داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند، او میدانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد.چند کوچه آنطرف‏تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در جال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر میرسید، پسرک هم احساس گرسنگی میکرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد عذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه‏ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر میرسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کریم خان ملقب به مختار السلطتنه،سردار منصوب در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار-مدتی رئیس فوج فتحیه ی اصفهان بود و زیر نظر ظل سلطان-فرزند ارشد ناصر الدین شاه- انجام وظیفه می کرد.زمانی بوستان مختار السلطنه در اصفهان به او تعلق داشت.مختار السلطنه به امر ناصر الدین شاه از اصفهان به تهران آمد تا به عنوان حاکم تهران با ناامنی و گرانی مقابله کند.در آن زمان،حاکم شهر بر تمام امور از جمله تثبیت نرخ ها و قیمت ها نظارت کامل داشتند و محتکران و گرانفروشان را به شدت مجازات می کردند. روزی به مختار السلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده و طبقات پایین نمی توانند از این ماده ی غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست،استفاده کنند.مختار السلطنه به شدت ماست فروشان را از گرانفروشی بر حذر داشت؛چون چندی بدین منوال گذشت،مختار السلطنه برای اطمینان خاطر،با قیافه ناشناخته به یکی از دکان های لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.ماست فروش که مختار السلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:"چه جور ماستی می خواهی؟" مختار السلطنه گفت:"مگر چند جور ماست داریم؟" ماست فروش جواب داد:"معلوم می شود تازه به تهران آمدی و نمی دانی که دو جور ماست داریم:یکی ماست معمولی و دیگری ماست مختار السلطنه!" مختار السلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب خاصیت این دو نوع ماست پرسید.ماست فروش گفت:"ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختار السلطنه به هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم.الان هم در پستوی دکان از آن ماست داریم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف کند،بخرید! اما ماست مختار السلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آن جایی که این ماست را به نرخ مختار السلطنه می فروشیم از این رو ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختار السلطنه لقب داده ایم!حالا از کدام ماست می خواهی؟ مختار السلطنه که تا آن موقع خونسردی اش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورد و به فراشان حکومتی که در نزدیکی مغازه شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند،امر کرد ماست فروش را به طور وارونه جلوی دکانش آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند.سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگه ی شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آن که فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:"آن قدر به این شکل آویزان می مانی تا تمام آب هایی که داخل این ماست کردی از شلوارت خارج شود و لباس ها و سر و صورتت را آلوده کند تا دیگر جرات نکنی آب داخل ماست بکنی!"(به دنبال این ماجرا تمامی لبنیات فروشها ماستهایشان را کیسه کردند تا از مجازات در امان باشد.-اصطلاح- امروزی ماست را کیسه کردن که کنایه از ترسیدن می باشد، نیز از آن زمان پیدا شد.)
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

«همه چیزم را بردند.تمام داراییم را.حالا با چه رویی به خانه بروم؟ جواب بچه هایم را چه بدهم؟» پیرمرد به دیوار تکیه داده و گریه می کرد،این کار در منطقه ی حجاز عادی شده بود و هر روز اموال مردان و زنان زیادی به غارت می رفت و خودشان نیز یا کشته می شدند و یا مانند این پیرمرد زخمی و درماند
ه رها می شدند.اشک های پیرمرد قلب جوان ها را به درد می آورد.خشم و ناراحتی نمی گذاشت هیچ کدام سخنی بگویند.اما بالاخره یک نفر سکوت را شکست:-«تا کی می خواهید ببینید و کاری نکنید؟مگر با غصه خوردن،مشکل ناتوانان حل می شود؟همین امروز جوانان شهر را جمع کنید تا با هم فکری کنیم.ما باید به این وضعیت پایان بدهیم.» عده ای از جوانان مکه در خانه ای جمع شدند. آن ها که حدود بیست نفر بودند چشم ها را به دلسوزترین جوان شهر دوخته بودند تا سخن را آغاز کند.و محمد امین سخن را آغاز کرد:...آنان با هم پیمان بستند از این پس هر کجا دیدند کسی مورد ظلم و ستم دیگران قرار گرفت،به یاری اش بشتابند.رسول اکرم(ص) بعدها درباره ی این پیمان می فرمود:«من پیمانی بسته ام که دوست ندارم آن را با هیچ چیز دیگری عوض کنم.همان پیمانی که اگر همین حالا هم کسی من را به آن دعوت کند بی درنگ می پذیرم و به یاری اش می شتابم.»

