داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

saghar_m.a

عضو جدید
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌
(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند .


بیشتر پست هایی که شما گذاشتید تکراری هستند و تو صفحات قبل وجود داره .
 

atefeh_72

عضو جدید
پادشاهی در یک شب سرد زمستانی از قصر بیرون رفت. دید نگهبان پیری با لباس اندک نگهبانی میدهد.به او گفت سردت نیست؟ نگهبان گفت بله ولی مجبورم طاقت بیاورم.پادشاه گفت:به قصر میروم و یک لباس گرم برایت می اورم.پادشاه به محض این که به قصر رفت سرما را فراموش کرد.فردای ان روز جنازه یخ زده پیرمرد را حوالی قصر پیدا کردند در حالی که با خط نا خوانا نوشته بود من هر شب با همین لباس کم طاقت می اوردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در اورد.​
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد . رنج این عشق او را بیچاره كرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت . مردی زیرك از ندیمان پادشاه وقتی دلباختگی او را دید و نیز او را جوانی ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است. اگر احساس كند كه تو بنده ای از بندگان خدا هستی خودش به سراغ تو خواهد آمد .
جوان به امید رسیدن به معشوق گوشه گیری پیشه كرد و به عبادت و نیایش مشغول شد،به گونه ای كه اندك اندك مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مكان او افتاد . احوال وی را جویا شد و دانست كه جوان بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست كه به خواستگاری دخترش بیاید. جوان فرصتی برای فكر كردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین كه پادشاه از آن مكان دور شد جوان وسایل خود را جمع كرد و به مكانی نامعلوم رفت.ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب كرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند .
بعد از مدت ها جست و جو او را یافت و به او گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بیقرار بودی،چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست از آن فرار كردی؟
جوان گفت:ا گر آن بندگی دروغین كه به خاطر رسیدن به معشوق بود پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش ببینم؟
پند داستان
در نهایت نیاز دست خواهش به سوی انسان دراز می كنیم. اگر از تنها بی نیاز عالم،طلب نیاز كنیم و بدانیم كه عشق های زمینی ماندگار نخواهند بود و تنها عشق ماندگار، عشق آسمانی و خدایی است او ما را بی نیاز خواهد كرد . ناگفته نماند كه عشق زمینی برای انسان ها به منزله ی پر و بالی برای رسیدن به عشق آسمانی و خدایی است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

