داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol: اشتباه فرشتگان:gol:
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود.
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :
جاسوس میفرستید به جهنم !؟ از روزی که ای آدم به جهنم آمده مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و ...
حال سخن درویشی که به جهمنم رفته بود این چنین است :

با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا ب تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند.
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
به پسرم یاد بدهید


نامه ای از ابراهام لینکلن به آموزگار پسرش


...پسرم باید بداند همه مردم عادل و صادق نیستند.


به پسرم بیاموزید،که بازاء هر شیاد انسانهای درست و صدیق هم وجود دارند.


به او بگویید،در ازاء هر دشمن،دوستی هست.


به او بیاموزید،در ازاء هر سیاستمدار خودخواه رهبر باحمیتی هم وجود دارد.


به او بیاموزید،از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد.


ابراهام لینکلن گفت:


پسرم را از غبطه خوردن بر حذر دارید.


به پسرم بگویید:تعمق کند،به پرندگان در حال پرواز در آسمان دقیق شود.


بگویید به گلهای درون باغچه به زنبورها که در هوا پرواز میکنند دقیق شود.


به پسرم بیاموزید،در مدرسه بهتر این است مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد.


به او بگویید،به عقادش ایمان داشته باشد،حتی اگر همه در جهت خلاف او حرف بزنند.


به پسرم یاد بدهید،که همه حرفها را بشنود و سخنی که به نظرش درست میرسد انتخاب کند.


اگر میتوانید به پسرم یاد بدهید،که در اوج اندوه تبسم کند.


بگویید،میتواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.

ارزشهای زندگی را به پسرم آموزش دهید،بگویید،هرگز تسلیم هیاهو نشود
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .
بدون انتها , وسیع و آروم .
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .
تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .
چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .
احساس کرد همه چیش به هم ریخته .
دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .
و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .
با همون مانتوی سفید
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوست داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .
دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .
شب های متوالی همین طور گذشت .
هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی این براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نیومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگین بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گریه دختر رو ببینه .
چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چیشوازدست داده بود .
زندگیش وفکرش وذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
یه جور بغض بسته سخت
یه نوع احساسی که نمی شناخت
یه حس زیر پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
یک ماه ازش بی خبر بود .
یک ماه که براش یک سال گذشت .
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط یه بار دیگه
دیدن اون دختر بود .
یه بار نه ... برای همیشه .
اون شب... بعد از یه ماه...وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد
دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .
یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمی اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل همیشه
فقط برای اون زد
اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه
پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره
دختر می خندید
پسر می خندید
و یک نفر که هیچکس اونونمی دید
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد .
 

aramesh_sahar

کاربر فعال
با مردی كه در حال عبور بود برخورد کردم
اوو!! معذرت میخوام
من هم معذرت میخوام ,دقت نکردم
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه ,خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم
اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم
كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همینكه برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار“
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ، آداب معمول را رعایت میكنی
اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی
برو به كف آشپزخانه نگاه كن. آنجا نزدیك در، چند گل پیدا میكنی .آنها گلهایی هستند كه او برایت آورده است.خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی
آرام ایستاده بود كه سورپرا یزت بكنه
هرگز اشكهایی كه چشمهای كوچیكشو پر كرده بود ندیدی
در این لحظه احساس حقارت كردم
اشكهایم سرازیرشدند.آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم
بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم
نمیبایست اون طور سرت
داد بکشم
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو
گفت : اونا رو كنار درخت پیدا کرد م ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن
میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو
آیا میدانید كه اگر فردا بمیرید شركتی كه در آن كار میكنید به آسانی در ظرف یك روز برای شما جانشینی می آورد؟
اما خانواده ای كه به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد كرد.
و به این فكر كنید كه ما خود را وقف كارمیكنیم و نه خانواده مان
چه سرمایه گذاری
ناعاقلانه ای !!
اینطور فكر نمیكنید؟!!
به راستی كلمه