 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز
و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟
زاهد گفت:مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم همین طور.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی بود،روزگاری بود.دو جاهل در صحرای بلخ می رفتند.راه دراز بود اما از جهالت تا حماقت راه درازی نیست؛نادان احمق یا حرفی ندارد یا در گفت و شنید چیزی برای دعوا پیدا می کند.وقتی از خاموش ماندن حوصله شان سر رفت،یکی به دیگری گفت:«ای فلان،آخر یک چیزی بگو؛خفه شدیم.»شنونده گفت:«به جهنم که خفه شدی اما اگر حرفی پیدا کرده ای که تو را قلقلک می دهد؛بگو.»اولی گفت:«یک چیزی بگوییم سرمان گرم شود.بیا از آرزوی خود حرف بزنیم.»دومی گفت:«خیلی خب،بگو ببینم تو می خواستی چه داشته باشی؟» اولی گفت:« من آرزو دارم چند تا بز و میش حسابی داشته باشم که در این صحرا بچرند،از شیرشان بنوشم،از پشمشان بپوشم،کودشان را بفروشم و به آدمی مثل تو احتیاج نداشته باشم.» دومی گفت:«گل گفتی،من هم آرزو دارم چند تا گرگ داشته باشم،آن ها را ول کنم تا بیایند بز و میش تو را از هم بدرند و بخورند.»اولی گفت:«خیلی بی معرفتی،مگر من به تو چه بدی کرده ام که می خواهی گوسفندهایم را نابود کنی؟» دومی گفت:«از این بدتر چه می خواهی که اولین کارت با میش و بزت این است که با من دشمنی کنی.خدا نکند که تو چیزی داشته باشی.»اولی گفت:«این حرف ها برای دهن تو خیلی زیاد است.» دومی گفت:«حالا که این طور شد،پس بگیر!» مشتی به چانه ی رفیقش زد و با هم گلاویز شدند و حالا نزن کی بزن؛بعد از اینکه پیراهنشان پاره شد و لکه های خون دست و دامنشان را نقاشی کرد و هم چنان یکدیگر را نگاه داشته بودند که نفس تازه کنند،شخصی از راه رسید و گفت:«چه تان است؟ چرا مسئله را با زبان خوش حل نمی کنید؛دعوا که برای آدم نان نمی شود.» اولی گفت:« نه آخِر،این بی معرفت را بگو که چشم ندارد بز و میش مرا ببیند و گرگش را بر سر آنها می فرستد.» دومی گفت:«تقصیر از خودش است. لیاقت هیچ چیز را ندارد. اگر دو تا گوسفند داشته باشد.خدا را بنده نیست.» تازه رسیده گفت:«خوب حالا کو گرگ و کو گوسفند من که چیزی نمی بینم.» اولی گفت:« نه بابا گوسفند و گرگ این جا نیستند. ما داشتیم آرزوهایمان را می گفتیم و این احمق نگذاشت دو تا کلام حرف بزنیم.» دومی گفت:«نه تو را به خدا حماقت این یکی را بببین که گرگی در کار نیست و او رفیق جانی اش را فدای میش و بزش می کند.» تازه رسیده گفت:«خیلی خوب.ول کنید و ببینم و داستان را تعریف کنید، وقتی از اول قصه را گفتند:« سومی گفت: شما هر دوتا ی تان آدمهای احمقی هستید که سر هیچ و پوچ دعوا می کنید. اصلاً دو تا بز و میش چه هست که کسی برای آن ها خون خودش را کثیف کند؟» بعد رو کرد به اولی و گفت:« خوب آدم حسابی تو که آرزو می کردی، می خواستی یک گله شتر آرزو کنی که هم پشمش بیشتر باشد،هم شیرش،هم قیمتش؟«دیگر گرگ هم حریف آن ها نمی شد؟» دومی گفت:«خوب من هم بک گله فیل آرزو می کردم و آن را به جان شترها می انداختم.»تازه رسیده اوقاتش تلخ شد و گفت:«خیا نکنی ها! من خودم ده تا فیل را که مرده و زنده اش صد تومان است،با یک مشت نفله می کنم.» دومی گفت:«اصلاً تو چرا در دعوایی که مال تو نیست دخالت می کنی.»تازه رسیده گفت:« همین که گفتم،اگر بخواهی روی حرف من حرف بزنی، گوشهایت را می کُشم.»بلافاصله تازه رسیده پیش رفت و گوش های دومی را گرفت. اولی به رگ غیرتش برخورد و به تازه رسیده گفت:«اصلاً تو کی هستی و چه می گویی؟» تازه رسیده گفت:«عجب آدمهای جاهلی هستند ها!من می خواهم صلحتان بدهم و شما با من یکی به دو می کنید؟» دست اولی را هم گرفت و تاب داد.دومی به غیرتش برخورد یخه ی سومی را گرفت و گفت:«ببین داداش، ما هر چه هستیم با هم رفیقیم ولی تو غریبه ای و حریف ما نیستی.» سومی گفت:«غریبه جد و آبایتان است . این صحرا مال من است و شما حق ندارید در این جا دعوا راه بیاندازید.» اولی و دومی گفتند:« یک صحرایی به تو نشان بدهیم که خودت حظ کنی.» دو نفری با او دست به گریبان شدند و او زورش می چربید.بعد از قدری زد و خورد گفت:«قضیه با کتک کاری حل نمی شود.شما خیال کردید این جا شهر هرت است ولی بد خیال کردید. دیوان «بَلخ» نزدیک است؛ می برمتان پیش قاضی تا دخلتان را بیاورد.» دو نفری گفتند:« برو برویم.ما با تو کاری نداشتیم . تو ما رو کتک زدی. برویم تا نشانت بدهیم.» آمدند پیش قاضی دیوان بلخ و هر سه شکایت داشتند:این گفت:«آن مرا زده است» و آن گفت:« این مرا زده است» قاضی پرسید: گفت و گو بر سر چه بوده؟ داستان را شرح دادند. قاضی تمام حرف ها را شنید و گفت:«بسیار خوب.باید بزها و میش ها و گرگ ها و شتر ها و فیل ها را حاضر کنید تا حکم دیوان بلخ را صادر کنیم.» گفتن:« آخر بزی و میشی و گرگی و شتری و فیلی در کار نیست ما این ها را آرزو کرده بودیم.» قاضی دیوان بلخ گفت:«خیلی خب.آرزو بر جوانان عیب نیست ولی کار ما حساب دارد.شما کتک کاری کرده اید و حالا باید هر سه را به زندان بیاندازم یا باید ضامن بدهید و تمام آثار جرم را حاضر کنید تا رسیدگی کنیم و بیگناه را از گناه کار بشناسیم.» گفتند:« خیلی خب .می رویم زندان.» قاضی گفت:«خیال کردید؛ زندانِ ما نان مفت ندارد به کسی بدهد.