داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود... زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید... زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"
شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع ها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟

زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..."
شوهرش به سختی‌ گفت:
_ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟
_آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست...)
_یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!
_آره اونم یادمه...
مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
خداوند زيباست...

خداوند زيباست...

مرجان عامل اصيله
"خداوند زيباست." اين حرف گل سرخ كوچكي بود كه در ميان باغچه كوچكي در كنار گلهاي ديگر و تك درخت سيب زندگي مي كرد و از ديدن زيباييهاي آفريدگار لذت مي برد و احساس خوشبختي مي كرد و اين جمله را مدام با خود تكرار مي كرد: "خداوند زيباست." ناگهان احساس كرد همه جا تاريك شده و هيچ جا را نمي بيند. اول فكر كرد كه شب شده ولي وقتي بالاي سرش را نگاه كرد، ماه و ستاره اي در كار نبود. احساس سنگيني و خفگي مي كرد. با خودش گفت: نكنه من مرده ام؟! اما صداي دوستانش را كه با يكديگر صحبت مي كردند و شعر مي خواندند، مي شنيد. با خودش گفت: شايد نابينا شده ام؛ ديگر داشت نااميد مي شد كه ناگهان صدايي شنيد كه با خنده گفت: "سلام گل سرخ. چرا پنهان شده اي حتماً مي خواستي من پيدايت نكنم؟ آره! خوب حالا بيا بيرون. چون ديگه من تو رو پيدا كردم." گل سرخ كه هيجان زده شده بود، با خودش گفت: اين حتماً يكي از فرشته هاي مهربان خداوند است! اما اين صدا براي او خيلي آشنا بود. كمي كه فكر كرد، فهميد اين صداي پروانه رنگارنگ است كه هر روز مي ياد و به اون سر مي زنه. گل سرخ خوشحال شد و گفت: از كجا بيام بيرون پروانه رنگارنگ؟ پروانه زيبا گفت: از زير دستمال ديگه! گل سرخ با تعجب گفت: دستمال!؟ پروانه گفت: آره دستمال! حالا چرا رفتي اون زير؟ گل سرخ از اين كه زنده بود خوشحال شد و بعد گفت: من فكر مي كردم كه مرده ام! نگو كه يك دستمال افتاده روي من. خوب پروانه چرا معطلي زود باش دستمالو بردار، از تاريكي نجاتم بده. مي خواهم دوباره همه جا رو ببينم. پروانه گفت: ولي من كه زورم به اين دستمال نمي رسه! بايد بروم كمك بياورم. پروانه با سرعت پرواز كرد و رفت پيش گل شب بو. اما تا رسيد به گل شب بو، ديد كه اون خوابه. با صداي بلند گفت: "آهاي گل شب بو بيدار شو. گل سرخ توي دردسر افتاده."
همين طور كه در حال بيدار كردن گل شب بو بود، گلهاي ديگر به پروانه گفتند: آهاي پروانه رنگارنگ، چي كار مي كني اون الآن خوابه و حالا حالاها بيدار نمي شه. پروانه گفت: گل سرخ كوچولو تو دردسر افتاده، گفتم: شايد شب بو كه از همه ما داناتره بتونه راهي پيدا كنه و كمكش كنه. گلها گفتند: ما الآن همگي با هم صدايش مي كنيم، شايد بيدار بشه! گلها همگي شروع به صدا كردن گل شب بو كردند كه ناگهان صداي تك درخت سيب بلند شد و گفت: چه خبرتونه!؟ با گل شب بو چي كار داريد؟ شماها كه مي دونيد، اون شبها بيدار مي شه. پس چرا صداش مي كنيد؟ گلها هم جريان رو براي او تعريف كردند. پروانه گفت: تو مي توني كمك كني و دستمال رو برداري؟ درخت گفت: آخر من نمي توانم شاخه هامو خيلي خم كنم، ممكن است شاخه هام بشكنند! پروانه گفت: پس چكار بايد بكنيم؟ درخت پس از كمي فكر كردن گفت: كمي صبر كنيد تا من با نسيم صحبت كنم. شايد او بتونه كمكمون كنه. درخت جريان رو براي نسيم تعريف كرد. نسيم قبول كرد و به طرف گل سرخ كوچولو رفت، اما هر چه تلاش كرد نتوانست، چون گوشه اي از دستمال به يكي از تيغهاي شاخه گير كرده بود. نسيم گفت: نه اين كار من نيست، بايد باد رو صدا كنم. و رفت پيش باد. پس از چند دقيقه، باد شروع به وزيدن كرد. به طرف گل سرخ رفت و به آرامي دستمال رو از روي گل سرخ برداشت. همه جا روشن شده بود. گل سرخ از اين كه دوباره مي تونست همه زيباييهايي را كه خداوند آفريده، ببيند، خيلي خوشحال شد و از دوستانش هم كه به او كمك كرده بودند، سپاسگزاري كرد و خداوند را به خاطر تمام زيبايي ها و دادن دوستاني مهربان به او شكر كرد.

