داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
خواسگاری

خواسگاری

خواستگاری در دوره های مختلف :sweatdrop:

یك هفته پس از خلقت آدم

چون حوا بدون پدر و مادر بود آدم اصلا مشكلی نداشت و چای داغ را روی
خودش نریخت.
پانصد سال پس از خلقت آدم:

با یه دونه دامن از اون چینی خال پلنگی ها میری توی غار طرف.بلند داد می زنی:هاكومبازانومبا(یعنی من موقع زنمه(
بعد میری توی غار پدر و مادر دختره. با دامن چین چینی جلوت نشسته اند و می گن:از خودت غار داری؟دایناسور آخرین مدل داری؟بلدی كروكدیل شكار كنی؟خدمت جنگ علیه قبیله ادم خوارها رو انجام دادی؟بعد عروس خانم كه اون هم از این دامنای چین چینی پوشیده با ظرفی كه از جمجمه سر بچه دایناسور ساخته شده برات چای میاره و تو می ریزی روی خودت.

دو هزار و پانصد سال بعد از اختراع آدم:

انسان تازه كشاورزی را آموخته.وقتی داری توی مزرعه به عنوان شخم زدن زمین عمل می كنی با دیدن یه دختر متوجه میشی كه باید ازدواج كنی.برای همین با مقدار زیادی گندم به مزرعه پدر دختره میری .اونجا از تو می پرسند:جز خوت كه اومدی خواستگاری چند تا خر دیگه داری؟چند متر زمین داری؟چند تا خوشه گندم برداشت می كنی؟ آیا خدمت در لشگر پادشاه رو به انجام رسانده ای؟
بعد عروس خانم با كوزه چای وارد میشه و شما هم واسه اینكه نشون بدی خیلی هول شدید تمام كوزه رو روی سرتون خالی می كنید.

ده سال قبل:

شما پس از اتمام خدمت مقدس سربازی به این نتیجه می رسید كه باید ازدواج كنید و از مادرتان می خواهید كه دختری را برایتان انتخاب كند.در اینجا اصلا نیازی نیست كه شما دختر را بشناسید چون پس از ازدواج به اندازه كافی فرصت برای شناخت وجود دارد.در ضمن سنت چای ریزون كماكان پا بر جاست.

هم اكنون: :tooth:

به دلیل پیشرفت تكنولوژی در حال حاضر شما به آخرین نسخه یاهو مسنجر احتیاج دارید.البته از”ام اس ان” یا “آی سی كیو”هم می توانید استفاده كنید ولی انها آیكنهای لازم برای خواستگاری را دارا نمی باشند . پس از نصب یاهو مسنجر به یك روم شلوغ رفته هر اسمی كه به نظرتان زیباست “اد” می كنید و با استفاده از آیكنهای مربوطه خواستگاری را انجام می دهید . البته یاهو قول داده كه نسخه جدید دارای امكانات ازدواج و زندگی مشترك نیز باشد
 

fatem

عضو جدید
همه ی ما چهار تا زن داریم!!

همه ی ما چهار تا زن داریم!!

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
 

behnam.gas

عضو جدید
چرا برعكسشو نمبگي رفيق
من قبولش ندارم
البته ناراحت نشي ها
ولي چون خودم تجربه دارم
دلم خيلي پره
مرسسسسييييييييييييييييييييي رفيق

بلاخره هر کسی یه نظری داره و هر چیزی هم یه نمونه هایی مطمئنا از هر دو موردش وجود داره
انشاالله که دل پرت خالی بشه
خوس باشی:gol:
 

حمید...HaMiD

عضو جدید
کاربر ممتاز
Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me?
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can't tell the reason... but I really like you
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

عالی بود.
مرسی.;)
:gol:
 

mahdicar20

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یه داستان جالب با نتیجه ای جالب تر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه داستان جالب با نتیجه ای جالب تر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همديگه رو نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي بينن و شروع مي كنن در مورد زندگي هاشون براي همديگه تعريف كنن. بعد از يه مدت يكي از اونا بلند ميشه ميره دستشويي. سه تاي ديگه صحبت رو مي كشونن به تعريف از فرزندانشون...

اولي: پسر من باعث افتخار و خوشحالي منه. اون توي يه كار عالي وارد شد و خيلي سريع پيشرفت كرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توي يه شركت بزرگ استخدام شد و پله هاي ترقي رو سريع بالا رفت و حالا شده معاون رئيس شركت. پسرم انقدر پولدار شده كه حتي براي تولد بهترين دوستش يه مرسدس بنز بهش هديه داد...