“خانواده“ یعنی چه ؟؟


برگرفته از سایت ایران لایو
 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه باش، اما بچه زرنگی باش
بچه باش. بچه باش، اما بچه‌ی زرنگ باش. بچه‌ی شرور و گيج و خنگ به درد نمی‌خورد. تو بچه‌ی زرنگی باش. پدر چهار تا بچه اين‌ها را گذاشت توی اتاق و گفت اين‌جاها را مرتب كنيد تا من برگردم. می‌خواست ببيند كی چه كار می‌كند. خودش هم رفت پشت پرده. از آن‌جا نگاه می‌كرد می‌ديد كی چه كار می‌كند می‌نوشت توی يك كاغذی كه بعد حساب و كتاب كند برای خودش.
يكی از بچه‌ها كه گيج بود يادش رفت. يادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراكی و اين‌ها. يادش رفت كه آقاش گفته خانه را مرتب كنيد.
يكی از بچه‌ها كه شرور بود شروع كرد خانه را به هم ريختن و داد و فرياد كه من نمی‌گذارم كسی اين‌جا را مرتب كند.
يكی كه خنگ بود، وحشت گرفتش. ترسيد. نشست وسط و شروع كرد گريه و جيغ و داد كه آقا بيا، بيا ببين اين نمی‌گذارد جمع كنيم، مرتب كنيم.
اما آن كه زرنگ بود، نگاه كرد، رد تن آقاش را ديد از پشت پرده. تند و تند مرتب می‌كرد همه‌جا را. می‌دانست آقاش دارد توی كاغذ می‌نويسد، بعد می‌رود چيز خوب برايش می‌آورد. هی نگاه می‌كرد سمت پرده و می‌خنديد. دلش هم تنگ نمی‌شد. می‌دانست كه هم‌اين‌جا است. توی دلش هم گاهی می‌گفت اگر يك دقيقه ديرتر بيايد باز من كارهای بهتر می‌كنم.
آخرش آن بچه‌ی شرور همه جا را ريخت به هم ديگر. هی می‌ريخت به هم هی می‌ديد اين دارد می‌خندد. خوش‌حال است. ناراحت نمی‌شود. وقتی همه جا را ريخت به هم، همه چيز كه آشفته شد، آن وقت آقا جان آمد. ما كه خنگ بوديم، گريه كرده بوديم، چيزی گيرمان نيامد. او كه زرنگ بود و خنديده بود، كلی چيز گيرش آمد. زرنگ باش. خنگ نباش. گيج نباش. شرور كه نيستی الحمدللـه. گيج و خنگ هم نباش. زرنگ باش. نگاه كن پشت پرده رد تنش را ببين و بخند و كار خوب كن. خانه را مرتب كن.

از سخنان نغز مرحوم حاج اسماعیل دولابی
 

mammad.mechanic

عضو جدید
مرد کور

مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»


روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »



وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!
:w11:
 

leila bagheri

عضو جدید
40 clues to recognize you are an "IROONI"