 

sara1984

عضو جدید
حرفهای عاشقانه زن و مرد!

سالگرد ازدواج
1) زن: عزیزم امید وارم همیشه عاشق بمانیم وشمع زندگیمان نورانی باشد.
2) مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟

روز زن
1) زن: عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی یک بوس کافیه
2) مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم اشپزی تو عالیه عزیزم (شام چی داریم؟)

روز مرد
1) زن : وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.
2) مرد: حالا اشکال نداره عزیزم سال دیگه جبران می کنی (چه بوی غذایی می یاد)

40 روز بعد از تولد بچه
1) زن: وای مامانی بازم گرسنه هستی ، (عزیزم شیر خشک بچه رو ندیدی)
2)مرد: با دهان پر(نه عزیزم ندیدم ، راستی عزیزم شیر خشک چرا اینقدر خوشمزه است) ؟

40 سال بعد
1)زن : عزیزم شمع زندگیمون داره بی فروغ میشه ما پیر شدیم
2)مرد : یعنی دیگه کیک نخوریم

2 ثانیه قبل از مرگ
1) زن:عزیزم همیشه دوستت داشتم
2) مرد: گشنمه !

وصیت نامه
1) زن: کاش مجال بیشتری بود تا درمیان عزیزانم می بودم ونثارشان می کردم تمام زندگی ام را !
2) مرد: شب هفتم قرمه سبزی بدید.

اون دنیا
1) زن: خطاب به فرشته ی مسول: خواهش می کنم ما را از هم جدا نکنید، نه نه عزیزم، خدایا به خاطر من ( و سر انجام موافقت می شه مرد از جهنم بره بهشت)
2) مرد: خطاب به دربان جهنم: حالا توی بهشت شام چی میدن؟:heart::heart:
 
آخرین ویرایش:

sara1984

عضو جدید
قندان نقره ای
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم . "
حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟ "
" خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد . "

او در ایمیل خود نوشت :
مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . "
با عشق، مسعود

روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود :

پسر عزیزم، من نمی گم تو با Vikki رابطه داری ! ، و در ضـــمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود.
با عشق ، مامان
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز



زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.

 

sara1984

عضو جدید
به نام بي نام او......

عمری نماز به پا داشتم و ندانستم برای چیست و چه می گویم . ولی امروز الله اکبر گفتم . تو نیز مرا بزرگ خواندی . نیت کردم ، نظر کردی و من مشغول به توصیف صفات تو شدم . گفتی از توصیف بی نیازم (سبحان الله عما یصفون) . تو خود را در نماز توصیف می نمایی بنده ی من ، حال توصیف بنما تا من احسنت بگویم . حمد را آغاز نمودم:


الحمدالله رب العالمین : سپاس خداوندی را که پروردگار جهانیان است .
- سپاس بنده ای را که دعوتم را لبیک گفت .