آنگاه که خداوند جهان را، خورشيد را و ماه و ستارگان را، تپه ها را و کوهها را، جنگل ها را و سر انجام مرد را آفريد به آفرينش زن پرداخت. پروردگار گرامي ما، پيچش پيچکها، لرزش و جنبش علفها، سستي ني ها، نازکي و لطافت گلها، سبکي برگها، تندي نگاه آهوان، روشني پرتو خورشيد، اشک ابر هاي تيره، ناپايداري باد، ترس و رمندگي خرگوش، غرور طاووس، نرمي کرک، سختي الماس، شيريني عسل، درندگي ببر، گرماي آتش، سرماي برف، پر گويي زاغ وصداي کبوتر را يکجا در آميخت و از آن زن را آفريد و او را به مرد داد.
روزگار مرد سرشار از خوشبختي شد. زيرا اينک وي کسي را داشت که انباز خوشي ها و شادي هايش باشد با اين همه پس از چندي مرد روي به در گاه خداي آورد و گفت: خداوندا اين موجودي که به من ارزاني داشتي زندگي مرا تيره و تار ساخته، يکسره پرچانگي مي کند و جان مرا به لب رسانده است. هرگز مرا تنها نمي گذارد و توجه دايمي مي خواهد، بيهوده فرياد مي کشد و هميشه تنبل است، من آمده ام او را پس بدهم! چرا که نمي توانم با او زندگي کنم. خداوند زن را پس گرفت. هشت روز گذشت. آنگاه مرد به در گاه خدا آمد و گفت: خداوندا! از روزي که زن رفته زندگي من پوچ و تهي شده است. به ياد مي آورم که چگونه با من مي رقصيد و مي خنديد و زندگي را سرشار از لذت مي ساخت. به ياد مي آورم که چگونه بر من مي آويخت و آنگاه که خورشيد پنهان مي شد و تاريکي پيرامون مرا فرا مي گرفت زندگي من چه آسوده و شيرين مي گذشت. خداوند زن را پس داد. يک ماه گذشت... دوباره مرد به آستان خداوند آمد و گفت: پروردگارا من نمي توانم او را بشناسم و رفتارش را دريابم اما مي دانم که او پيش از آنکه مايه خوشبختي من باشد مايه رنج و آزار من است. خداوند پاسخ داد به راه خود برو و آنچه نيک است به جاي آر.
مرد شکوه کنان گفت: اما من نمي توانم با او زندگي کنم.
خداوند گفت: بي او هم نمي تواني زندگي کني.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!”
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زشت رویی در آینه به چهره ی خود می نگریست و می گفت:سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد. غلامش ایستاده بود و این سخن می شنید.چون از نزد او به در آمد،کسی بر در خانه،او را از حال صاحبش پرسید؛گفت:در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ظریفی مرغ بریانی در سفره ی بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمی خورد.گفت:عمر این مرغ بعد از مرگ درازتر از عمر اوست،پیش از مرگ!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی اسبی از دوستی به عاریت خواست،گفت:اسب دارم،اما سیاه است.گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد؟ گفت:چون نخواهم داد،همین قدر بهانه بس است.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند،خوشش آمد؛گفت:بادنجان طعامی است خوش. ندیمی مدح بادنجان بسیار گفت.سلطان محمود چون سیر شد،گفت:بادنجان سخت مضر چیزی است.ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد.سلطان گفت:ای مردک،نه این زمان مدحش می گفتی؟ ندیم گفت: من ندیم توام،نه ندیم بادنجان.مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا ميکرد که زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد . جمعيت زيادي جمع شدند .قلب او کاملا" سا لم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود .پس همه تصديق کردند که قلب او به راستي زيباترين قلبي است که تا کنون
ديده اند . مرد جوان در کمال افتخار و با صدائي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت : اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست ؟
مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پير مرد نگاه کردند .قلب او با قدرت تمام مي تپيد و اما پر از زخم بود .قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تکه هايي جايگزين آنها شده بود . اما آنها بدرستي جاهاي خالي را پر نکرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد . دربعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت که هيچ تکه اي آنها را پر نکرده بود .مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فکر ميکردند که اين پير مرد چطور ادعا ميکند که قلب زيباتري دارد .مرد جوان به قلب پير مرد اشاره کرد و خنديد و گفت : تو حتما" شوخي ميکني ...قلبت را با قلب من مقايسه کن ...قلب تو تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است پير مرد گفت : درست است قلب تو سالم بنظر ميرسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نميکنم ميداني هر زخمي نشانگر انساني است که من عشقم را به او
داده ام .....من بخشي از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشيده ام گاهي او هم بخشي از قلب خود را بمن داده است که بجاي آن تکه بخشيده شده قرار داده ام اما چون اين دو عين هم نبوده اند گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم که برايم عزيزند ..چرا که ياد آور عشق ميان دو انسان هستند
بعضي وقتها بخشي از قلبم را به کساني بخشيده ام اما آنها چيزي از قلب خود بمن نداده اند اينها همين شيارهاي عميق هستند گرچه درد آورند اما يادآور عشقي هستند که داشته ام اميدوارم که آنها هم روزي باز گردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا مي بيني که زيبايي واقعي چيست ؟؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد در حالي که اشک از گونه هايش سرازير مي شد بسمت پيرمرد رفت . ازقلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم کرد . پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را بجاي قلب جوان گذاشت مرد جوان به قلبش نگاه کرد ....ديگر سالم نبود ...اما از هميشه زيباتر بود زيرا که عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ کرده بود.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟


پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...
آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.اما در مورد من چی؟...
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند سال پیش که یک دوره ارتباطات را می گذراندم، روش غیر عادی را تجربه کردم. استاد از ما خواست که از هر چیزی که در گذشته از آن احساس شرمندگی، گناه و پشیمانی می کنیم، فهرستی تهیه کنیم. هفته بعد از شرکت کنندگان در کلاس خواست تا فهرست خود را با صدای بلند بخوانند.
کار ویژه ای به نظر می رسید. اما همیشه فرد شجاعی در بین جمعیت وجود دارد که داوطلب این کارها شود. افراد که فهرست شان را می خواندند، فهرست من طولانی تر می شد. پس از سه هفته ۱۰۱ مورد در فهرستم یادداشت کردم. سپس استاد از ما خواست که راههایی برای عذر خواهی از دیگران و اصلاح اشتباهات مان پیدا کنیم.
هفته ی بعد مردی که کنارم نشسته بود، دستش را بلند کرد و داوطلب شد که این داستان را بخواند:
وقتی فهرستم را تهیه می کردم، به یاد اتفاقی در دوران دبیرستان افتادم. من در شهر کوچکی در آیووا بزرگ شدم. هیچ کدام از ما بچه ها کلانتری شهر را دوست نداشتیم. یک شب با دو تا از دوستانم تصمیم گرفتیم کلانتر براون را اذیت کنیم. قوطی رنگ قرمزی را پیدا کردیم و از تانکر آب شهرمان بالا رفتیم و با خط قرمز نوشتیم: «کلانتر براون دزد است.» روز بعد مردم شهر بیدار شدند و نوشته بزرگ ما را دیدند. ظرف دو ساعت کلانتر براون ما را پیدا کرد و به دفتر خود برد. دوستانم اعتراف کردند، اما من دروغ گفتم و حقیقت را انکار کردم.
بیست سال از آن ماجرا می گذرد و اسم کلانتر براون در فهرست من نوشته شده است. نمی دانستم او زنده است یا نه. آخر هفته ی گذشته شماره ی اطلاعات شهر آیووا را گرفتم. خوشبختانه فردی به نام راجر براون هنوز در فهرست اسامی وجود داشت. به او تلفن کردم. پس از آنکه تلفن چند بار زنگ زد، کسی گوشی را برداشت و گفت: «الو؟» من گفتم: «کلانتر براون؟» او گفت: «بله، خودم هستم.» من گفتم: «من جیمی کالینز هستم. می خواهم بدانید من بودم که آن کار را کردم.»
بعد اکمی مکث گفت: «می دانستم!» هر دو خندیدیم و کلی با هم حرف زدیم. آخرین کلماتش این بود: «جیمی همیشه برای تو متأسف بودم، چون دوستانت حرف دلشان را زدند و من می دانستم که تو آن را تمام این سالها با خود حمل می کردی.از اینکه به من زنگ زدی متشکرم…. البته به خاطر خودت.»
جیمی باعث شد که من هم تمام آن ۱۰۱ مورد فهرستم را اصلاح کنم. این کار دوسال طول کشید، اما نقطه ی عطف شغلم شد که حل و رفع مشکلات و بحرانها بود. مهم نیست که در چه شرایط سخت و بحرانی باشیم، هرگز برای اصلاح گذشته دیر نیست.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هاروی مك كی می گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاكسی ایستاده بودم كه
ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید
خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.
سپس كارت كوچكی را به من داد و گفت: لطفا به عبارتی كه رسالت مرا تعریف می كند توجه كنید.
بر روی كارت نوشته شده بود: در كوتاه ترین مدت، با كمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممكن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.
من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپیما به جای نیویورك در كره ای دیگر فرود آمده است.
راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم.
پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: پیش از حركت، قهوه میل دارید؟
در اینجا یك فلاسك قهوه معمولی و فلاسك دیگری از قهوه مخصوص برای كسانیكه رژیم تغذیه دارند، هست.
گفتم: خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم.

راننده گفت: در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه.
سپس با دادن یك بطری نوشابه، حركت كرد و گفت: اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریكای امروز در اختیار شما است.
آنگاه، بار دیگر كارت كوچك دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: این فهرست ایستگاههای رادیویی است كه می توانید از آنها استفاده كنید.
ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورك اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته باشید می توانم سكوت كنم.

در هر صورت من در خدمت شما هستم.
از او پرسیدم: چند سال است كه به این شیوه كار می كنید؟
پاسخ داد: دو سال.
پرسیدم: چند سال است كه به این كار مشغولید؟
جواب داد: هفت سال.
پرسیدم: پنج سال اول را چگونه كار می كردی؟
گفت: از همه چیز و همه كس، از اتوبوسها و تاكسی های زیادی كه همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی كه نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.
روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم كه وین دایر شروع به سخنرانی كرد.
مضمون حرفش این بود كه مانند مرغابیها كه مدام واك واك می كنند، غرغر نكنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید.
پس از شنیدن آن گفتار رادیویی، به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم كه تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم.
تاكسیهای كثیفی كه رانندگانش مدام غرولند می كردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.
سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت كه تصمیم گرفتم تجدید نظری كلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم.
پرسیدم: چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟
گفت: سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.
نكته ای كه مرا به تعجب واداشت این بود كه در یكی دو سال گذشته
این داستان را حداقل با سی راننده تاكسی در میان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند
بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد كردند كه چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یكى از بهترین دروازه بانان فوتبال جهان دروازه بان تیم ملى اسپانیا «ایكر كاسیاس» است كه در رئال مادرید صاحب ركوردهاى عجیب و غریبى شده، او کاری کرد که کمتر آدم مشهوری چنین می کند!
ظاهراً «ایكر» همراه خانواده اش براى خوردن غذا به یك رستوران رفته بود كه در آنجا با یک نوجوان ۱۳ ساله كه دچار نقص عضو بوده روبه رو مى شود، پسرک بیمار به محض دیدن دروازه بان افسانه اى اسپانیا به سراغ او مى رود و مى گوید:
«آقاى كاسیاس! در روز بازى با پرتغال، تو به این خاطر موفق شدى پنالتى ها را دریافت كنى كه من و بقیه دوستانم در مدرسه بچه هاى استثنایى، برایت دعا كردیم!»