دومي: جالبه. پسر من هم مايهء افتخار و سرفرازي منه. توي يه شركت هواپيمايي مشغول به كار شد و بعد دورهء خلباني گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده. پسرم اونقدر پولدار شد كه براي تولد صميمي ترين دوستش يه هواپيماي خصوصي بهش هديه داد.

سومي: خيلي خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده... اون توي بهترين دانشگاههاي جهان درس خوند و يه مهندس فوق العاده شد. الان يه شركت ساختماني بزرگ براي خودش تأسيس كرده و ميليونر شده... پسرم اونقدر وضعش خوبه كه براي تولد بهترين دوستش يه ويلاي ۳۰۰۰ متري بهش هديه داد.

هر سه تا دوست داشتند به همديگه تبريك مي گفتند كه دوست چهارم برگشت سر ميز و پرسيد اين تبريكات به خاطر چيه؟ سه تاي ديگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندي ما شدن صحبت كرديم. راستي تو در مورد فرزندت چي داري تعريف كني؟

چهارمي گفت: دختر من رقاص كاباره شده و شبها با دوستاش توي يه كلوپ مخصوص كار ميكنه. سه تاي ديگه گفتند: اوه! مايهء خجالته! چه افتضاحي! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضي نيستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگي بدي هم نداره. اتفاقاً همين دو هفته پيش به مناسبت تولدش از سه تا از صميمي ترين دوست پسراش يه مرسدس بنز و يه هواپيماي خصوصي و يه ويلاي ۳۰۰۰ متري هديه گرفت!

نتيجهء اخلاقي: هيچوقت به چيزي كه كاملا" در موردش مطمئن نيستي افتخار نكن!
mahdicar20:)
 

mahdicar20

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خواب عجیب !!!!!!!!!

خواب عجیب !!!!!!!!!

روزي مردي خواب عجيبي ديد . ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي انها نگاه ميکند. هنگام ورود ، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هاي را که توسط پيکها از زمين ميرسند، باز ميکنند و داخل جعبه ميگذارند . مرد از فرشته پرسيد : شما چه کار ميکنيد ؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد ، گفت: اين جا بخش دريافت است و ما دعاها و درخواست هاي مردم از خداوند را تحويل ميگيريم.

مرد کمي جلوتر رفت . باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذ هايي را داخل پاکت ميگذارند و انها را توسط پيکهايي به زمين ميفرستند.

مرد پرسيد: شماها چه کار ميکنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين ميفرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و يک فرشته را ديد که بيکار نشسته است . مرد با تعجب پرسيد : شما چرا بيکاريد؟

فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي که دعاهايشان مستجاب شده ، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار کمي جواب ميدهند. مرد از فرشته پرسيد : مردم چگونه ميتوانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد:بسيار ساده ، فقط کافيست بگويند : خدايا شکر
mahdicar20:)
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
وقتی بچه بودم، مادرم همیشه عادت داشت از من بپرسه که کدام عضو مهمترین عضو بدن است. در طول سالیان متمادی، جواب هایی می دادم و همیشه تصورم این بود که بالاخــره جـــواب صــحیح را پیدا می کنم.
بزرگتر که شدم، به فکرم رسید که صدا برای ما انسان ها خیلی مهم است. پس در جواب مادرم گفتم: "مـامـان، فـکر می کنم گوش ها مهمترین عضو بدن هستند". اما مادرم گـفت: "نـه پـــسرم، اشتباه می کنی. خیلی آدما ناشنوا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."
چند سال گذشت و قبل از اینکه مادرم سوالش را تکرار کند، دوباره شروع کردم به فکر کردن و این طور نتیجه گیری کردم که بالاخره جواب صحیح را پیدا کردم. پس به مادرم گفتم: "مامان، بالاخره فهمیدم کدوم عضو مهمتره. چشم، چشم از همه اعضای بدن مهمتره."
مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: "خیلی خوب داری همه چیز رو یاد می گیری، اما بازم جوابت صحیح نیست، چون خیلی آدما نابینا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."
از قرار معلوم بازم اشتباه کرده بودم. اما دست از تلاشم برنداشتم، چون مادرم هر چند سال یکبار این سوال را از من می پرسید و هر بار که جواب می دادم، طبق معمول می گفت: "نه پسرم جوابت درست نیست، ولی خوشحالم. چون داری هر سال باهوش تر میشی."
تا اینکه سال قبل، پدربزرگم مرد و این مسئله ای بود که قلب همه ما را به درد آورد. همه داشتیم گریه می کردیم. حتی پدرم هم گریه می کرد. وقتی که می خواستیم برای آخرین بار پدربزرگ را ببینیم و با او خداحافظی کنیم، مادرم رو به من کرد و گفت: "عزیز دل من، هنوزم نفهمیدی که مهمترین عضو بدن کدومه؟"
از اینکه مادرم درست در چنین لحظه ای این سوال را از من پرسید سخت تعجب کرده بودم. همیشه فکر می کردم این یک بازی بین من و مادرم است. مادرم که تعجب را در صورت من دید، گفت: "این سوال خیلی مهمه. اگر به این سوال جواب بدی، اونوقت می فهمم که معنی واقعی زندگی رو فهمیدی."
"در این چند سال هر وقت ازت می پرسیدم مهمترین عضو بدن کدومه، هر بار بهت می گفتم که داری اشتباه می کنی و همیشه هم مثالی میزدم که بفهمی چرا جوابات اشتباهه. اما امروز همون روزیه که باید درس مهمی یاد بگیری."
بعد نگاهی به من انداخت. نگاهی که تنها در یک مادر دیده می شود. به چشمان خیس از اشکش نگاه کردم. مادرم گفت:"عزیز دلم، مهمترین عضو بدن، شانه های توست".
گیج و متحیر پرسیدم: "چرا، چون سر روی آن قرار دارد"؟ اما مادرم در جواب گفت:"نه برای اینکه وقتی دوست یا همسرت ناراحت است و گریه می کنه، سرش رو روی شونه های تو میذاره. عزیز دلم، هر کسی توی این دنیا به یک شونه نیاز داره که برخی مواقع سرش رو روی اون بذاره. فقط دعا می کنم تو هم دوست یا همسری داشته باشی که در هنگام نیاز سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی تا کمی تسلی پیدا کنی".
همانجا و همان لحظه بود که دریافتم مهمترین عضو بدن نه تنها خودپسند است، بلکه در برابر غم و اندوه سایرین خود را مسئول می داند و با آنها همدردی می کند!!
خوشا به حال کسانی که شانه ای برای گریستن دارند و بدا به حال کسانی که از این نعمت بی بهره هستند.
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
مادری منتظر است ....

مادری منتظر است ....

جان تاد، در خانواده‌اي پر اولاد به دنيا آمد. خانواده او بعدها به دهكده ديگري رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود كه پدر و مادرش مردند.
قرار شد كه يك عمه عزيز و دوست داشتني سرپرستي جان را به عهده بگيرد. عمه يك اسب ويك خدمتكار به اسم سزار فرستاد تاجان را كه آن موقع شش سال بيشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعي كه داشتند به خانه عمه مي‌رفتند، اين گفتگو بين جان و سزار صورت گرفت:
جان: او آنجاست
سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.
جان: زندگي كردن با او خوب است؟
سزار: پسرم تو در دامان پر مهري بزرگ خواهي شد.
جان: او مرا دوست خواهد داشت؟
سزار: آه، او دريا دل است.
جان: او به من اتاق مي‌دهد؟مي‌گذارد براي خودم توله سگ بياورم؟
سزار: او همه كارها را جور كرده است. پسرم! فكر مي‌كنم كاري كرده كه حيرت كني.
جان: يعني قبل از اين كه برسيم نمي‌خوابد؟
سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بيدار مي‌ماند. وقتي از اين جنگل بيرون برويم، خواهي ديد كه توي پنجره شمع روشن كرده است.
و راستي هم وقتي كه به خانه نزديك شدند، جان ديد كه در پنجره شمعي مي‌سوزد و عمه در آستانه در خانه ايستاده است. وقتي كه با خجالت نزديك شد، عمه جلو آمد، او را بوسيد و گفت: «به خانه خوش آمدي!»
جان تاد در خانه عمه‌اش بزرگ شد. او بعدها وزير عاليقدري شد. عمه‌اش در واقع مادر او بود.
او به جان خانه دومي داده بود.
سالها بعد عمه جان برايش نامه نوشت و گفت كه مرگش نزديك است. دلش مي‌خواست بداند جان در اين باره چه فكر مي‌كند.
اين چيزي است كه جان تاد در جواب عمه‌اش نوشته است:
« عمه عزيزم! سالها قبل خانه مرگ را ترك كردم، در حاليكه نمي‌دانستم كجا مي‌روم و يا اصلا كسي به فكرم هست يا عمرم به سر رسيده است. راه طولاني بود، ولي خدمتكار دلداريم مي‌داد. بالاخره من به آغوش گرم شما و يك خانه جديد رسيدم. آنجا كسي در انتظارم بود و من احساس امنيت كردم. همه اين چيزها را شما به من داديد.
حالا نوبت شما شده است. دارم براي شما مي‌نويسم كه بدانيد كسي آن بالا منتظر شماست. اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در باز است و كسي منتظر شماست.»
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
چند سال پيش در جريان بازي هاي پارالمپيك ( المپيك معلولين ) در شهر سياتل آمريكا 9 نفر از شركت كنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه اين 9 نفر افرادي بودند كه ما آنها را عقب مانده ذهني و جسمي مي خوانيم. آنها با شنيدن صداي تپانچه حركت كردند. بديهي است كه آنها هرگز قادر به دويدن با سرعت نبودند و حتي نمي توانستند به سرعت قدم بردارند بلكه هر يك به نوبه خود با تلاش فراوان مي كوشيد تا مسير مسابقه را طي كرده و برنده مدال پارالمپيك شود.
ناگهان در بين راه مچ پاي يكي از شركت كنندگان پيچ خورد. اين دختر يكي دو تا غلت روي زمين خورد و به گريه افتاد.
هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند، آنها ايستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.
يكي از آنها كه مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگي شديد جسمي و رواني) بود، خم شد و دختر گريان را بوسيد و گفت: اين دردت رو تسكين ميده.
سپس هر 9 نفر بازو در بازوي هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پايان رساندند.
در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعيت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقيقه براي آنها كف زدند.
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند.
زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.
يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.
در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.
همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
معنای دوم عشق ...

