....او مادر زاد نابیناست

 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم.
آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته،صورتی تراشیده و به قول دوستان فاقد نشانه های مذهبی!القصه…
هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب !
اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم .
آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد ، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد . سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: “5000 تومان قیمت شیرینی به اضافه 200 تومان پول جعبه می شود به عبارت5200 تومان “
نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید درذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول ! رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : “ چرا این کار را کردید؟!! ” ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : “ اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…”
و بعد اضافه کرد :وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!
پرسیدم : یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را….
حرفم را قطع می کند : چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.
چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی!
چیزی درونم گُر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول محمد Lable نزنم روی آدمها. ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی ! کم فروشی مذهبی ، کم فروشی انسانی….روزنامه خواندن در ساعت کاری ، گفت و گوهای تلفنی ، گشت و گذارهای اینترنتی…و...و...و.
 

omiiit

عضو جدید
چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم.
آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته،صورتی تراشیده و به قول دوستان فاقد نشانه های مذهبی!القصه…
هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب !
اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم .
آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد ، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد . سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: “5000 تومان قیمت شیرینی به اضافه 200 تومان پول جعبه می شود به عبارت5200 تومان “
نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید درذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول ! رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : “ چرا این کار را کردید؟!! ” ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : “ اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…”
و بعد اضافه کرد :وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!
پرسیدم : یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را….
حرفم را قطع می کند : چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.
چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی!
چیزی درونم گُر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول محمد Lable نزنم روی آدمها. ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی ! کم فروشی مذهبی ، کم فروشی انسانی….روزنامه خواندن در ساعت کاری ، گفت و گوهای تلفنی ، گشت و گذارهای اینترنتی…و...و...و.
کاش فقط جعبه رو به قمیت شیرینی بدن، توی شیراز رفتم شیرینی فروشی آلما تو معالی آباد، از 3 نوع شیرینی مختلف سفارش دادم. قیمت شیرینی ها متفاوت بود، 5500، 7500، 9000. طرف آخر سر قیمت اصلی رو از کیلویی 8500 تومن زد، پرسیدم که چرا 8500 زدین، قیمتش باید کمتر باشه، گفن ما براساس تعداد هر کدوم از شیرینی ها و مجموع قیمت همشون میانگین می گیریم، گفتم آخه امکان نداره میانگین این قدر زیاد شه(چون از شیرینی 5500، 4تا و از بقیه شیرینی ها هر کدوم 3 تا بود) به طرف کلی برخورد با غر زدن فراوان گفت باشه اصلاً تک تک می کشم جمع می زنم.
بار اول که کیلویی 8500 زده بود، قیمت شیرینی شده بود 10000 تومن. بار دوم که تک تک وزن کرد، شد 8000 تومن. طرف حق منو خورده بود، تازه هم نق زد و غر غر کرد.
با یه میانگین گرفتن عجیب غریب، 25% بیشتر می خواست ازم بگیره!!!!!
حالا فک کن در طول روز چند بار این اتفاق میوفته؟؟؟؟
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
خلقت زن..

خلقت زن..

داستـان خلقـت زن







از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.
فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟"
خداوند پاسخ داد:
"دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
"این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید."
خداوند گفت :
"نمی شود!!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.


"اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی."

"بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد."
فرشته پرسید :
"فکر هم می‌تواند بکند؟"
خداوند پاسخ داد :
"نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد."
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
فرشته پرسید :
"اشک دیگر برای چیست؟"
خداوند گفت:
"اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."
فرشته متاثر شد:
"شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند."
زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.
همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.
بار زندگی را به دوش می‌کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.
برای آنچه باور دارند می‌جنگند.
در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.
وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.
بدون قید و شرط دوست می‌دارند.
وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.
وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند.
آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد
زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.
کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند
زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت: "این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!"

فرشته پرسید: "چه عیبی؟"
خداوند گفت:
"قدر خودش را نمی داند . . ."
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچگاه با آبوری دیگران بازی مکن

هیچگاه با آبوری دیگران بازی مکن

زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...
سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.
حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری و هیچگاه با آبروی دیگران بازی نکنی و همیشه به خداپنا ه ببر.
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر میخواهی درکارت موفق باشی به رقیبانت کمک کن

اگر میخواهی درکارت موفق باشی به رقیبانت کمک کن

یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند....
این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میكرد. بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او!
كنجكاویشان بیشتر شد و كوشش علاقهمندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصولهای مرا خراب نكند

 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش.

هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش.

هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ... هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند! با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند!! مردی در آن نزدیکی به او گفت: چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی؟! هندو گفت: عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند٬ طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ... چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟! هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند...
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوشبختی یعنی این.....

خوشبختی یعنی این.....

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
اوزاکا

اوزاکا

در اوزاکا، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود.

شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت.

مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود.

صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد.

مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.



یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد.
قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد،

صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!

صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد.

وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.

صاحب مغازه در پاسخ گفت:

"مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد.
این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.

شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است. "
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
این نیز بگذرد

این نیز بگذرد

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می گوید: فردا به فلان حمام در فلان شهر برو و کار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله ی دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و...
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
یکسال گذشت... برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری.
حمامی گفت: این نیز بگذرد...
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچه ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه ای شده ای.
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می بینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند: پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد!

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
ازعارفی پرسیدند:روی نگین انگشترم چه حک کنم
که وقتی شادشدم به آن بنگرم و
وقتی ناراحت شدم به آن نظر کنم
گفت:حک کن "می گذرد"
 

kamyab-90

عضو جدید
خوشم اومد
از این به بعد به خودم میگم این نیز بگذرد زیاد غصه نخور
 

unstoppable

کاربر بیش فعال
گذشتن که همه چیز میگذره...مهم اینه که چجوری بگذره و تو آینده چه سودی برا ما داشته باشه...!!! (جمله عمیقه دقت کنید)
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
رنجش

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیطان !

شیطان !

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به چالش ذهنی کشاندآیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرداستاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیزشیطان است شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد باردیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟استاد پاسخ داد: البته شاگرد ایستاد و پرسید: استاد, سرما وجود دارد؟؟استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟مرد جوان گفت: در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست،در واقع سرما وجودندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کردشاگرد ادامه داد : استاد تاریکی وجود دارد؟استاد پاسخ داد: البته که وجود داردشاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی درحقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد.
اما تاریکی را نمیتوان ، تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرددر آخر مرد جوان از استاد پرسید: آقا, شیطان وجود دارد؟؟استاد که زیاد مطمئن نبود پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم.
ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که درسراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خودوجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی وسرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خداشیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را درقلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید
 
آخرین ویرایش:

senaps

عضو جدید
کاربر ممتاز
این نیز بگذرد؟! واقعا؟
واقعا؟؛ این نیز میگذرد؟!!!!
میشه بگید این نیز کی گذشت؟!

اگر از نیز گذر کردی، این نیز بگذرد... اگر نشستی تا بگذرد، همونجا می‌مانی....

این جمله، حتی مزخرف تر از بسیاری مزخرفات دیگه‌ای بوده که شنیده‌بودم.... ادم اگر همینجوری بشینه، وضعیت بهتر که نمیشه هیچ، بدتر هم میشه.....
باید گذر کنی.... باید بخوری تا خورده نشی!!!! با بدری تا دریده نشی...... اگر بشینی تا؛ این نیز بگذرد!؛ می‌پوسی بدون اینکه حتی به گذر کردن نزدیک شده باشی!!بدون اینکه حتی تکون خورده باشی!

مملکت ما از نداشتن فیلسوف واقعا رنج میبره!!!! واقعا وقتی این حرف رو 2 ترم پیش استاد گرانقدرم به من گفت، جبهه گرفتم که این همه کتاب داریم و این همه ضرب المثل و این همه جمله‌ی فیلسوفانه!!! چطور جرات میکنی که بگی ایران تو فرهنگش فیلسوف نداشته؟! الان واقعا بهش رسیدم!!! استاد ره‌گویی، غلط کردم!! ببخشید....
 

nikan_eh

عضو جدید
در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت ………. این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غُبارش فرونشست ………. گرد سُم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکُشت ………. …هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروان سرای بسی کاروان گذشت ………. …ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مُفتخر به طالعِ مسعود خویشتن ………. ……..تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شماناکسان رسید ………. …نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان ………. ….بعداز دوروزاز آن شمانیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم ………. ………تا سختیِ کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدّتی ………. ………..این گُل،ز گُلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده دراین خانه مال وجاه ………. …..این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپُرده به چوپان گرگ طبع ………. ..این گُرگیِ شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حُکم اوست ………. …….هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینگونه من زنده خواهم ماند...

اینگونه من زنده خواهم ماند...

گوشه اي از وصيت نامه رابرت.ن.تست



"روزي فرا خواهد رسيد که جسم من آنجا زير ملافه سفيد پاکيزه اي که چهار طرفش زير تخت بيمارستان رفته است، قرار مي گيرد و آدمهايي که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم مي گذرند. آن لحظه فرا خواهد رسيد كه دكتر بگويد مغز من از كار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگيم به پايان رسيده است.

