داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمین بایگانی آدم های کوچک است
و
آسمان گنجینه رو ح های بزرگ است.
جایگاهتان آسمانی باد.
 

باران 686

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلیمان و مورچه عاشق

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...
 

مهندس خرده پا

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خییییییییلی جالب و روح نواز بودن.
شرمنده تشکر ندارم از همینجا(تشکر تشکر تشکر....................تشکر)
 

M o R i S

مدیر تالار حسابداری
مدیر تالار
کاربر ممتاز
چند خطی با زنده یاد حسین پناهی


در مکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است...


غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود.

در مکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند!

در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست... دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود!


در مکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم و در همان نماز ساده خویش تصور خدا را درکمک به مردم جستجو کنم...

آری، شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست...

 

M o R i S

مدیر تالار حسابداری
مدیر تالار
کاربر ممتاز
زبان تبر

زبان تبر

هيزم شكن تنومند اما بدخلقي در نزديكي دهكده شيوانا زندگي مي كرد. هيزم شكن بسيار قوي بود و مي توانست در كمتر از يك هفته يكصد تنه تراشيده درخت قطور را تهيه و تحويل دهد اما چون زبان تلخ و تندي داشت با اهالي شهرهاي دور قرار داد مي بست و براي مردم دهكده خودش كاري نمي كرد.

براي ساختن پلي روي رودخانه نياز به تعداد زيادي تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سيلاب هم نزديك بود، اهالي دهكده مجبور بودند به سرعت كار كنند و در كمتر از دو هفته پل را بسازند. به همين خاطر لازم بود كسي نزد هيزم شكن برود و از او بخواهد كه كارهاي جاري خودش را متوقف كند و براي پل دهكده تنه درخت آماده كند.
چند نفر از اهالي نزد او رفتند اما جواب منفي گرفتند. براي همين اهالي دهكده، نزد شيوانا آمدند و از او خواستند به شكلي با مرد هيزم شكن سرصحبت را باز كند و او را راضي كند تا براي پل دهكده تنه درخت آماده كند.

شيوانا صبح روز بعد اول وقت لباس كارگري پوشيد. تبري تيز را روي شانه گذاشت و به سمت كلبه هيزم شكن رفت. مردم از دور نگاه مي كردند و مي ديدند كه شيوانا همپاي هيزم شكن تا ظهر تبر زد و درخت اره كرد و سرانجام موقع ناهار با او سر گفتگو را باز كرد و در خصوص نياز اهالي به پل و باران شديدي كه در راه است براي او صحبت كرد. بعد از صرف ناهار هيزم شكن با شادي و خوشحالي درخواست شيوانا را پذيرفت و گفت از همين بعد از ظهر كار را شروع مي كند. شيوانا هم كنار او ايستاد و تا غروب درخت قطع كرد.شب كه شيوانا به مدرسه برگشت اهالي دهكده را ديد كه با حيرت به او نگاه مي كنند و دليل موافقيت هيزم شكن يكدنده و لجباز را از او مي پرسند. شيوانا با لبخند اشاره اي به تبر كرد و گفت: «اين هيزم شكن قلبي به صافي آسمان دارد. منتهي مشكلي كه دارد اين است كه فقط زبان تبر را مي فهمد. بنابراين اگر مي خواهيد از اين به بعد با هيزم شكن هم كلام شويد چند ساعتي با او تبر بزنيد. در واقع هر كسي زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقيه مي فهمد و شما هر وقت خواستيد با كسي دوست شويد و رابطه صميمانه برقرار كنيد بايد از طريق زبان ابزار شغل و مهارت او با او هم كلام شويد.»
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتگوی یک سوسک با خدا


گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت.


گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت. گفت: این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست.



خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است.




مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیست الا زیبایی ...

آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست.



حالا قشنگ کوچکم ! نزدیکتر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.


 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"

و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
***


چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".


همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."
به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک
میکنه و قول بدیم كه نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه ...


این داستان رو برای هر کس که دوست دارید بفرستید... نگذارید زنجیر عشق ....
 

ghazaleh_heidari

کاربر بیش فعال
امتحان وزیران
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند��br> وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !...

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد��br>
وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود��br>
وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند

و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند��!!
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
به هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسيدم شما چطور مي‌فهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب مي‌کنيم و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار مي‌گذاريم و از او مي‌خواهيم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر مي‌دارد... شما مي‌خواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟
********
1. راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست.
2. در حل مشکل و در هنگام تصميم گيري هدفمان يادمان نرود . در حکايت فوق هدف خالي کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پيشنهادي.
3.همه راه حل ها هميشه در تير رس نگاه نيست.
 

ali.k

عضو جدید
راز بی اخلاقی

راز بی اخلاقی

"خواجه نصیر الدین " دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که
همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است:

در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در
بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزی خواجه نصیر الدین مرا
گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هرجماعت دیگر بیشتر گنه می
کنند با آنکه دین اسلام بسیار اخلاقی و بزرگمنش می باشد ؟

من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد
اگر ندانسته ای را بدانم .

خواجه نصیر الدین فرمود:

در اخلاق مسلمانی هرگاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر" دارد .
در اسلام تو را می گویند :
دروغ نگو ..... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست .
غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست.
قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .
تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .
و این " اماها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود
دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و
خدا را نیز ازخود راضی و شادمان می بیند ..

و راز نابخردی مسلمانان در همین است ....