معنای دوم عشق ...

روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند.
شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند.
وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟"
جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."
شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد.
عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"
اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.
روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت.
روی کاغذ نوشته بود" لطفا۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" .۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .
سگ هم کیسه راگرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید .
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد.
پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد.
اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید.
گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیداری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. ا
ین باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
وارد فروشگاه شدم کریسمس نزدیک بود. با عجله به قسمت اسباب بازیها رفتم. دنبال یک عروسک زیبا برای نوۀ کوچکم می گشتم. می خواستم برای کریسمس گرانترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم. پسر بچۀ کوچکی را دیدم که عروسک زیبایی را در آغوش گرفته بود و موهایش را نوازش می کرد.
در این فکر بودم که عروسک را برای چه کسی می خواهد. چون پسر بچه ها اغلب به اسباب بازیهایی مثل ماشین و هوا پیما علاقه دارند. پسر پیش خانمی رفت و گفت: عمه جان مطمئنی پول ما برای خرید این عروسک کافی نیست؟ و عمه اش با بی حوصلگی گفت: گفتم که پولمان کم است و سپس رفت تا چند شمع بخرد. پسر عروسک را در آغوش گرفته بود و دلش نمی آمد آن را برگرداند. با دودلی پیش آن رفتم و گفتم: پسر جان این عروسک را برای چه می خواهی؟
جواب داد: من و خواهرم چند بار به اینجا آمدیم. خواهرم همیشه آرزو داشت بابانوئل شب کریسمس این را برایش بیاورد.
_ خوب شاید بابا نوئل این کار رو بکند.
_ نه، بابانوئل نمی تواند به جایی که خواهرم رفته برود باید این را به مادرم بدهم تا برای او ببرد.
_ مگر خواهرت کجاست؟
_ او پیش خدا رفته پدرم می گوید که مادر هم می خواهد به آنجا برود تا او تنها نباشد.
انگار قلبم از تپیدن ایستاد! پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم تا از مامان بخواهد تا برگشتن من از فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را نشانم داد و گفت: این عکسم را هم به مامان می دهم تا فراموشم نکند من مامان را خیلی دوست دارم اما پدرم می گوید که خواهرم تنهاست و او باید پیش او برود و سرش را پائین انداخت. به آرامی دستم را به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم شاید کافی باشند؟ او با میل پولها را به من داد: فکر نمی کنم، عمه چند بار آنها را شمرد ولی خیلی کم است. من شروع به شمردن پولها کردم و گفتم: اما اینها که خیلی زیاد هستند حتما می تونی عروسک بخری. پسر با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!
بعد رو به من کرد و گفت: مادرم من عاشق رز سفید است با این پول که خدا فرستاده می توانم برای او گل هم بخرم؟ اشک در چشمانم پر شد بدون آنکه او را نگاه کنم گفتم: بله عزیزم هر چقدر که دوست داشتی برای مادرت گل بخر. چند دقیقه بعد عمه پسرک برگشت و من سریع خودم را در جمعیت پنهان کردم و از آنها فاصله گرفتنم. ناگهان به یاد خبری افتادم که هفتۀ پیش در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرده بود. دختر در جا کشته شده بود و حال مادر هم بسیار وخیم بود.
فردای آن روز به بیمارستان رفتم اما زن جوان شب پیش از دنیا رفته بود! اصلا نمی دانستم که حادثه به پسرک مربوط می شود یا نه. حس عجیبی داشتم بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا تابوتي گذاشته بودند که رویش یک عروسک، چند شاخه رز سفید و یک عکس بود...
 