1- If you are a car salesman and at the same time, a singer.
2- If you talk behind your wife with your mother.
3- If you dress up to go to grocery store.
4- If you go to concert, but you never see the singer and stay in the hallways with your drink and check out girls.
5- If you never wear your wedding ring.
6- If you smoke 5 packs a day and tell everyone you don't smoke.
7- If you pronounce " Sure ", SHOOR.
8- If your favorite drink is Vodka.
9- If you are about 35 and have no hair on your head.
10- If you watch Iranian program on TV, but always nag for bad programming.
11- If you are good in playing backgammon and chess but can't do your taxes.
12- If you call gas station, Gaz Estation.
13- If you ask someone to marry and they want to know if you own a house and car.
14- If you divorce your wife but still don't let her date anyone else.
15- If you used to be a brain surgeon in Iran but now you work in a helokababy.
16- If you carry 3 pagers and 2 cellular phone and no one ever calls you.
17- If you claim your dad was a very good friend of SHAH.
18- If you don't own a house and have no job but still can afford a BMW.
19- If you have to shave more than once a day.
20- If you were a 4 star general in Iran and now drive a cab in Washington D.C.
21- If your in-laws come to visit and they never leave.
22- When they ask, "where are you from?" you reply, Italy !!, yet have a "tasbeeh" in your hands.
23- Have Spaghetti with yoghourt using spoon and fight over its Tahdeeg.
24- Have an "Aaftaabeh in your Toilet" and if not...
25- water in a milk bottle will do just as good.
26- Invite friends over for dinner and buy Pizza, yet cook some extra rice... just in case!.
27- Believe no-one else can make Kabaab Better than us.
28- Watch Rugby Test Matches, yet play only soccer over the weekends.
29- Being addicted (so much) to "Tea " that you drink it in a big coffee mug.
30- Have dogs but don't let them come inside the house.
31- Beat the hell out of them (dogs) when they come in, then suddenly remember they are " Najess " and go and wash out your hands 7 times with soap and say, "Pedar Sag Aslan Aadam nemeesheh!!!!
32- Complain about everybody's accent, but your selfes
33- If you wear a luxury ROLEX watch and you are always LATE at
appointments, meetings and dates.
34- If you have been living in "Kharej" for 25 years and people still call you
"Sarhang".
35- If you eat McDonald with "Somagh" and your son eats "Chelo-Kebab" with Ketch-up.
36- If you have been living 25 years in CANADA, yet not bought a house, because you still think: "Hanooz maloom nist inja bemoonim ya na"
37- If you have bought shares of YAHOO company because you want to show you are "Darvish-maslak". (Ya, Hoo!)
38- If you run a business and wish Iranian come to you, but at the same time strongly believe that "Ba Irooni moameleh nemikonam chon hamashon kolah-bardar va sharlatanan va mikhan sare adam kolah bezaran"
39- If you talk about a 25-30 years old car and still say "Kehili tamiz - Fanni saalem"
40- If you finish this Email and think "That was right, All Iranian are like this. and repeat to yourself: "Shokre khoda man yeki injori nistam"
Wish You Enjoy!!!
 

Hengameh IT

عضو جدید
زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند... ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر... مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي .... براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ... در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ... او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ... او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني....او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد .... او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني .... او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر .....
 

Hengameh IT

عضو جدید
------------------------------ -----------------------------
دکتر شريعتي : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
مكتبخانه ي صادق: عدالت براي زنان!
سفره ي شام و درس هشام و ابن ابي العوجاء (1) يكي شده بود. ته مانده ي غذا در ظرف هاي مسي خشك شده بود. دو ساعتي مي شد كه بحثشان گل انداخته بود. ابن ابي العوجاء سوال چالش برانگيزي يافته بود و هشام را گرفتار كرده بود!
-هشام! آيا خداوند حكيم است و بر همه ي امور دانايي مطلق دارد؟
-آري چنين است!
-آيه قرآن كه مى فرمايد: آنچه از زنان مورد علاقه شما قرار گيرد مى توانيد تا چهار زن ازدواج نمائيد و اگر نتوانستيد بين آن ها عدالت نمائيد، به يك نفر اكتفا كنيد، آيا ضرورى و حتمى است؟ (2)
-بلي.
-پس اين آيه قرآن كه مى فرمايد: هرگز نخواهيد توانست بين زنان به عدالت رفتار نمائيد، آيا با آيه قبل منافات ندارد؟ (3)
اگر خداوند، حكيم است ؛ پس چرا دو سخن مخالف و ضدّ يكديگر در يك موضوع ايراد مى نمايد؟
هشام چند بار دهانش را باز كرد و بست. كمي لب گزيد و كمي چشم گرداند. در انتها فهميد پاسخ را نمي داند! سفره ي غذا را كه چشم انتظار نظافت مانده بود بهانه كرد و پاسخ را به بعد، موكول!
***
-سلام عليكم! عجب است! موسم حج نيست؛ اينجا چه مي كني هشام؟
هشام با اضطراب به صورت بشاش و پر لبخند امام نگريست. كج خندي زد و طفره نرفت:
-به مشكلي علمي برخوردم! سوالي است از ابن ابي العوجاء...
***
بخار از روي ديگ كوچك مسي در سفره بالا مي رفت. ابن ابي العوجاء با گردن خم خيره خيره هشام را نگاه مي كرد كه پاسخ سوالش را چنين مي داد:
-در رابطه با آيه اوّل ، مقصود مصارف و مخارج زن است. يعنى اگر امكانات مالى برايتان فراهم بود و مايل بوديد، مى توانيد تا چهار زن را ازدواج نمائيد؛ وگرنه بيش از يكى حقّ نداريد.
و امّا نسبت به دوّمين آيه قرآن ، مقصود علاقه و محبّت است ، كه امكان ندارد مردى نسبت به تمام همسران خود يك نوع ابراز علاقه و محبّت داشته باشد.
بنابراين در اين جهت ، رعايت عدالت امكان ندارد، برخلاف آيه اوّل كه امكان عدالت هست و مى توان براى هر كدام يك نوع لباس ، منزل ، خوراك و... تهيّه و در اختيار آن ها قرار داد.
هشام لبخند پيروز مندانه اي زد و دست به طرف كاسه برد تا مقداري غذا براي خودش بريزد. ابن ابي العوجاء تند و تند پلك ميزد. كمي چشم تنگ كرد و با زيركي گفت:
-پاسخ از خودت نبود...!
هشام ديگر نتوانست خنده ي فرو خورده اش را پنهان كند! صداي خنده شان از خانه بيرون مي رفت. هر دو مي دانستند امام نبود كارشان زار بود...(4)