ایكر كاسیاس كه به سختى جلوى اشكش را مى گیرد از پسرک تشكر مى كند و نام و آدرس مدرسه را از او مى گیرد و فردای آن روز، ناگهان «كاسیاس بزرگ» وارد مدرسه مذكور مى شود و در میان بهت و حیرت مسئولان مدرسه - و شادى زاید الوصف شاگردان آن مدرسه - به بچه ها مى گوید:
« من آمدم اینجا تا براى دعاهایى كه در حقم كردین كه پنالتى را بگیرم، شخصا از شما تشكر كنم!» بچه هاى مدرسه كه از خوشحالى سر از پا نمى شناختند، اطراف «ایكر» حلقه مى زنند و با او عكس مى اندازند و امضا مى گیرند.
كه ناگهان یكى از بچه ها به او مى گوید:
« آقاى كاسیاس تومیتونى پنالتى مرا هم بگیرى؟»
ایكر نیز بلافاصله از داخل ماشینش لباس هاى تمرین را درآورده و برتن مى كند و همراه بچه ها به زمین چمن مدرسه مى روند و با هماهنگى مسئولان مدرسه به بچه ها این فرصت را مى دهد كه هركدام به او یك پنالتى بزنند و ...ایكر كاسیاس دو ساعت و نیم در آن مدرسه مى ماند تا تك تك بچه هاى بیمار آن مدرسه به او پنالتى بزنند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم.
یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد.
وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!

بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.
اما به ‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد
که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.
در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.
دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌ کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.
آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند،
و ظرف غذایش را که دست ‌نخورده روی میز مانده است
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من در حال قدم زدن در میان باغچه های یک تیمارستان بودم که با پسر جوانی روبه رو شدم که مشغول خواندن یک کتاب فلسفی بود.به خاطر ظاهر سلامت و استعدادی که نشان می داد،با بقیه افرادی که آنجا تحت مراقبت بودند،متفاوت بود و فرق می کرد.من در کنارش نشستم و از او پرسیدم:-شما اینجا چه کار می کنید؟ پسر جوان از این سوال من شگفت زده شد،اما فکر کرد که من یکی از پزشکان آنجا هستم و در پاسخ گفت:-بسیار ساده است.پدر من که یک وکیل بسیار زبر دست بود،می خواست که من هم مثل او باشم.عمویم که یک شرکت تجاری بزرگ داشت،علاقه مند بود تا من راه او را ادامه دهم.مادرم آرزو داشت که من تمثالی از پدر دوست داشتنی اش باشم.خواهرم نیز همیشه می خواست که من نمونه شوهرش را به عنوان یک مرد موفق و کامیاب دنبال کرده و در نظر بگیرم.برادرم نیز در نظر داشت تا من را همانند خودش تبدیل به ورزشکاری نمونه و عالی کند.وی سپس لحظه ای مکث کرده و ادامه داد:- و دقیقاً همین اتفاق درباره استادان مدرسه ام روی می داد.استاد پیانو و یا معلم انگلیسی همه ایشان در فعالیت هایشام مصمم بوده و به این امر متقاعد بودند که بهترین نمونه برای دنبال کردن می باشند.اما هیچکدام به من به عنوان یک انسان نگاه نکرده و به من طوری نگاه می کردند که انگار در یک آئینه نگاه می کنند.به این ترتیب،من تصمیم گرفتم تا در این دیوان خانه پناه بگیرم،چرا که لااقل در اینجا من سعی می کنم که خودم باشم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند بوعلی سینا در شهری طبابت می کرد که مردمان شهر بر سبیل محرم و نامحرم، حکیمان را از دیدار زنان برحذر می داشتند. بوعلی گفت زنان را در اتاق مجاور با ریسمانی به من وصل کنید تا علاج کنم. بدین طریق



نبض می گرفت و دوا می فرمود: «بیمار مرض ناامنی دارد!»