الرحمن الرحیم : بخشنده و مهربان است .
- احسنت بر بنده ای که می بخشد و مهر می ورزد.


مالک یوم الدین: صاحب روز جزاست.
- جزای تو را میزان اشتیاقت قرار خواهم داد.


ایاک نعبد و ایاک نستعین: فقط تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم.
- من نیز خواستار شمایم و منتظرم همدیگر را در رسیدن یاری نمایید.


اهدنا الصراط المستقیم : ما را به راه راست هدایت کن.
- هدایت نمودم و هدایت از آن توست.


صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و الاضالین: راه کسانی را که آنها را مشمول نعمت خود ساختی ، نه راه کسانیکه بر آنان غضب نمودی و نه گمراهان .
- همانا تو خود در مسیری و شایسته ی نعمت و گمراهان تنها و بی یاورند ، من هستم ولی مرا نمی یابند ، آنها خود چشم خویش را بسته اند . من در همه حال در کنار بنده ام هستم .


حال نوبت توحید گفتن است . بگو تا پاسخت دهم .


قل هو الله و احد : بگو خدا یکتا و یگانه است .
- تو نیز یکتایی در آفرینشت بنگر، تو نیز بی نظیری .


الله الصمد : خداوندی که همه ی نیازمندان قصد او را می کنند.
- بنده ام تو باور نداری که قسمتی از خدایی و بی نیاز خواهی گشت روزی که من تو و تو ، من باشیم.


من با تو چنانم ای نگار یمنی خود در غلطم که من تو ام یا تو منی (خواجه عبدالله انصاری)


لم یلد و لم یولد : هرگز نزاد و نه زاده شده .
- آری من ازلی و ابدیم و تو در سفری از ازل به ابد در راه یافتنی که تو نیز همان اول و همان آخری.


و لم یکن الله و کفوا احد : برای او شبیه و مانندی نبوده است .
- آیا تو پنداری برای تو شبیه و مانندی آفریدم.


در این گفت و شنود عاشقانه از خود خجل گشتم . آرام الله اکبری گفتم و به رکوع رفتم که نگاهم از شدت حیرت دوید و گویی از وجودم جدا گشت . تعظیم زیبای هستی را در برابر وجود خویش می دیدم .سبحان ربی العظیم و بحمده :...
- من در اشتیاق دیدار زیباترین مخلوقم عظمت هستی را در برابرش به تعظیم نشاندم .


زانوانم طاقت نیاورد و به سجده رفتم .سبحان ربی الاعلی و بحمده :...
- آری بنده ی من تو بزرگ و والایی. بر ساختار وجودیت پیشانیت را می سایی و من می بالم بر خشوع تو ، تقدیم تو باد جلال و بزرگی .


بار دگر سجده می روم .اینبار عظمت هستی به گرداگرد وجودم در حال چرخش است . حال می فهمم چرا سجده بزرگان طولانی است و بر خاستن از آن دل کندنی نیست . با اشک شوقی که نمی دانم منشاء آن چشمانم هستند یا کل وجودم ، بر می خیزم به شوق حمد و وتوحیدی دوباره .


پروردگارا بگذار هر آنچه می گویم خود نیز پاسخ دهم .


آری سپاس جلال و عظمتت را ، بخشندگی و کرامتت را ، صاحب همه چیز و هیچ چیز تو را می پرستم و یاریت را می طلبم . هدایتم بنما از کور دلی و نگذارم در راه بی کسی . تو بی نیازی و یکتایی و من نیازمند ذات اقدست


قنوت را در این رکعت می خوانم که بگویم دل پر دعایم امروز فقط یک چیز را می خواهد : ربنا آتنا فی الدنیاحسنه و قی الاخره حسنه ...خدایا در دنیا و آخرت تنها تو را می خواهم .


در رکوعم بگذار بر تو تعظیم نمایم و در سجده ام بگذار غرق اطاعت گردم .