------------ --------- --------- -
پي نوشت:
1. هشام بن حكم و ابن ابي العوجاء هر دو از شاگردان امام صادق (ع) بودند.
2. نساء، 3
3. نساء 129
4. اعيان الشّيعة : ج 1، ص 662.
 

جوجوبا

عضو جدید
موافقم

موافقم

امکان نداره خدا کسی رو جواب کنه ، ممکنه بگه صبر کن ولی جواب نمیکنه . بعضی از ما آدمها فکر میکنیم صلاحمون همون چیزیه که ما میخوایم و در همون لحظه ولی غافل از اینکه صلاح رو فقط خدا میدونه و بس . اینکه صلاح چیه و کی وقتشه . یادمون نره صبر کردن هم نوعی امتحان پس دادنه . نشون بدین چقدر عاشق و پایدار هستید .
موفق باشید
یاعلی

خیلی خوب جواب دادید اقا مجید عالییییی بود;)
 

مرد تنهای شب

عضو جدید
afarineshe zan
31 اردیبهشت 88 - 23:27

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد: چرا این همه وقت صرف این یکی میکنید؟
خداوند پاسخ داد: دستور کار او را دیده ای؟
او باید کاملا قابل شستشو باشد اما پلاستیکی نباشد.
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد نا پدید شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه درد ها...از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته را درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد!
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد
گفت شش جفت دست؟!!! امکان ندارد!!
خداوند پاسخ داد: فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کاری می کنید از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان!
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه لازم است را بفهمد!!!!
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطا کارش نگاه کند بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید.
خداوند فرمود: نمیشود!!!! چیزی نمانده تا کار مخلوقی را که این همه به من نزدیک است تمام کنم.
از این پس میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند.یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند. و یک بچه ی پنج ساله را وادار کند دوش بگیرد...
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خدا! او را خیلی نرم آفریدی.
بله نرم است اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمیتوانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد.
فرشته پرسید: فکر هم میتواند بکند؟!!
خداوند پاسخ داد: نه تنها فکر میکند بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه ی زن دست زد. ای وای مثل اینکه این نمونه نشتی هم دارد!!! به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کردید.
خداوند مخالفت کرد: آن که نشتی نیست. اشک است!!
فرشته پرسید: اشک دیگر چیست؟!!
خداوند گفت: اشک وسیله ای است برای ابراز شادی...اندوه...درد...نا امیدی...تنهایی...سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد!
شما نابغه اید خداوند! شما فکر همه چیز را کرده اید. چون زن ها واقعا حیرت انگیزند!!
زن ها قدرتی دارند که مرد ها را متحیر می کنند!!
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل میکنند.
بار زندگی را به دوش میکشند.
شادی...عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئنن راه حل دیگری وجود دارد نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر میکنند که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب با او به دکتر میروند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی میرسند گریه میکنند و وقتی دوستانشان پاداش میگیرند می خندند.
در مرگ یک دوست دلشان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند.
با این حال وقتی میبینند همه از پا افتاده اند قوی پا بر جا می مانند.
آنها می رانند...می پرند...راه میرند...می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می اورد.
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد.
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است. آنها شادی و امید به ارمغان می اورند.
آنها شفقت و فکر نو می بخشند.
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و بخشیدن دارند.
خداوند گفت: این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد.
فرشته پرسید چه عیبی؟!!
خداوند گفت: قدر خودش را نمیداند...!!!!!!!!!!!!!!!
 