در چنين روزي تلاش نكنيد به شكل مصنوعي و با استفاده از دستگاه، زندگيم را به من برگردانيد و اين را بستر مرگ من ندانيد. بگذاريد آن را بستر زندگي بنامم و بگذاريد جسمم به ديگران كمك كند به حيات خود ادامه دهند.

چشمهايم را به انساني بدهيد كه هرگز طلوع آفتاب، چهره يك نوزاد و شكوه عشق را در چشمهاي يك زن نديده است. قلبم را به كسي بدهيد كه از قلب جز خاطره دردهايي پياپي و آزاردهنده چيزي به ياد ندارد. خونم را به نوجواني بدهيد كه او را از تصادف ماشين بيرون كشيده اند و كمكش كنيد تا زنده بماند و نوه هايش را ببيند. كليه هايم را به كسي بدهيد كه زندگيش به ماشيني بستگي دارد كه هر هفته خون او را تصفيه مي كند. استخوانهايم، عضلاتم، تك تك سلولهايم و اعصابم را برداريد و راهي پيدا كنيد كه آنها را به پاهاي كودكي فلج پيوند بزنند.

هر گوشه از مغزم مرا بكاويد، سلولهايم را اگر لازم شد برداريد و بگذاريد به رشد خود ادامه دهند تا با كمك آن پسرك لالي بتواند با صداي دو رگه فرياد بزند و دخترك ناشنوايي زمزمه باران را روي شيشه اتاقش بشنود. آنچه از من باقي مي ماند بسوزانيد و خاكسترم را به دست باد بسپاريد تا گلها بشكفند. اگر قرار است چيزي از وجود مرا دفن كنيد بگذاريد خطاهايم، ضعفهايم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند. گناهانم را به شيطان و روحم را به دست خدا بسپاريد و اگر گاهي دوست داشتيد يادم كنيد. عمل خيري انجام دهيد يا به كسي كه نيازمند شماست كلام محبت آميزي بگوييد. اگر آنچه را گفتم برايم انجام دهيد....

هميشه زنده خواهم ماند...."

 

ho_b

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگـــــــــز زود قضــــــــــاوت نکنــــــــید

هرگـــــــــز زود قضــــــــــاوت نکنــــــــید

پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد ،او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد .
او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم “.
پدر با عصبانيت گفت:”آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟”
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم” از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم، شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا .
پدر زمزمه کرد: (نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است )
عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد ” خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد”
و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت :” اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد”
پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: “چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟”
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد :” پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تون تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند..
 

ho_b

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه زود دیر می شود

چه زود دیر می شود

مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد .
او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم .
سپس یك جعبه به دست او داد . پسر ، كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال و دارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی؟
كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده .
یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند .
از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود .
اما قبل از اینكه اقدامی بكند ، تلگرافی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است .
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت .
در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد .
در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت .
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :
تمام مبلغ پرداخت شده است .
 

shakibam

عضو جدید
کاربر ممتاز
این نیز بگذرد؟! واقعا؟
واقعا؟؛ این نیز میگذرد؟!!!!
میشه بگید این نیز کی گذشت؟!

اگر از نیز گذر کردی، این نیز بگذرد... اگر نشستی تا بگذرد، همونجا می‌مانی....

این جمله، حتی مزخرف تر از بسیاری مزخرفات دیگه‌ای بوده که شنیده‌بودم.... ادم اگر همینجوری بشینه، وضعیت بهتر که نمیشه هیچ، بدتر هم میشه.....
باید گذر کنی.... باید بخوری تا خورده نشی!!!! با بدری تا دریده نشی...... اگر بشینی تا؛ این نیز بگذرد!؛ می‌پوسی بدون اینکه حتی به گذر کردن نزدیک شده باشی!!بدون اینکه حتی تکون خورده باشی!

مملکت ما از نداشتن فیلسوف واقعا رنج میبره!!!! واقعا وقتی این حرف رو 2 ترم پیش استاد گرانقدرم به من گفت، جبهه گرفتم که این همه کتاب داریم و این همه ضرب المثل و این همه جمله‌ی فیلسوفانه!!! چطور جرات میکنی که بگی ایران تو فرهنگش فیلسوف نداشته؟! الان واقعا بهش رسیدم!!! استاد ره‌گویی، غلط کردم!! ببخشید....

قرار نیست بشینی تا بگذره.منظور اینه که ببین چطور یه اتفاقی چند سال پیش رخ داده و گذشته,اینم میگذره..
زیاد خودتو درگیر نکن.چه خوب چه بد,همه چی میره..چون زمان درحال رفتنه..
 

Similar threads

بالا