شهادتی می دهم با تمام وجود که اشهد ان لا اله الا الله ... و اگر سلام می گویم حکایت آن است که با خداحافظی ترکت نکنم و سلام نیت همیشه با تو بودن باشد و تا زمان وصال دیگری از راه برسد از نظرت پنهان نگردم.


اگر می دانستم از زمان این نماز تا نماز دیگر تو همچنان عاشقانه نشسته ای تا من خود را برسانم ، دیگر چگونه می توانستم ترکت کنم . معبود من ، معشوق من ، من که باشم که تو را در انتظار دیدار خود بگذارم .


با حلقه ی رحمانیتت در برمان گرفتی و با حلقه ی رحیمت غسلمان می دهی . این چه حالیست امشب این چه دیداریست ؟ ای کاش زمین می گذاشت این لحظه را پایانی نباشد . کاش دورانش حول زمان نبود تا ثانیه ها مرا از تو دور نسازد.
 

sara1984

عضو جدید
لطفا مطالب تكراري نزاريد:razz:

حداقل به پست هاي ديگه يه نگاهي بندازيد:mad:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ی داستان قشنگ (عبرتی)

ی داستان قشنگ (عبرتی)

خانم جواني در سالن انتظار فرودگاهي بزرگ منتظر اعلام براي سوار شدن به هواپيما بود...
بايد ساعات زيادي رو براي سوار شدن به هواپيما سپري ميکرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادي مونده بود ..پس تصميم گرفت يه کتاب بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه ..اون همينطور يه پاکت شيريني هم خريد... اون خانم نشست رو يه صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود ..تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه. کنار دستش ..اون جايي که پاکت شيريني اش بود .يه آقايي نشست روي صندلي کنارش وشروع کرد به خوندن مجله اي که با خودش آورده بود ..


وقتي خانومه اولين شيريني رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم يه دونه ورداشت ..خانومه عصباني شد ولي به روش نياورد..فقط پيش خودش فکر کرد اين يارو عجب رويي داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالشو ميگرفتم ...
هر يه دونه شيريني که خانومه بر ميداشت ..آقاهه هم يکي ور ميداشت . ديگه خانومه داشت راستي راستي جوش مياورد ولي نمي خواست باعث مشاجره بشه وقتي فقط يه دونه شيريني ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا اين آقاي پر رو و سوء استفاده چي ...چه عکس العملي نشون ميده..هان؟؟؟؟ آقاهه هم با کمال خونسردي شيريني آخري رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و..نصف ديگه شو خودش خورد.. اه ..اين ديگه خيلي رو ميخواد...خانومه ديگه از عصبانيت کارد ميزدي خونش در نميومد.

در حالي که حسابي قاطي کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصباني رفت براي سوار شدن به هواپيما. وقتي نشست سر جاي خودش تو هواپيما ..يه نگاهي توي کيفش کرد تا عينکش رو بر داره..که يک دفعه غافلگير شد..چرا؟ براي اين که ديد که پاکت شيريني که خريده بود توي کيفش هست .<<.دست نخورده و باز نشده>> فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. اون يادش رفته بود که پاکت شيريني رو وقتي خريده بود تو کيفش گذاشته بود. اون آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخي شيريني هاشو با او تقسيم کرده بود. در زماني که اون عصباني بود و فکر ميکرد که در واقع آقاهه داره شیرینی هاشو می خوره و حالا حتي فرصتي نه تنها براي توجيه کار خودش بلکه براي عذر خواهي از اون آقا هم نداره.

چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست .
سنگ بعد از این که پرتاب شد
دشنام .. بعد از این که گفته شد..
موقعیت …. بعد از این که از دست رفت
و زمان… بعد از این که گذشت و سپری شد

:cry:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
انقدرام بد نبود چرا هیچکی حال نکرد ؟ احتمالا صلیقم حرض رفته :(
 

solar flare

مدیر بازنشسته
جالب و عبرت انگيز بود
مرسي
اما يه نكته كنكوري چرا خانما يه كم زود از كوره در ميرن
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ممنون دیگه داشتم نا امید می شدم ;)
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
جالب و عبرت انگيز بود
مرسي
اما يه نكته كنكوري چرا خانما يه كم زود از كوره در ميرن


والا من دقیقا تجربه ی خانوم بودن نداشتم شرمنده از دست من کاری بر نمیاد در این مورد :smile:
 

afsaneh_k

عضو جدید
آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟!

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند...

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."

شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"

استاد زیاد مطمئن نبود. پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: " شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.


نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتن!!!
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ولی مرده خدایی مرد بوده ها ! ببین اینم یکی از نشانه های برتری مرد بر زن ( من خیلی ضد اقایون تاپیک گذاشتم اینو نوشتم از دلشون در بیاد ) :D
 

سماته

عضو جدید
کی گفته نشونه برتری است هان؟ وای از روزی که اقایون از کوره در برن وایییییییییی. اما خانمها چی؟ مظلوم! فقط با سکوت تماشا می کنن.
حالا خودمونیم مطلبت جالب بود گذشته از اظهار آخری!
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
کی گفته نشونه برتری است هان؟ وای از روزی که اقایون از کوره در برن وایییییییییی. اما خانمها چی؟ مظلوم! فقط با سکوت تماشا می کنن.
حالا خودمونیم مطلبت جالب بود گذشته از اظهار آخری!


البته تجربه های هر کی متفاوته :surprised:
 

sara1984

عضو جدید
یک سبد پر از آب

یک پیرمرد آمریکایی مسلمان همراه با نوه کوچکش در یک مزرعه در کوههای شرقی کنتاکی زندگی می کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت میز آشپزخانه می نشست و قرآن می خواند. نوه اش هر بار مانند او می نشست و سعی می کرد فقط بتواند از او تقلید کند.

یه روز نوه اش پرسید : پدربزرگ من هر دفعه سعی می‌کنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمی‌فهممو چیزی را که نفهمم زود فراموش می‌کنم و کتاب را می‌بندم ! خواندن قرآن چه فایده‌ایدارد؟

پدر بزرگ به آرامی زغالی را داخل بخاری گذاشت و پاسخ داد: این سبد زغالرا بگیر و برو از رودخانه برای من یک سبد آب بیاور.

پسر بچه گفت: اما قبل از اینکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهای سبد بیرون می ریزد!؟

پدر بزرگ خندید و گفت : " آن وقت تو مجبور خواهی بود دفعه بعد کمی سریعتر حرکت کنی."

و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعی خود را بکند .پسر سبد را آب کرد و سریع دوید، اما سبدخالی بود قبل از اینکه او به خانه برگردد. در حالی که نفس نفس می‌زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در یک سبد غیر ممکن بود و رفت که در عوض یک سطل بردارد .

پیرمرد گفت : "من یک سطل آب نمی‌خواهم، من یک سبد آب می‌خواهم، تو فقط به اندازه کافی سعی خود را نکردی ."

و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند. این بار پسر می‌دانست که این کار غیر ممکن است، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سریعتر بدود باز قبل از اینکه به خانه باز گردد آبی در سبدوجود نخواهد داشت. پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دوید، اما وقتکه به پدربزرگش رسید سبد دوباره خالی بود.

نفس نفس زنان گفت: "ببین! پدربزرگ، بیفایده است.

پیرمرد گفت: "باز هم فکر می‌کنی که بی‌فایده است؟ به سبد نگاه کن." پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار فهمید که سبد فرق کرده بود، سبد زغال کهنه و کثیف حالا به یک سبد تمیز تبدیل شده بود؛ داخل و بیرون آن.