mahdicar20

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آسیب شناسی یک شعر!!!!!!!

آسیب شناسی یک شعر!!!!!!!

- آقایون، خانوما! یکی تون به من سریع بگه که، این خانومه که با ما [...]، یه کمی از ما دوره، موهاش طلایی و صاف و بوره، من عاشقشم و قبوله؟

آقایون، خانوما! یکی تون به من سریع بگه که: جوان مربوطه که کمی تا قسمتی احساس شاعر بودن هم به وی دست داده است، به دلیل آنکه هر لحظه احتمال می داده که از طرف چند مأمور از نوع وظیفه شناس مورد این پرسش قرار بگیرد که شما با این خانوم چه نسبتی دارید از آقایان و خانم هایی که هویتشان برای ما آشکار نیست خواسته است « سریع» به سؤالش پاسخ بدهد.

این خانومه که با ما [...‍]، یه کمی از ما دوره: در ادامه وی احتمالاً تحت تأثیر قرص های روانگردان به داشتن روابط غیر اخلاقی با خانوم مربوطه اعتراف می کند، اما بعد از این اعتراف و وقتی حالش کمی جا می آید به نقص جمله قبلی خود پرداخته و می گوید «یه کمی از ما دوره»، در ادامه شعر نیز مشاهده می کنیم او با ضد و نقیض گویی های بسیار سعی در گمراه کردن مخاطب دارد.

موهاش طلایی و صاف و بوره: با توجه به اینکه این خانوم یه کمی از شاعر مربوطه دور بوده است، اما شاعر مربوطه اطلاعات بسیار محرمانه ای از قسمتهای فوقانی خانوم مربوطه دارد، آگاهان هیچ اظهار نظری نکردند که اگر همین یه کم دوری هم در میان نبود، شاعر مربوطه برای دادن نشانی چه مشخصاتی می داد!

من عاشقشم و قبوله؟: انگار جوان عاشق پیشه ما فراموش کرده است که برای گرفتن پاسخ مثبت باید پدر،مادر، عمو، عمه، زن عمو، شوهرعمه، بابابزرگ، بابای بابابزرگ، مادربزرگ و ... پاسخ مثبت بدهند تا پروژه به مرحله نهایی که همانا رسیدن به جمله معروف :«هر چی دخترم بگه» و یا «خود دخترم باید تصمیم بگیره» برسد، و اصولاً نظر افراد دیگر پشیزی نمی ارزد.


- همونی که خیلی نایسه، عمراً سر کوچه وایسته، حالا راه میره آسه آسه، بگو ببینم قبوله؟!

همونی که خیلی نایسه، عمراً سر کوچه وایسته: از این بیت شعر معلوم می شود خانوم مربوطه که شاعر قصد ازدواج با وی را دارد، از آن دست مرفهان بی درد است که هیچ زمانی سر کوچه برای اتوبوس شرکت واحد منتظر نشده و علاف نمی گردد، طبق تحقیقات به عمل آمده، وی برای مسافرتهای درون شهری همیشه تاکسی تلفنی می گیرد.
البته با توجه به مقدار درجه آی کیویی که از شاعر مربوطه دستگیرمان شده است و با توجه به معیارهای غلط انتخاب همسر در جوانان امروزی، یحتمل منظور از نایس بودن دختر مربوطه همان جراحی بینی و انجام عملیاتهای مختلف جراحی زیبایی بوده است (که این نیز گواهی است به مرفه بی درد بودن عروس خانم آینده!) و نه زیبایی های درون!