باید خودتان ضامن یکدیگر شوید و بروید بزها و میش ها را بیاورید تا برایتان آش درست کنند.گرگ و شتر و فیلش را به شما تخفیف می دهم.»جاهلان دیدند حرف حساب جواب ندارد و چاره نیست.یکدیگر را ضمانت کردند و رفتند که بزها را بیاورند ولی هنوز که هنوز است به آرزویشان نرسیده اند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوانبنده: خدایا سه رکعت زیاد استخدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوانبنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا اللهبنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا اللهبنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورمخدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیمبنده اعتنایی نمی کند و می خوابدخدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نماندهاو را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزدهملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابیدخدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توستملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شونماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آوردملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…
بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پس از کشف آمریکا توسط کریستف کلمب و بازگشت وی به کشورش،روزی در یک مجلس میهمانی عده ای به او گفتند:"کشف آمریکا هم کار چندان سختی نبود.بالاخره هر کس سوار کشتی می شد به آن جا می رسید".کریستف کلمب که در آن سفر طولانی صدها بار جانش به خطر افتاده بود،ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد و به جای آن،تخم مرغی را از سر میزی برداشت و گفت:"آیا کسی میتواند این تخم مرغ را با سر روی میز بگذارد؟"همه ی میهمانها مشغول این کار شدند ولی از عهده ی کار بر نیامدند.کلمب لبخندی زد و سر تخم مرغ را کمی شکست،گرد ساخت و سپس آن را به راحتی روی میز گذاشت!همه یکصدا گفتند:این که کار سختی نبود.کلمب گفت:"کشف آمریکا هم مثل همین کار بود.آسان!ولی هر کسی عقلش نمی رسید که آن را انجام دهد".
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پس از مرگ یک میلیونر آمریکایی، معلوم شد که او تمام اموالش را به سه زن مسن که با او هیچ نسبتی نداشتند بخشیده است. در وصیتنامه مرد میلیونر آمده بود:” من در جوانی، به خواستگاری این سه خانم رفتم اما هیچ کدام درخواست ازدواجم را نپذیرفتند. بنابراین به کسب و کارم چسبیدم و میلیونر شدم، حال آن که اگر ازدواج کرده بودم نمی توانستم به این ثروت دست پیدا کنم. در واقع، من موفقیتم را مدیون این سه خانم هستم!”
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در یکی از کشورهای اروپایی معلمی موضوع انشایی می دهد به این مضمون:(درباره ی آدمهای فقیر هر چه می دانید بنویسید).روز خواندن انشاها فرا می رسد.در این میان دختری که معتقد است بهترین انشا را نوشته است برای خواندش به پای تخته سیاه می رود.او می گوید:آدمهای فقیر همیشه فقیرند؛ آدمهای فقیر تمام کارکنان خانه و کارخانه یشان فقیرند.آدمهای فقیر باغبانشان فقیر، آشپزشان فقیر، راننده یشان فقیر و حتی کلفت هایشان هم فقیرند... و این است نتیجه ی بی خبری اگر آن دختر از فقیرها اطلاع داشت می دانست که آدمهای فقیر نه باغبان دارند نه راننده و نه هیچی؛آنها فقیرند همین.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود. و اشک از چشمانش سرازیر شد.با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد.[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هشت ساعت به کندن ادامه داد.دوازده ساعت...بیست و چهار ساعت...سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!جواب شنید پدر من اینجا هستم.پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.پدر شما به قولتان عمل کردید.[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟ [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پسرم بیا بیرون.[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آوریدو هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند.[/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مادری، در هفته تقریبا دو بار به داروخانه واقع در یک مرکز درمانی مراجعه می کرد و با اصرار بسیار زیاد، تقاضای دریافت رایگان شیشه شربت سینه برا
ی فرزند بیمارش را می کرد ، چندین بار هم توانست دارو را تهیه کند اما تکرار ماجرا باعث مشکوک شدن دکتر داروخانه آن مرکز درمانی شد.
یک روز که آن مادر برای دریافت شربت سینه به داروخانه آمده بود، دیگر دکتر داروخانه به او شک کرد و این شک منجر شد تا خود دکتر شخصا به دنبال زن بی افتد (البته مخفیانه) ، دکتر همچنان به دنبال آن مادر بود تا نهایتا آن مادر وارد یک خانه قدیمی و فرسوده شد.
دکتر داروخانه از شدت کنجکاوی که داشت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از دیوار آن مادر بالا رفت(تا حدی که فقط داخل حیاط را ببیند)...
اشک در چشمان حلقه زد و با ناراحتی فراوان به داروخانه برگشت.او دیده بود که آن مادر شربت سینه را با کمی نان به عنوان مربا به فرزندش می دهد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.

وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در صحرا میوه كم بود . خداوند یكی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر كس در روز تنها می تواند یك میوه بخورد .»
این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یك میوه می خوردند و به دستوری كه پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده كنند . این فقط باعث می شد كه میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند . خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت كنند .»
پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش كردند ، چرا كه آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد . كم كم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از كجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار كهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها كنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها كسانی كه خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند .
اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند كه دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر كنند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نوشته اند: زمانی كه نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه كودكی را دید كه به مكتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
- قرآن.
- از كجای قرآن؟
- انا فتحنا....

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یك سكه زر به پسر داد ؛ اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند . می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت:-مادرم باور نمی‌كند.
می‌گوید: نادر مردی سخی است . او اگر به تو پول می‌داد ، یك سكه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یك مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مهرداد فرمانروای ایران به پیرمرد گفت از فرزندانت بگو و او گفت : پسر بزرگم بسیار قوی است و به این خاطر کارهای سخت را بخوبی انجام می دهد
فرزند میانه ام اهل زن و زندگی است و بی آزار است و به کسی کاری ندارد .
فرزند آخرم با ادب است .
مهرداد اشکانی دستی بر شانه پیر مرد گذاشت و گفت به آخرین پسرت بگو به دربار ایران بیاید و از جای برخواست و با همراهان خویش دور شد . "ادب نمایه آغازین خرد است . "
چند سال بعد شهرت شهر باستانی تمیشه (شهری تاریخی در استان گلستان)در همه جای ایران پیچیده بود به نیک رفتاری و دادگری فرماندار و سرپرست شهر ، آری آن سرپرست کسی نبود جز فرزند آخرین همان پیرمرد ...
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
یک دفعه کلاس از خنده ترکید بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .

پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار دوست داشتنی به نام
فرومتژه داشت. موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود. زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید:
- آیا می دانید كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می كرد گفت:
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن.»
فرومتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.
او سالهای سال همسر فداكار موسی مندلسون شد .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او می گویند در فلان جا، صد دینار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست!

پسر سراغ پول ها نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آن که در شب سوم خواب دید که می گویند، در فلان مکان یک درهم است. آن را بردار که پرخیر و برکت است!
پسر صبح از خواب برخاست و همان جایی که خواب دیده بود، رفت و یک درهم را برداشت. در راه با آن دو ماهی خرید. هنگامی که شکم آن ها را پاره کرد، در شکم هر کدام یک دُر یافت. یکی از دُرها را به درگاه سلطان برد. پادشاه که از آن خوشش آمده بود، پول زیادی به پسر داد و گفت: «اگر لنگه دیگر آن را بیاوری، پول بیش تری می گیری!»
پسر دُر دیگر را نیز به قصر شاه برد. سلطان با دیدن دُر به وعده اش عمل کرد و پسر به برکت احترام به پدرش از ثروت مندترین مردان روزگار شد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.
پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه
روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.
بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود. از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت:
پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم.
بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت. دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده. گفتند مریض است. دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند.
وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت. بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد. گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیا اینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند.
مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد:
ما هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .

او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .


او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .

اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.

مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.

مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود برای صرف غذا به رستورانی رفت .
او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود .
اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینک
ه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت .
از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند .
او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت:

من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد .
حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟
مرد با تعجب گفت: ولی اینجا سلف سرویس است. سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید !
امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است .
همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟
و هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است. سپس آنچه می خواهیم برگزینیم .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش
نشست. ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخره تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی».
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی‌و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است.
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می‌کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می‌برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می‌فرستد که...قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی‌مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می‌کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی‌که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می‌شدند بسیار تماشایی بود.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند .دانش آموزان شروع به نوشتن کردند . معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد . با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند :
اهرام مصر ، تاج محل ، کانال پاناما ، کلیسای سن پیر ، دیوار بزرگ چین و ... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد . معلم پرسید : این کاغذ سفید مال چه کسی است ؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد . معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی ؟ دخترک جواب داد : عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم . معلم گفت : بسیار خوب هر چه در ذهنت هست به من بگو ، شاید بتوانم کمکت کنم .
در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت : به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن ، چشیدن ، دیدن ، شنیدن ، احساس کردن ، خندیدن و عشق ورزیدن .
پس از شنیدن سخنان دخترک ، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . آری عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما آن ها را ساده و معمولی می انگاریم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بده
د وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری.
 

وحيد اسماعيلي

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بده
د وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری.

حیف لایک ندارم ....

همه پستات قشنگن و این یه چیز دیگه اس....

لایکم تموم شده ....:(
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مانند مداد باشیم

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :



- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :


- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .


پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .


- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .



صفت اول :

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .



صفت دوم :

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .



صفت سوم :

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.



صفت چهارم :

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .



صفت پنجم :

همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درسی از اديسون : اديسون در سن ين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد... اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود . هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود. در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برا ی جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود... پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آ زمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!! پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است ! واي! خداي من، خيلي زيباست ! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد . كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چيست پسرم؟!! پسر حيران و گيج جواب داد : پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!! چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟! پدر گفت : پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد . مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...! در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم ! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!! توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود . آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد... مشكلات امروز ما نبايد باعث شوند كه، دست از تلاش براي موفقيت فردايمان برداريم . روحش شاد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی روزگاری زنی در کلبه­ای کوچک زندگی می­کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می­کرد و با او به راز و نیاز می­پرداخت.. روزی خداوند پس از سال­ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه­اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس­های مندرس و پاره­اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب­آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست! ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه­ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه­ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می­لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می­کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد. خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد... پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه­داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست! شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده­اش عمل نکرده است!؟ آنگاه خداوند پاسخ گفت: ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه­ات راه ندادی!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آفتاب تازه داشت در میومد. هوا کم کم داشت روشن میشد. اولین پرتوهای نور خورشید به اتاق 54 اتاق بلوطی تابید. اتاقی که پذیرای دختر و پسری جوان بود. دختری از یک خانواده ثروتمند و پسری از خانواده ای نسبتا معمولی. جاناتان بیدار شده بود و چشم به سقف دوخته بود. داشت فکر میکرد. به آینده خودش و جسیکا. در همین لحظه جسیکا بیدار شد. خمیازه ای کشید و گفت:جان ، نظرت چیه بریم بیرون قدم بزنیم؟ - ولی من میگم اول صبحانه بخوریم. چی میگی؟ - نه. اونطوری طلوع آفتاب رو از دست میدیم. -باشه. هرطور که تو راحت باشی عسلم. فقط سریعتر لباس بپوش. جسیکا بلند شد و به سمت توالت حرکت کرد. جاناتان هم خودش رو از روی تخت پایین کشید و به سمت آشپزخانه حرکت کرد. تی شرت سفید رنگش رو از روی کاناپه برداشت و به تن کرد. وارد آشپزخانه که شد یه راست به سمت یخچال رفت و در یخچال رو باز کرد. شیشه جک دانیلز رو برداشت و دو جرعه نوشید. جسیکا که از توالت بیرون اومد جاناتان شیشه رو به سمتش گرفت و گفت: می خوری جس؟ -نچ. اول صبح بدون هیچ غذایی. اذیتم می کنه. تو هم مواظب باش زیاده روی نکنی. جاناتان با سرش و رو تکون داد و یه جرعه دیگر نوشید و شیشه رو تو یخچال گذاشت و از آشپزخونه بیرون اومد. جسیکا هم حاضر شده بود. تاپ زرد رنگی پوشیده بود و شلوارک جین به پا داشت. دوتایی از در خارج شدند. -کدوم ور بریم جس؟ -بریم سمت رستوران. صبحانه هم همونجا می خوریم. -من پول ندارم. گفته باشم. خودت باید حساب کنی. -باشه بابا. بیا بریم. جسیکا و جاناتان به سمت شمال حرکت کردن. درحال راه رفتن باهم صحبت میکردن و گه کاهی می خندیدند. - راستی جس. بهت گفته بودم یه خونه تو لیتل ایتالی دیدم؟ می خوام بخرمش. میریم اونجا. نظرت چیه؟ - لیتل ایتالی کجاست؟ من با بابام صحبت کردم. قراره یه خونه برامون تو خیابون84بخره. - خیابون 84؟ خیابون 84 جزو بهترین منطقه ها منهتن و نیویورکه. نه بابا. این چه کاریه؟ من حال و حوصله ندارم از فردا بابات هی منت سرم بزاره. - منت چی؟ سهم خودم از سود کارخونه رو داره برام خونه میگیره. - حالا تا ببینیم چی میشه. دوتایی به حرکتشون ادامه دادن. حدود 100 متر به رستوران مونده بود که ناگاهان پای جاناتان به چیزی برخورد کرد. نشست و ماسه ها رو کنار زد. یه قوری برنجی بود. به نظر قدیمی میومد. -اینو ببین جس. -چیزه قشنگیه. بده ببینم. جسیکا قوری رو از دست جاناتان گرفت و بررسی کرد. در قوری رو که باز کرد قوری شروع کرد به داغ شدن و سرخ شدن. جسیکا از ترسش قوری رو زمین انداخت و چندگام به عقب انداخت. ناگهان دودی از قوری خارج و شد و تبدیل به یک کوتوله شد. کوتوله تعظیمی به جسیکا و جاناتان کرد و گفت: من میتونم برای هرکدومتون یه آرزو برآورده کنم. جسیکا به فکر فرورفت. بعد از چند ثانیه دستهای جاناتان رو گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد و گفت: آرزو می کنم من و جاناتان تا آخر دنیا عاشق هم بمونیم و باهم زندگی کنیم. جاناتان با عصبانیت دستهاش رو از دستهای جسیکا جدا کرد و به سمت دریا برگشت. دستهاش رو پشت سرش جمع کرد و با جدیت گفت: من هم آرزو میکنم دنیا همین الان به پایان برسه.
 

Similar threads

بالا