مرد تنهای شب

عضو جدید
خدایا
حرف دل

خدایا چگونه می توانم روی به سوی توبیاورم وزبان به حمدوثنایت بگشایم

درحالی که ازکرده خویش آگاهم چگونه می توانم دوستارتوباشم

درحالی که برعهدوپیمانی که باتوبسته ام وفادارنبوده ام

چگونه می توانم طلب عفووبخشش کنم درحلی که هنوزشعله های

عصیان در درونم فروزان است. بارالاها: چگونه می توانم

روی به توبیاورم درحالی که اسیرهواهای نفسانی خویشم

بارالاها: توازعلاقه من نسبت به خودت آگاهی ومی دانی که چقدر مشتاق

رسیدن به توام ولی هروقت که تصمیم گرفتم که به سوی توبیایم گناه

به سراغم آمد ومراازتو دور ساخت

همیشه آرزویم این بوده است که حتی برای یک روز آنچه باشم که

تومی خواهی وآنچه کنم که تومی پسندی ولی افسوس این نفس سرکش

تاکنون مجال برآورده شدن این آرزو رابه من نداده است

بارالاها: می ترسم ازخویش وآینده ای که درانتظار من است می ترسم، از این

بیابان وشوره زاری که درپیش و روی من است می ترسم، می ترسم

که مرگ به سراغم بیاید وآرزوی رسیدن به تورا این بار او ازمن بستاند

پس ای پروردگار بی همتا به لطف وکرم خویش مرا ازمرداب رهایی

ده وتوانایی ده خویش رااز هر بدی است پاک کنم

خدایا به من فرصت ده تا عاشق بودن راتجربه کنم
 

mammad.mechanic

عضو جدید
پسري يه دختري رو خيلي دوست داشت که توي يه سي دي فروشي کار ميکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هيچي نگفت. هر روز به اون فروشگاه ميرفت و يک سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از يک ماه پسرک مرد... وقتي دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک ديد که تمامي سي دي ها باز نشده... دخترک گريه کرد و گريه کرد تا مرد... ميدوني چرا گريه ميکرد؟ چون تمام نامه هاي عاشقانه اش رو توي جعبه سي دي ميگذاشت و به پسرک ميداد:cry::cry:
 

صبا68

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها كلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشك اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید.
كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم...
 

mahmoudgenius

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیل عشق
سنگ عشق

زمين عاشق شد و آتشفشان كرد و هزار هزار سنگ آتشين به هوا رفت.
خدا يكي از آن هزار هزار سنگ آتشين را به من داد تا در سينه‌ام بگذارم و قلبم باشد.

حالا هروقت كه روحم يخ مي كند، سنگ آتشينم سرد مي شود و تنها سنگش باقي مي ماند و هروقت كه عاشقم، سنگ آتشينم گُر مي گيرد و تنها آتش‌اش مي‌ماند.​

مرا ببخش كه روزي سنگم و روزي آتش.
مرا ببخش كه در سينه‌ام سنگي آتشين است.​

سيل عشق

عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد؛ و يك روز رسيد كه قلبش تَرَك برداشت و عشق از شكافِ دلش بيرون ريخت.
سيلي از عشق راه افتاد و جهان را عشق بُرد.

فرداي آن روز خدا دوباره جهاني تازه خلق كرد.

مردم اما نمي دانند جهان چرا اين همه تازه است. زيرا نمي‌دانند كه هر روز كسي عاشق مي‌شود و هر روز سيلي از عشق راه مي‌افتد و هر روز جهان را عشق مي‌بَرَد و خدا هر روز جهاني تازه خلق مي كند!

