داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آ
فریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا چه میپوشد؟

- رازها و گناه های بندگانش را

- مرحبا ای غلام

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد

ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

- چه کاری ؟

- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به

درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند

پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام

و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
[/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید .
و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید .
مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد :
« پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده » و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :« خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»
اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ...
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند.و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود.در آ
ن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت.یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است!با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود.خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد.و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم))بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:
((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!)).
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نجار یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را به خانه اش دعوت کند .موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند ، ق
بل از ورود نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .بعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره ی او بی درنگ تغییر کرد .خندان وارد خانه شد ، همسر و فرزندان به استقبال او آمدند ، با دوستش به ایوان رفتند . از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید .نجار گفت : این درخت مشکلات من است .موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد .وقتی به خانه می رسم مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم .روز بعد وقتی می خواهم سرکار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه ها بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم . خیلی از آنها دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود...
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید :
” اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند.


از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.
کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود.
شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم. در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.
من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید : ببینم، بچه داری؟
“بله دارم، ایناهاشن، ایناهاشن” کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد.

بناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت.
“زندگیم را با یک لبخند باز یافتم”
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها چیزی که از اون یادم می اومد:فقط حرف نزدن هاش و رفتن تو خودش بود.دائم فقط به یک گوشه ای نگاه می کرد و اینقدر نگاه می کرد و بی تحرک بود که اصلاً یادت می رفت کنارشی و باید پاهاتو دراز نکنی.از مادرم شنیده بودم که جونیهاش خیلی سر به هوا بوده عاشق کوه بود و تشنه ی کتابهای محمد علی جمالزاده.می گفت واسه خودش بروبیایی داشته،شر محل بوده و از اینکه
کارمند بوده کلی به خودش میبالیده.اما حالا چی...حالا که من هیجده سالمه و اون هشتاد و هفت.... ؛پدربزرگم با اون دماغ بزرگ و گردن و قیافه ی باریک با دست های پینه بسته و پاهای آرتروزی هیچ جذابیتی نداره.اما همون تعریف های مادرم از پدرش تو دوران جوانی یه حسی تو من ایجاد میکنه که انگار باید بهش احترام بذارم و ازش حساب ببرم.پدربزرگ هیچ وقت تو خونه احساس نمی شد.بیشتر وقت ها فراموش می شد.مادربزرگم همیشه یه دو هزار تومانی تو جیبش می گذاشت و میگفت:"بذار بنده خدا هنوز احساس کنه که مرده خونه ست"پدر بزرگ تو دنیای خودش غوطه ور بود،دنیایی که نه من و نه هیچ کدوم نمی دونستیم چه جوریه،واقعاً من خیلی دلم می خواست از دنیای پدربزرگم باخبر شم. دلم می خواست بدونم آیا تو اون دنیای خیالی خودش هم گوشه گیره یا نه قهرمان داستان های خودشه...امروز سوم دی ماه سال یک هزار و سیصد و نود هجری شمسی ساعت دو نیم بعد از ظهر مراسم تشییع جنازه ی پدر بزرگ است.پدربزرگ واقعاً تو تمام دوران کهنسالی اش ناشناخته(حداقل واسه من)باقی ماند.پدر بزرگی که در تمام طول عمرم باهام حرف نزد،منو نگاه نکرد،با من خوش و بش نکرد و یک بار منو تشویق نکرد امروز فوت کرد و من بی پدربزرگ شدم.نمی دانستم باید چه حالی داشته باشم....
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی جوانی جویای علم،نزد استاد دانشمند و با کمالاتی رفت و از او پرسید:من خیلی از مرگ می ترسم، نمی دانم چه کنم.من که زندگی خوبی دارم،کاری به کار کسی ندارم و دارم زندگی خودم را می کنم،چرا باید از این افکار رنج ببرم؟ استاد در جواب گفت:چه کسی به تو گفته است که تو داری زندگی می کنی ؟ جوان مدتی فکر کرد و گفت:چون زنده ام،نفس می کشم،راه می روم،تصمیم میگیرم و ... استاد ادامه داد و گفت:دقیقاً به همین دلایلی که می گویی زندگی نمی کنی،بلکه فقط زنده ای! علاییمی که تو از آن یاد می کنی،دلیل بر زنده بودن است،اما زنده بودن دلیل بر زندگی کردن نیست! جوان پرسید:پس چگونه باید زندگی کنم؟ از کجا بدانم که دارم زندگی می کنم یا فقط زنده ام ؟ استاد در پاسخ گفت:نعمت زندگی همانند چشمه ی نوری است که از درون،وجود تو را نورانی می کند.زمانی که تو از این منبع نورانی،زندگی دیگران را هم نورانی کردی و شمع امیدی در دلشان نورانی کردی و شمع امیدی در دلشان روشن نمودی،آن زمان است که با تقسیم نور دلت،به راستی زندگی می کنی؛اما کسی که تمام خوبیها،شادیها،ثروت ها و خوشبختی ها را برای خودش بخواهد و کسی را در آنها سهیم نسازد،در واقع مرده است.جوان به سخنان استادش گوش داد،اما هنوز جواب پرسشی برایش مبهم بود...چه کسی مرا در شادیها،خوبیها و ثروتش با خود شریک می سازد؟استاد از این پرسش لبخندی زد و ادامه داد:تا زمانی که آن چشمه ی نورانی در دل تو روشن است،تو احساس شادی و خوشحالی خواهی نمود.وقتی دل تو روشن است،تو دیگر احساس نیازی به نور نخواهی کرد؛چرا که تو خود منبع نوری؛پس آن زمان از مرگ بیمی نداشته باش؛چون همیشه زنده ای و زندگی خواهی کرد...
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طلبه ها پسر را زیر چشمی نگاه می کردند و به خاطر ظاهرش هرکدام
چیزی می گفتند:
ــ نگاهش کن انگار توی پیریز برق خوابیده...
ــ یه مانتو کم داره تا بشه یکی از این خواهرها...
ــ امثال اینا اصلا خدا و پیغمبر حالی شون نمی شه...
پیرمرد مسنی وارد واگن مترو شد"
همه پیرمرد را نگاه می کردند"
در این حین پسر بلند شد و دست پیرمرد را گرفت و او را بر جای خودش نشاند"
و طلبه هایی که خدا و پیغمبر حالی شون می شد فقط تماشا کردند"
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