«پسرم، چه اتفاقی می‌افتدوقتی که تو قرآن می‌خوانی. تو ممکن است چیزی را نفهمی یا به خاطر نسپاری، اماوقتی که آن را می خوانی تو تغییر خواهی کرد؛ باطن و ظاهر تو و این کار الله است درزندگی ما...» :gol:
 

sara1984

عضو جدید
شرط عشق
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت‌هایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش می‌رفت و از درد چشم می‌نالید. موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم می‌گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.

مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم". :heart::heart::heart:
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ممنون جالب بود لوپ کلام این بود...


چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست .
سنگ بعد از این که پرتاب شد
دشنام .. بعد از این که گفته شد..
موقعیت …. بعد از این که از دست رفت
و زمان… بعد از این که گذشت و سپری شد

:cry:

باید جدی بهش فکر کرد..
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
زوج‎هاي خوشبخت

زوج‎هاي خوشبخت

خوشبخت زوج‎هايي هستند كه پس از به صدا در آمدن زنگ‎هاي ازدواج‎، به علاقه و گذشت نسبت به‎ يكديگر ادامه مي‎دهند.
خوشبخت زوج‎هايي هستند كه درحالي كه دوستان خوبي براي يكديگر هستند، به هم احترام‎ مي‎گذارند و ادب را رعايت مي‎كنند.
خوشبخت زوج‎هايي هستند كه پس از سالها زندگي مشترك‎، هنوز هم سر به سر يكديگر مي‎گذارند و با هم شوخي مي‎كنند.
خوشبخت زوج‎هايي هستند كه نسبت به همسرشان‎، عشقي بي‎پايان را در قلب خود احساس‎ مي‎كنند و نسبت به قول و قرار حين ازدواج خود، پايبند و وفادار باقي مي‎مانند.
خوشبخت زوج‎هايي هستند كه از فرزندان خود به خوبي مراقبت مي‎كنند و آن‎ها را هدايايي الهي در نظر مي‎گيرند.
خوشبخت زوج‎هايي هستند كه قبل از خوردن غذا از خالق خود سپاسگزاري مي‎كنند و هر روز، اوقاتي را به مناجات و راز و نياز با معبود خود اختصاص مي‎دهند.
خوشبخت زوج‎هايي هستند كه هرگز صداي خود را به روي يكديگر بلند نمي‎كنند و خانه خود را به‎ مكاني امن و پرآرامش تبديل مي‎كنند.
خوشبخت زوج‎هايي هستند كه در كنار هم در كارهاي خيريه شركت مي‎كنند و نيازمندان را در شادماني خود شريك مي‎كنند.
خوشبخت زوج‎هايي هستند كه بدون دخالت دادن اقوام خود، در كنار هم با صبر و شكيبايي‎ مشكلات خود را حل مي‎كنند.
خوشبخت زوج‎هايي هستند كه در مورد امور مالي به درك و تفاهم متقابلي رسيده‎اند و به طور شراكتي مخارج خانه را تحت كنترل دارند.
خوشبخت زوج‎هايي هستند كه زندگي خود را با امور دنيوي درنياميخته‎اند، از خود گذشته و ايثارگرءے؛ىى هستند و صداقت و روراستي را پيشه خود كرده‎اند.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
ديروز

ديروز

ديروز متعلق به تاريخ است و فردا متعلق به ايزد يكتا.
ديروز خورشيدي غروب كرده است و فردا خورشيدي در حال طلوع‎.
فقط امروز نور خورشيد با تمام توان مي‎تابد و به قدري درخشان است كه مي‎توان در پرتو آن زندگي‎ كرد و عشق ورزيد.
پس‎، به آرامي در را به روي ديروز ببنديد و كليد آن را دور بيندازيد.
محدوديت‎هاي امروز نيستند كه شما را كلافه مي‎كنند، بلكه حسرت‎ها و افسوس‎ها به حال ديروز و هراس‎ها و نگراني‎ها بابت فردا هستند كه شما را به مرز جنون مي‎رسانند.
پس قدر امروز را بدانيد، چون امروز، همان روزي است كه پروردگار قادر خلق كرده است تا از آن لذت‎ ببريم و در آن جاري شويم‎.
از يادآوري ديروز و ثانيه شماري براي فردا دست بكشيد.
در عوض‎، همين امروز در رودخانه‎هاي بيشتري شنا كنيد، به كوهستان برويد، كودكان را ببوسيد، ستاره‎هاي بيشتري را بشماريد، بيشتر بخنديد و كمتر گريه كنيد. با پاي برهنه در ساحل زندگي قدم بزنيد. قدر نعمت‎ها و موهبت‎هاي الهي را بدانيد و بابت‎شان شكرگزار باشيد و به تماشاي طلوع و غروب‎ خورشيد بنشينيد، چون تا وقتي زندگي جاري است‎، بايد با جريان آن پيش برويد.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
باور ندارم‎، چون نمي‎بينم