رنگ عشق

در و ديوار دنيا رنگي است.
رنگ عشق.
خدا جهان را رنگ كرده است.
رنگ عشق؛ و اين رنگ هميشه تازه است و هرگز خشك نخواهد شد.
از هر طرف كه بگذري، لباست به گوشه‌اي خواهد گرفت و رنگي خواهي شد.
اما كاش چندان هم محتاط نباشي؛ شاد باش و بي پروا بگذر، كه خدا كسي را دوستتر دارد كه لباس‌اش رنگي‌تر است!
 

mr.abooli

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]
دزد کلوچه

[FONT=Times New Roman (Arabic)]شبی در فرودگاه زنی منتظر پرواز بود و هنوز چند ساعتی به زمان پروازش مانده بود. او برای گذراندن وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت, کتابی خرید و سپس [/FONT][FONT=Times New Roman (Arabic)]پاکتی کلوچه[/FONT][FONT=Times New Roman (Arabic)] خرید و در گوشه ای نشست. او غرق مطالعه کتاب بود که ناگاه متوجه مرد کنار دستی اش شد که بی هیچ شرم و حیایی یکی دوتا از کلوچه های پاکت را برداشت و شروع به خوردن کرد. زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی مساله را نادیده گرفت[/FONT].
[FONT=Times New Roman (Arabic)]زن به مطالعه کتاب و هراز گاهی خوردن کلوچه ها ادامه داد و به ساعتش نگاه کرد. در همین حال, [/FONT][FONT=Times New Roman (Arabic)]« دزد »[/FONT][FONT=Times New Roman (Arabic)] بی چشم و روی کلوچه داشت پاکت او را خالی می کرد. زن با گذشت زمان هر لحظه بیش از پیش خشمگین می شد. او پیش خود اندیشید:« اگر من آدم خوبی نبودم بی هیچ شک و تردیدی حسابش را کف دستش گذاشته بودم[/FONT]!!! »
[FONT=Times New Roman (Arabic)]به ازای هر کلوچه ای که زن از توی پاکت برمی داشت, مرد نیز یکی بر می داشت. وقتی که فقط یک کلوچه داخل پاکت مانده بود زن متحیر ماند که چه کند. مرد درحالی که تبسمی بر چهره اش نقش بسته بود, آخرین کلوچه را از پاکت برداشت و آن را نصف کرد[/FONT].
[FONT=Times New Roman (Arabic)]مرد در حالیکه نصف کلوچه را به زن تعارف می کرد, نصف دیگر را در دهانش گذاشت و خورد. زن نصف دیگر را از دست او قاپید و پیش خود اندیشید[/FONT][FONT=Times New Roman (Arabic)]:« این نه تنها دزد است, بلکه بی ادب هم تشریف دارد. عجب! حتی یک تشکر خشک وخالی هم نکرد[/FONT]! »
[FONT=Times New Roman (Arabic)]زن در طول عمرش به خاطر نداشت که اینچنین آزرده خاطر شده باشد, به همین خاطر وقتی که بلندگوی فرودگاه پرواز به مقصد او را اعلام کرد, از ته دل نفس راحتی کشید. سپس وسایلش را جمع کرد و بی آنکه حتی نیم نگاهی به دزد نمک نشناس بیافکند, راه خود را گرفت و رفت[/FONT].
[FONT=Times New Roman (Arabic)]زن سوار هواپیما شد و در صندلی خود جا گرفت. سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحۀ باقی مانده را نیز بخواند و کتاب را تمام کند. همین که دستش را در کیفش برد, از تعجب در جایش میخکوب شد. پاکت کلوچه هایش در مقابل چشمانش بود[/FONT]!!!
[FONT=Times New Roman (Arabic)]زن با یاس و ناامیدی, نالان به خود گفت[/FONT][FONT=Times New Roman (Arabic)]:« پس پاکت کلوچه مال آن مرد بوده و این من بودم که از کلوچه های او می خوردم![/FONT][FONT=Times New Roman (Arabic)] » دیگر برای عذرخواهی دیر شده بود. حزن و اندوه سراسر وجود زن را قرا گرفت و فهمید که[/FONT][FONT=Times New Roman (Arabic)]« بی شرم, بی ادب, نمک نشناس و دزد, خود او بوده است[/FONT]
 