حالا راه میره آسه آسه : راه رفتن آسه آسه ایشان نیز تأیید کننده جمله فوق بوده، کسی که از اتوبوس شرکت واحد استفاده نکند، هیچ وقت سر کوچه ها زمانش به هدر نمی رود و برای رفتن به سر کار، قرار و...، دیرش نمی شود و مجبور نیست به مانند ما زیر خط فقرنشینان هی بدود.

بگو ببینم قبوله؟!: شاعر از دوباره اشتباه قبلی خود را تکرار می کند و از افرادی که حق رأی و حتی حق اظهار نظر در مورد ایجاد و یا قطع روابط مربوطه ندارند، پرسشی می کند که طرحش در فضای زمانی و مکانی فوق هیچ تأثیر مثبت و منفی ای نداشته است!



- وای خاک عالم دیدی، چشاشو دیدی و پسندیدی، دیدی به تو گفتم که چقدر رنگ چشاش توپه! خوشگل و با تریپه، ... ، ادکلنش جوبه.

ابیات فوق از زبان خواهر عروس جاری شده است، او، دختر مذکور را برای برادرش انتخاب کرده است، و الکی سعی در تعریف و تمجید از خصوصیات ظاهری و غیرظاهری دختر مربوطه دارد تا به طریقی سر برادرش را گول مالیده و دختر مربوطه را به او قالب کند؛ زیرا بر اساس برخی از شنیده های تأیید و ایضاً تکذیب نشده، پدر و مادرش به او گفته اند تا داداشش داماد نشود، او را عروس نمی کنند!
البته از همین اوایل دخالتهای بی مورد خواهر داماد و تجسسهایش و نقض حریم خصوصی عروس به شدت نمایان است، به طریقی که خواهر داماد حتی مارک ادکلن عروس را هم می داند. آگاهان پیش بینی کردند، روابط خواهر داماد و عروس روز به روز پر تنش تر و دیوار بی اعتمادی بین آنها روز به روز بلندتر خواهد شد.



- ای وای که چشاش مانکن و کشتش، قربونش برم که فقط با خودم میگذره خوش بش! ناخونهای مصنوعی اش هم اصله، بدجور به دل ما وصله! قیافه خوب زیباش ناش، حالا بدو بکن نیناش ناش!

ای وای که چشاش مانکن و کشتش: طبق برخی تحقیقات، مانکن نام خواستگار قبلی خانوم مربوطه بوده است که وی با استفاده از سلاحهای کشتار فردی توانسته خواستگار خویش را از پای در بیاورد.

قربونش برم که فقط با خودم می گذره خوش بش: از این بیت در می یابیم آقای داماد دست فرمون توپی دارد و هنگامی که با دختر مربوطه بوده است، اقدام به کشیدن لایی و انجام حرکات مارپیچ با ماشین می کرده است، همه اینها را از اینجا فهمیدیم که این دو نفر وقتی با هم بوده اند، بهشان خوش گذشته است، به نظر شما با توجه به قیمت بلیت سینما، بالا بودن خرج کافی شاپ و پیتزا و 5، غیر از ماشین سواری، دو جوان دم بخت چه تفریح دیگری می توانسته اند انجام دهند که بهشان خوش هم گذشته باشد؟!

ناخونهای مصنوعی اش هم اصله، بدجور به دل ما وصله: آثار سوء مصرف قرصهای روانگردان بار دیگر اینجا نمود پیدا می کند، به طوری که او با علم به اینکه ناخنهای نامزدش مصنوعی است، آنها را اصل می پندارد. در ادامه هم برای نامزد مربوطه پرتقال پوست گرفته و از همین حرفهایی که از شش ماهه اول نامزدها خیلی به هم می گویند، می گوید.

قیافه خوب زیباش ناش، حالا بدو بکن نیناش ناش!: بالاخره تمام مشکلات مربوطه حل شده است و پدرعروس اجازه برگزاری مراسم عروسی را داده است و عروس خانوم در لباس عروس است، با توجه به شادمانی داماد، احتمال می دهیم وام مسکن و ازدواج هم گرفته باشد که این گونه به جشن و پایکوبی پرداخته است، ان شاا... خدا برای شما هم قسمت بکند!


چی شده؟ کسی نگا مگا کرده تو رو؟! برم بکنم ادبش؟
- دکتره!
برم دم مطبش؟!
- قلدره!
بزنم تو دهنش؟!

آقای داماد پس از آن همه خرج در مراسم عروسی و هزینه هایی که به خاطر یک شب نیاش ناش پرداخت کرده بود، دچار کمی عصبانیت شده است و به طریقی می خواهد عصبانیتش را سر یک نفر خالی کند!