از اسرار اللطیفه و الکسیله
 

ghazaleh_heidari

کاربر بیش فعال
دوست ، تقدیر گریزناپذیر ما نیست.
برادر خواهر پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد.
دوستی انتخاب است.
انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود.
با دوستانمان میتوانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم وسکوت کنیم.
با دوستانمان میتوانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند.
با دوستانمان میتوانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم : امشب نیا حوصله ندارم.
با دوستانمان می توانیم بخندیم می توانیم گریه کنیم می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم می توانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم میتوانیم دعوا کنیم.
می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم.
با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم :حرف نزن فقط بیا !!!
وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم!
با آرزوی موفقیت برای شما دوست عزیز
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و
همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند،
از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را
یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای
زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت
پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت
راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ

التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی

قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با
دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر
کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت
عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.

شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از

آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.



ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال
ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول

های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد

سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست

هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی
اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در

دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 

~Alchemist~

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد
و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود
اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود،
اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد،
که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد.
دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت
در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
" دوشیزه هالیس می نل " با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست
نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد
که به نامه نگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .
در طول یکسال و یک ماه پس از آن ، آن دو بتدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .
هر نامه همچون دانه ای بود که
بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد.
به نظر هالیس اگر "جان" قلباً به او توجه داشت
دیگر شکل ظاهری‌اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.

ولی سرانجام روز بازگشت "جان" فرارسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :
" 7 بعد ازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک "

هالیس نوشته بود :
" تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.

" بنابراین رأس ساعت 7 "جان" به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت
اما چهره اش را هرگز ندیده بود.
ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:

" زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد،
بلند قامت و خوش اندام،
موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا
کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود،
چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود،
و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.


من بی اراده به سمت او قدم برداشتم،
کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد,
اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟"
بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم.

تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود.
زنی حدوداً 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبز پوش از من دور می شد،
من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.
از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند
و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه
مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد.
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید
وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.
دیگر به خود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد،
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.
اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.
دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.
با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم:
من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید.
از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت:
فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم ! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت
و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم
و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم
که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.

او گفت که این فقط یک امتحان است
 

yas_101214

عضو جدید
هركه در این بزم مقرب تراست جام بلا بیشترش می دهند.
آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب می کند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده،تا همانی كه تو می خواهی شوم اما کنارم نگذار.
 

sara23

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ارزش انسان ها در چیست؟؟؟
*روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید :
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم
که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود

به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ،
چون زیبا نبود...

ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی
دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم

دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟

ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم...

اینگونه نگاه کنيد...

هیچ کس کامل نیست...

مرد را به عقلش نه به ثروتش

زن را به وفايش نه به جمالش

دوست را به محبتش نه به کلامش

عاشق را به صبرش نه به ادعايش

خانه را به آرامشش نه به اندازه اش

اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش

مال را به برکتش و نه به مقدارش

غذا را به کيفيتش و نه به کميتش

درس را به استادش نه به سختیش

دانشمند را به علمش نه به مدرکش

مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش

نويسنده را به باورهايش و نه به تعداد کتابهايش

سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش

شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش

جسم را به سلامتش نه به لاغریش

دل را به پاکیش نه به صاحبش

در انتشار آنچه خوبيست

پیش قدم باش*​
 

nahal_e77

عضو جدید
روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»
 

nahal_e77

عضو جدید
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند

پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .

ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !
 

nahal_e77

عضو جدید
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید:((یک بستنی میوه ای چند است؟))پیشخدمت پاسخ داد:((50 سنت)).پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:((یک بستنی ساده چند است؟))در همین حال،تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:((35 سنت)).پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت :((لطفا یک بستنی ساده.))پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی،پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت،از آنچه دید،حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی،2 سکه ی 5 سنتی و 5 سکه ی 1 سنتی گذاشته شده بود-برای انعام پیشخدمت.
 

ALI _44

عضو جدید
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید:((یک بستنی میوه ای چند است؟))پیشخدمت پاسخ داد:((50 سنت)).پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:((یک بستنی ساده چند است؟))در همین حال،تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:((35 سنت)).پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت :((لطفا یک بستنی ساده.))پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی،پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت،از آنچه دید،حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی،2 سکه ی 5 سنتی و 5 سکه ی 1 سنتی گذاشته شده بود-برای انعام پیشخدمت.

سلام صبح بخیر از ادمای سحر خیز خوشم میاد دمت گرم
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز



1- Confidence اعتقاد:
اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.

روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چتر آمده بود،این یعنی اعتقاد.
2- Trust اعتماد:
اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد،وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد ..... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت،این یعنی اعتماد.
3- Hope امید:
هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم.ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید،این یعنی امید.
با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید.
 

ghazaleh_heidari

کاربر بیش فعال
روزی شیری در دره ای خوابیده بود و یک لاشه گوسفند هم جلویش بود که نصف آن را خورده بود و نصف دیگرش مانده بود.
روباهی از دور داشت می آمد که از لاشه بخورد!
شیر خودش را به خواب زد و پیش خودش گفت حالا که من خوردم و سیر شدم بگذار او هم بیاید و بخورد!
روباه برای اینکه مطمئن بشود او خواب است یک روده برداشت و به دست و پای شیر بست!
آن وقت شروع کرد به خوردن…
خوب که سیر شد رفت!
شیر خواست حرکت کند اما آفتاب گرم روده ها را خشک و محکم کرده بود و هر چه کردنتوانست حرکت کند!
گفت رفتم ثواب کنم کباب شدم و همانطور خوابید تا موشی از سوراخ در آمد و شروع کرد به پاره کردن روده و بند !
بند روده را پاره کرد و رفت داخل سوراخش…
در این وقت شیر حرکت کرد که برود،یک شیر دیگر او را دید و گفت کجا میروی ؟
گفت می روم از این سرزمین دور شوم!
رفیق او پرسید چرا ؟
شیر گفت جائی که روباه بیاید دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز کند دیگر این سرزمین ماندن ندارد!!!

سخن روز : پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آنست که بعد از هر زمین خوردنی
 

Similar threads

بالا