باور ندارم‎، چون نمي‎بينم

در زمان‎هاي دور، كشاورزي با ايمان و درستكار در مزرعه‎اش زندگي مي‎كرد. او تمام روز روي‎ مزرعه‎اش كار مي‎كرد و زندگي‎اش را از راه حلال مي‎گذراند. او هميشه سر وقت‎، نماز مي‎خواند و خداوند را عبادت مي‎كرد. روزي از جاده‎اي مي‎گذشت كه ناگهان مرد بيماري را گوشه جاده ديد. او مرد را به خانه‎اش برد و با دلسوزي از او پرستاري كرد. صبح روز بعد، مرد كشاورز براي خواندن نماز صبح از خواب بيدار شد و مرد بيمار را بيدار كرد تا نمازش را بخواند، ولي او گفت دوست ندارد نماز بخواند، چون خداوند را نمي‎بينند و نمي‎تواند چيزي را كه نمي‎بيند عبادت كند. كشاورز چيزي نگفت و به‎ خواندن نماز مشغول شد.
چند روز بعد، حال مرد خوب شد. مرد كشاورز تا مسيري همراه او شد تا بتواند به خانه‎اش برسد. در ميان راه‎، ناگهان جاي پاهايي را ديدند و مرد به كشاورز گفت‎: «اين‎ها جاي پاهاي يك ببر هستند».
كشاورز فكري كرد و گفت‎: «نمي‎توانم باور كنم‎، چون ببري را در اين حوالي نمي‎بينم‎!»
مرد با تعجب گفت‎: «تو ديگر چه آدمي هستي‎؟ اين جاي پاها كافي نيستند تا باور كني كه ببري از اين‎ مسير عبور كرده است‎؟»
كشاورز گفت‎: «ببين برادر، وقتي اين جاي پاها را مي‎بيني‎، باور مي‎كني كه ببري از اينجا عبور كرده‎ است‎. پس چطور با ديدن خورشيد عالمتاب‎، ماه‎، گل‎ها و گياهان زيبا و عطرافشان‎، درختان سر به فلك‎ كشيده و اين همه نعمت در اطرافت‎، باور نمي‎كني كه خدايي وجود دارد كه آن‎ها را آفريده است‎؟»
مرد فكري كرد و گفت‎: «حق با تواست‎! ما نمي‎توانيم خداوند را با چشمان خود ببينيم ولي مي‎توانيم‎ از روي نعمت‎هاي سرشاري كه آفريده است به وجود او پي ببريم‎».
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
بهترين زمان عمر