- آها بزن زنگ رو، بگو ببینم خانم می شناسی ارژنگ رو؟! بین غذاها چطور؟ دوست داری خرچنگ رو؟! آخ فقط می خوام [...] !
ارژنگ طنزنویسی معروف و مشهور بوده است که شاعر خواسته است با آوردن نام این طنزنویس در میان اشعار خود، به شعرش اعتبار ببخشد (چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنید؟! توی طنزی که خودم نوشتم که می تونم به خودم حال بدم و به تعریف و تمجید از خودم بپردازم!)، هر چند شاعر مربوطه با قافیه قرار دادن «ارژنگ» و «خرچنگ» نیت پلید خود را آشکار می کند و سعی در تخریب این طنزنویس محبوب و مردمی می کند!
در پایان ابیات نیز شاعر به مواردی اشاره کرده است که مربوط به روزهای پایانی هفته بوده و کلاً نه به من ربطی دارد و نه به شما!


- دوتا خونه درن دشتو، پول چکهای بی برگشتو، بدم بزنی تو رگ و یه آب روش؟، به من میکنی یه بار گوش؟!
داماد مربوطه پس از آنکه خرش اقدام به گذشتن از روی پل نموده و « بعله» معروف را از عروس خانوم گرفته است، کم کم ذات پلید خود را نمایان می سازد، به طوری که مشخص می گردد وی یکی از زمین خواران بزرگ بوده است و دارای پرونده های عظیم مفاسد اقتصادی است، حتی وی قصد داشته دو تا خونه بزرگ و یه عالم پول برای حل کردن مشکلات حقوقی اش رشوه بدهد، اما عمراً که بتواند، اینجا که کسی رشوه و زیرمیزی و حتی خشکه نمی گیرد!


- یه بار بوش، زنگ زد و گفت این خانومه که خیلی دلبره، از جنیفرلوپز ما بهتره، نیاش ناش هم بلده؟!
همان طور که گفته شد، داماد مربوطه که قبل از عروسی، خودش را به عنوان فردی شایسته در نزد خانواده عروس جا زده بود، پس از انجام امر خیر معلوم شد علاوه بر زمین خواری با افراد مشکوکی نیز در ارتباط است، البته نه از اون مشکوکای بد بد، بلکه از این مشکوکای خیلی بد بد!
این آقای به اصطلاح داماد حتی با بوش نیز ارتباطات تلفنی داشته و با وی در مورد مسائل فوق محرمانه صحبت کرده است. امید است از این پس با هوشیاری همگان و انجام فرهنگ سازی های مربوطه مانع از رسیدن اطلاعات محرمانه به دست این گونه افراد شویم!


- بیا پیش ما بشین پادشاه این منطقه خواستت، تو یه ملکه فوق العاده ای می گیرم دنیا رو واست!

بیا پیش ما بشین پادشاه این منطقه خواستت: وی در اینجا پرونده سیاهش را سیاه تر و قطورتر نموده، به طوری که معلوم می شود وی یکی از اراذل و اوباش های معروف منطقه است که بر اثر همان سوء مصرف قرصهای روانگردان گمان می کند یک منطقه را تحت کنترل دارد.

تو یه ملکه فوق العاده ای می گیرم دنیا رو واست: از کسی که دمخور بوش بشود، از این بیشتر هم نباید انتظار داشته باشیم، تفکرات بوش روی او تأثیر گذاشته و او نیز به مانند بوش سعی در تصاحب دنیا دارد، اما زهی خیال باطل!


نتیجه گیری پایانی: خانواده های محترم باید قبل از مراسم «نیناش ناش» (عروسی سابق) تحقیقات تکمیلی از آقای داماد به عمل آوردند تا به مانند این مورد دخترشان گیر یک زمین خوار، مفسد اقتصادی، جاسوس (از نوع مخملی)، اراذل و اوباش نیفتد.


در ضمن به شاعران محترم توصیه می شود، قبل از گفتن شعر قرصهای خود را میل کنند تا شعرهایشان تبدیل به معر(!) نشود
mahdicar20:)
 

mahdicar20

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
قابل توجه اقایون ساده دل و عاشق مسلک!!!!!!

قابل توجه اقایون ساده دل و عاشق مسلک!!!!!!