«این یکی عاشق مردی از شهر بخارا است.»
جادوی طبابتش در شهر پیچید و کار بالا گرفت. رندان مبهوت، سیاستی می جستند که مچش باز کنند. خبرفروشی جار می زد که این طبیب نیست و رند است، من چاره ی کار می دانم. گربه ای به اتاق مجاور برد، ریسمانی به مچش بست و سر ریسمان به دست طبیب داد. بوعلی لحظه ای نبض گرفت و گفت: «از عشق گوشت چنین هلاک است!»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فرمانده مرا صدا زد و گفت میخواهم مأموریتی را به تو محول کنم! تعجب کردم؛ من؟ نحیف ترین و ضعیف ترین
سرباز لشکر؟ آخر چه کاری از من برمی آمد؟ فرمانده ادامه داد: من تو را به عنوان محافظ پیامبرم برگزیده ام. میخواهم به آنها ثابت کنم که از تو هم ضعیف ترند! و اینگونه بود که رفتم و با تارهای نازکم، پیامبر خدا را در آن غار، از شر دشمنانش محافظت کردم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواب دیدم قیامت شده است.

هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.

خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:....

«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»

خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»

نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
 

MisyoMasoud

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان قورباغه ها

داستان قورباغه ها

گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند. وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ،به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند. دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند. سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد. قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد. او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟ قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند.
این داستان دو درس به ما می آموزد:
1- قدرت زندگی و مرگ در زبان است. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشند.
2- یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود.
پس مراقب آنجه می گویی باش.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.

بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند.
زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد.
روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود.

نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت:
کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است.
سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد.
هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت.
گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد
اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود
و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند.
سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.
زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد.
حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یعقوب پس از آنکه یوسف را باز یافت در مناجاتش گفت :الهی این بلا که بر من
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]آمد به چه سبب بود؟جواب آمد که ای یعقوب فلان وقت ترا میهمانی بیامد و د[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ر خانه تو [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]گوسفندی بود وبا بره کوچکش.و آن بره را پیش مادرش بکشتی و بریان کردی و پیش میهمان نهادی .دل آن مادر بریان گشت.به ما بنالید .ما دل ترا به فراق فرزند بسوختیم تا بدانی که درد فرزند چگونه باشد.[/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چوپان دروغگو هر روز می گفت : گرگ آمد و فراری دادمش .

علاوه بر دستمزد ، یک گوسفند هم دستخوش می گرفت . گله اش که بزرگ شد ، دیگر چوپانی نمی کرد . چوپان گرفت . او و گوسفندانش را بیمه کرد . حالا هر گرگی دلش خواست بیاید و گوسفند و چوپان را بدرد!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چهار نفر بودند.
اسمشان اینها بود.
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.

کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هرگاه در زندگی مأیوس و ناامید می شوم، با یاد جیمی اسکات کوچولو، خود را از ناامیدی رها می کنم.[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]جیمی دلش می خواست در نمایش مدرسه به او هم نقشی بدهند.ما
درش به من گفت که بارها از پسرش شنیده است که از ته دل آرزو دارد برای نقشی انتخاب شود، ولی او امیدی به انتخاب جیمی نداشت.
[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]روزی که قرار بود نقش ها را انتخاب کنند، مادر جیمی بعد از مدرسه دنبالش می رود. جیمی که چشمهایش از غرور و هیجان برق می زد، به مادرش می گوید: «مادر حدس بزن چه شده است!»[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]سپس کلماتی را بر زبان می آورد که تا عمر دارم فراموش شان نمی کنم. کلماتی که به من درس زندگی آموخت.[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]«مادر آن ها به من هم نقشی داده اند. من انتخاب شده ام که کف بزنم و هورا بکشم.»[/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آ
فریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا چه میپوشد؟

- رازها و گناه های بندگانش را

- مرحبا ای غلام

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد

ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

- چه کاری ؟

- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به

درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند

پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام

و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
[/FONT]
 

Similar threads

بالا