war1351

عضو جدید
[FONT=&quot]مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
[/FONT][FONT=&quot] آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد
مشتري پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند!
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.
مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند .براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد...
[/FONT]
سلام عزیز آریشگر ها وقت ندارن که اصلاح مجانی کنند پس آیا خداوند هم وقت ندارد
 

della

عضو جدید
ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌بودن.،‌هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند.
توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را.
شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند
از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند. و او هي گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه ي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم نبود ،‌فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.
آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيد. صداي قلبم را
و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود
 

at_gh

عضو جدید
afarineshe zan
31 اردیبهشت 88 - 23:27

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد: چرا این همه وقت صرف این یکی میکنید؟
خداوند پاسخ داد: دستور کار او را دیده ای؟
او باید کاملا قابل شستشو باشد اما پلاستیکی نباشد.
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد نا پدید شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه درد ها...از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته را درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد!
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد
گفت شش جفت دست؟!!! امکان ندارد!!
خداوند پاسخ داد: فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کاری می کنید از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان!
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه لازم است را بفهمد!!!!
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطا کارش نگاه کند بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید.
خداوند فرمود: نمیشود!!!! چیزی نمانده تا کار مخلوقی را که این همه به من نزدیک است تمام کنم.
از این پس میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند.یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند. و یک بچه ی پنج ساله را وادار کند دوش بگیرد...
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خدا! او را خیلی نرم آفریدی.
بله نرم است اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمیتوانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد.
فرشته پرسید: فکر هم میتواند بکند؟!!
خداوند پاسخ داد: نه تنها فکر میکند بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه ی زن دست زد. ای وای مثل اینکه این نمونه نشتی هم دارد!!! به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کردید.
خداوند مخالفت کرد: آن که نشتی نیست. اشک است!!
فرشته پرسید: اشک دیگر چیست؟!!
خداوند گفت: اشک وسیله ای است برای ابراز شادی...اندوه...درد...نا امیدی...تنهایی...سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد!
شما نابغه اید خداوند! شما فکر همه چیز را کرده اید. چون زن ها واقعا حیرت انگیزند!!
زن ها قدرتی دارند که مرد ها را متحیر می کنند!!
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل میکنند.
بار زندگی را به دوش میکشند.
شادی...عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئنن راه حل دیگری وجود دارد نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر میکنند که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب با او به دکتر میروند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی میرسند گریه میکنند و وقتی دوستانشان پاداش میگیرند می خندند.
در مرگ یک دوست دلشان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند.
با این حال وقتی میبینند همه از پا افتاده اند قوی پا بر جا می مانند.
آنها می رانند...می پرند...راه میرند...می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می اورد.
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد.
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است. آنها شادی و امید به ارمغان می اورند.
آنها شفقت و فکر نو می بخشند.
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و بخشیدن دارند.
خداوند گفت: این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد.
فرشته پرسید چه عیبی؟!!
خداوند گفت: قدر خودش را نمیداند...!!!!!!!!!!!!!!!
عالي بود:smile:;)
 

at_gh

عضو جدید
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ..
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟
نتیجه گیری:
مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید... پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگز با خودت قهر نکن

هرگز با خودت قهر نکن

به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی‌اش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعت‌ها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت

مقابش ایستاد‌؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه میکنی دوست قدیمی؟ !!
شاگرد لبخند تلخی زد و شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درس‌های شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمده‌اید تا به من چه بگویید؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو میدانم. آمده‌ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.
شاگردِ مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید؟ !!
شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست .
درس امروز این است :
هرگز با خودت قهر مکن .
هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی.
و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنی.
به محض اینکه خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بی‌اعتنا می‌شوی و هر نوع بی‌حرمتی به جسم و روح خودت را میپذیری .
همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده .
تکرار میکنم: خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر میکنی ...
درس امروز من همین است .
شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکده‌اش بازگشت. چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمی‌اش وارد مدرسه شده و سراغش را میگیرد. شیوانا به استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است .
شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت :اکنون که با خودت آشتی کرده‌ای یاد بگیر که از خودت طرفداری کنی .
به هیچ‌کس اجازه نده تو را با یادآوری گذشته‌ات وادار به سرافکندگی کند .
همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن .
هرگز مگذار دیگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند .
خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع میکنی.
درس امروزت همین است !
گرچه گذر زمان فرصت عشق ورزیدن را دریغ نمیکند؛ اما مرگ را استثنایی نیست.
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
سم