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری میکنه .
بطوریکه ماشین هردو شون بشدت آسیب میبینه .
ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
وقتی که هردو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
-آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیزداغون شده ولی ما سالم هستیم …. ! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو باصلح و صفا آغاز کنیم …!
مرد با هیجان پاسخ میگه:
- اوه … “بله کاملا” …با شماموافقم این بایدنشونه ای از طرف خدا باشه !
بعد اون خانم زیباادامه می ده و می گه :
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تاما این تصادف خوش یمن كه می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم!
و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده .
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیكه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری روباز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن .
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمیگردونه به مرد.
مرد می گه شما نمینوشید؟!
زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب می گه :
- نه عزیزم ،فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم
mahdicar20:)
 

mosi159

عضو جدید
دیوار

دیوار

روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت !!!
میدانید چـــــرا ؟
ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش
 

mosi159

عضو جدید
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است ، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…
« ابتدا در فاصلۀ 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید ، همین کار را در فاصلۀ 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیۀ شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصلۀ ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
« عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:
« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!


حقیقت به همین سادگی و صراحت است.

مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم ، در دیگران نباشد ؛ شاید در خودمان باشد.
 

behnam.gas

عضو جدید
زندگی به سبک آمریکایی......

زندگی به سبک آمریکایی......

يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!


از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى !


آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !


آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده مىچرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !


آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !
مكزيكى: خب! بعدش چى؟


آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...


مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال !


مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !


مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !
با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!

 

ا.پزشکی

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پایان نامه ی خرگوش!

پایان نامه ی خرگوش!

پایان نامه خرگوش !

یکی بود، یکی نبود
یه خرگوشی بود که داشت توی کلبه اش روی موضوع پایان نامه اش کار می کرد.

یه روز روباه، خرگوش رو دید و گفت: داری چیکار می کنی؟
خرگوش گفت: دارم روی پایان نامم کار می کنم.
روباه پرسید: موضوعت چیه؟
خرگوش جواب داد: دارم مطالعه می کنم که چه طور یه خرگوش می تونه یه روباه رو بخوره...
روباه گفت: چه تحقیق بیهوده ای می کنی، معلومه که همچین چیزی امکان نداره.
بعد خرگوش و روباه با هم رفتن به کلبه ی خرگوش تا رساله اش رو ببینن!

چند روز بعد گرگ، خرگوش را دید و ازش پرسید که مشغوله چه کاریه.
خرگوش گفت: دارم روی پایان نامم کار می کنم.
گرگ پرسید: موضوعت چیه؟
خرگوش جواب داد: دارم مطالعه می کنم که چه طور یه خرگوش می تونه یه گرگ رو بخوره...
گرگ گفت: چه تحقیق بیهوده ای می کنی، معلومه که همچین چیزی امکان نداره.
بعد خرگوش و گرگ با هم رفتن به کلبه ی خرگوش تا رساله اش رو ببینن!

خرگوش با جدیت متن پایان نامه اش رو می نوشت در حالی که استخوان ها و موهای روباه و گرگ گوشه ی کلبه اش جمع شده بود و اون طرف اتاق یه شیر بزرگ در حال لیسیدن سرپنجه هاش بود !!!

نتیجه اخلاقی:
مهم نیست که موضوع پایان نامه ات چقدر عجیب، غیر قابل باور، غیر قابل توجیه و غیر قابل دفاع باشه،
مهم اینه که استاد راهنمات کیه !!
 

SHRP

همکار مدیر تالار مهندسی کامپیوتر متخصص برنامه نوی
کاربر ممتاز
با حال بود
اگه یه وقت نمی تونست پرپ و روباه رو گیر بیاره احتمالا پایان نامش در مورد خورده شدن خرگوش می شد! نه؟
 

mahsa1984

کاربر بیش فعال
من که با تمام وجودم این داستان رو درک کردم.چون خودم این موضوع رو تجربه کردم.
الان که این داستانو خوندم دوباره داغ دلم تازه شد.:crying2:
 

afa

عضو جدید
کاربر ممتاز
ویلون نوازی در مترو

ویلون نوازی در مترو


در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد. یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد، کسی که بیش از همه به ویلون‌زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان او را بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید و کودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت.

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (Joshua Bell) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است، نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن ‌پست ترتیب داده شده بود، و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و اولویت ‌های مردم بود.

نتیجه : آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده و درک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ و شگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن در این آزمایش میتواند این باشد :
اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به آثار یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم، چه چیزهای دیگری را داریم از دست میدهیم؟
 

Similar threads

بالا