بهترين زمان عمر

دو روز به تولدم مانده بود. دو روز ديگر سي ساله مي‎شدم و در رابطه با ورود به دهه جديدي از زندگي‎ام احساس اضطراب مي‎كردم و از اينكه بهترين سال‎هاي جواني‎ام را پشت سر مي‎گذاشتم‎، اندوهگين بودم‎.
زندگي‎ام در حلقه‎اي تكراري افتاده بود. صبح‎ها به سركار مي‎رفتم‎. هفته‎اي سه بار به كلاس ورزشي‎ مي‎رفتم و بعد به خانه بر مي‎گشتم‎. دلخوشي مهمي در زندگي نداشتم و حالا احساس مي‎كردم با ورود به‎ سي سالگي با جواني‎ام وداع مي‎كنم‎. همسايه‎اي هفتاد و نه ساله و بسيار سرحال و سرزنده داشتم كه با ديدنش‎، متعجب مي‎شدم‎. او بسيار شاد و بانشاط بود و روزي كه در خيابان با هم روبه‎رو شديم با ديدن‎ غم و اندوه در چهره‎ام پرسيد: «جريان چيست‎؟ چرا اين قدر گرفته هستي‎؟»
به او گفتم كه به خاطر ورود به دهه سه عمرم‎، احساس نگراني مي‎كنم و نمي‎دانم اگر به سن او برسم‎، چه حال و روزي پيدا مي‎كنم‎. بعد پرسيدم‎: «ممكن است خواهش كنم به من بگويي بهترين زمان عمرت‎ كي بوده است‎؟»
او بدون لحظه‎اي ترديد پاسخ داد: «خوب اگر جواب فلسفي مرا به سؤال فلسفي‎ات مي‎خواهي‎، خوب گوش كن‎».
«زماني كه كودك بودم و پدر و مادرم از من مراقبت مي‎كردند و هر چه مي‎خواستم در اختيارم قرار مي‎دادند، بهترين زمان عمرم بود. زماني كه وارد مدرسه شدم و چيزهايي را ياد گرفتم كه امروز به دردم‎ مي‎خورند، بهترين زمان عمرم بود. زماني كه از دانشگاه فارغ التحصيل شدم و اولين شغلم را پيدا كردم و اولين حقوقم را گرفتم‎، بهترين زمان عمرم بود. زماني كه با همسرم آشنا شدم‎، به او دل باختم و با او ازدواج كردم‎، بهترين زمان عمرم بود. زماني كه اولين فرزندمان به دنيا آمد و خوشبختي را با تمام وجود حس كردم‎، بهترين زمان عمرم بود. زماني كه همسرم بيمار شد و با تمام وجود از او پرستاري كردم تا بهبود يافت‎، بهترين زمان عمرم بود. زماني كه فرزندان بعدي‎مان به دنيا آمدند و خانواده بزرگي شديم‎، بهترين زمان عمرم بود. زماني كه بزرگ شدن فرزندانم و خوشبختي‎شان را ديدم‎، بهترين زمان عمرم بود.
و حالا كه هفتاد و نه سال دارم و احساس سلامتي مي‎كنم و هنوز عاشقانه همسرم را دوست دارم‎، بهترين زمان عمرم است‎!»
 

elena1

عضو جدید
مادر من فقط یك چشم داشت. من ازش متنفرم بودم

مادر من فقط یك چشم داشت. من ازش متنفرم بودم

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود


اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت


یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟


به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم


روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!


فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!


اون هیچ جوابی نداد....


حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت


دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم


اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند

و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!

گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.

مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد


یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه



ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم


بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی


همسایه ها گفتن كه اون مرده


ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم


اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن


ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.

منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم


آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم


بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت

:cry::cry::crying:
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به نظرتون می شه در این قرن امید به چنین عشق هایی داشت؟
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]!
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]!
زن جوان: خواهش می کنم، من خیلی میترسم
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]!
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].
زن جوان: دوستت دارم، حالامی شه یواشتر برونی
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].
مرد جوان: مرا محکم بگیر
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].
روز بعد روزنامه ها نوشتند
[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]:
درخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.[/FONT]
 

SHRP

همکار مدیر تالار مهندسی کامپیوتر متخصص برنامه نوی
کاربر ممتاز
من فکر کنم حتی اگر به جای صندلی افراد مهم روی صندلی معمولی هم نشسته بود همون اتفاق می افتاد.
آدم خوب مهم و غیر مهم نداره!
 

Similar threads

بالا