سم

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانم نظافتچی

خانم نظافتچی

در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم،
نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟

سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود.
پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟
استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبت کنید حتـی اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد.
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!
 

at_gh

عضو جدید
چنگیزخان و شاهینش

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از
سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.

خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
«یک دوست، حتا وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»

و بر بال دیگرش نوشتند:
«هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.»
 

at_gh

عضو جدید
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم .»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!
 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواندن قران چه فایده ای دارد؟

خواندن قران چه فایده ای دارد؟

یک پیرمرد آمریکایی مسلمان همراه با نوه کوچکش در یک مزرعه در کوههای شرقی کنتاکی زندگی می کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت میز آشپزخانه می نشست و قرآن می خواند. نوه اش هر بار مانند او می نشست و سعی می کرد فقط بتواند از او تقلید کند. یه روز نوه اش پرسید : پدربزرگ من هر دفعه سعی می‌کنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمی‌فهمم و چیزی را که نفهمم زود فراموش می‌کنم و کتاب را می‌بندم ! خواندن قرآن چه فایده‌ای دارد؟
پدر بزرگ به آرامی زغالی را داخل بخاری گذاشت و پاسخ داد: این سبد زغال را بگیر و برو از رودخانه برای من یک سبد آب بیاور. پسر بچه گفت: اما قبل از اینکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهای سبد بیرون می ریزد!؟ پدر بزرگ خندید و گفت : " آن وقت تو مجبور خواهی بود دفعه بعد کمی سریعتر حرکت کنی." و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعی خود را بکند .
پسر سبد را آب کرد و سریع دوید، اما سبد خالی بود قبل از اینکه او به خانه برگردد. در حالی که نفس نفس می‌زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در یک سبد غیر ممکن بود و رفت که در عوض یک سطل بردارد .
پیرمرد گفت : "من یک سطل آب نمی‌خواهم، من یک سبد آب می‌خواهم، تو فقط به اندازه کافی سعی خود را نکردی ." و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند. این بار پسر می‌دانست که این کار غیر ممکن است، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سریعتر بدود باز قبل از اینکه به خانه باز گردد آبی در سبد وجود نخواهد داشت. پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دوید، اما وقت که به پدربزرگش رسید سبد دوباره خالی بود. نفس نفس زنان گفت: "ببین! پدربزرگ، بی فایده است. پیرمرد گفت: "باز هم فکر می‌کنی که بی‌فایده است؟ به سبد نگاه کن." پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار فهمید که سبد فرق کرده بود، سبد زغال کهنه و کثیف حالا به یک سبد تمیز تبدیل شده بود؛ داخل و بیرون آن.
«پسرم، چه اتفاقی می‌افتد وقتی که تو قرآن می‌خوانی. تو ممکن است چیزی را نفهمی یا به خاطر نسپاری، اما وقتی که آن را می خوانی تو تغییر خواهی کرد؛ باطن و ظاهر تو و این کار الله است در زندگی ما...»
 

starone312

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شخصي مشغول تخريب ديوار قديمي خانه اش بود تا آنرا نوسازي كند. توضيح اينكه منازل ژاپني بنابر شرايط محيطي داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.

اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.

دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد خيلي تعجب كرد ! اين ميخ چهار سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود !

اما براستي چه اتفاقي افتاده بود ؟ كه در يک قسمت تاريک آنهم بدون كوچكترين حرکت، يك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنين موقعيتي زنده مانده !

چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.

در اين مدت چکار مي کرده ؟ چگونه و چي مي خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد !

مرد شديدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! يك موجود كوچك با عشقي بزرگ !
 

starone312

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نجات یافته کشتی

نجات یافته کشتی

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
 

Similar threads

بالا