چند شب پیش در مطب،منشیم وارد شد و گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را دیدار کند.یک مرد میانسال با لهجه زیاد وارد شد و در حالی که یک ماهی حدوداً ده کیلویی در یک کیسه نایلون بزرگ دستش بود،شروع کرد به تشکر کردند که:من عموی فلانیم،شما ج
ان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ... هر چه فکر کردم فلان شخص را به یاد نیاوردم،ولی ماهی را از او گرفتم و از او تشکر کردم.شب ماهی را به خانه بردم و تا نصف شب نشستم و آن را تمیز و قطعه قطعه کردم و در فریزر گذاشتم.فردا عصر که وارد مطب شدم،دیدم همان مرد ایستاده و بسیار مضطرب است.تا مرا دید،به طرفم دوید و گفت:آقای دکتر،دستم به دامنت،...ماهی را پس بده.... من باید این ماهی را به فلان دکتر می دادم​
و اشتباهی آن را به شما دادم.چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمیشناسی؟ من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم،با دستپاچگی گفتم ماهی الان در فریزر خانه است.او هم با ناراحتی گفت:پس پولش را بدهید تا یک ماهی دیگر برای دکتر برادر زاده ام بخرم.من هم با شرمساری تمام هفتاد هزار تومان به او پرداختم.چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهراً آن مرد،یک وانت ماهی به شهر آورده و از این راه همه ی آنها را به آدم های ساده ای مثل من فروخته است
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی از نمونه های کم نظیر مقاومت و پایداری در مقایل مشکلات،آبراهام لینکلن است.او در فقز کامل به دنیا آمد و در طول زندگی،بارها با شکست روبه رو شد.او هشت دوره در انتخابات شکست خورد و دوبار نیز ورشکسته شد.اما هیچ یک از این مسایل سبب نشد تا او را از تلاش برای موفقیت دست بکشد و به همین دلیل برجسته ترین رئیس جمهور تاریخ آمریکا تبدیل شد.برای درس خواندن در دانشکده حقوق اقدام کرد ولی او را به آجا راه ندادند.در سال 1833،مقداری پول قرض کرد تا با آن تجارت کند ولی در همان سال ورشکسته شد و 17 سال طول کشید تا بدهی خود را بپردازد.در سال 1834،برای بار دوم در
انتخابات مجلس ایالتی شرکت کرد و این بار موفق شد.در سال 1838 تلاش کرد تا سخنگوی مجلس ایالتی شود ولی نتوانست.در سال 1844 در انتخابات مجلس آمریکا شکست خورد.در سال 1846،برای بار دوم در انتخابات مجلس نامزد شد و این بار به موفقیت رسید.در سال 1848 برای ورود دوباره به مجلس نامزد شد ولی شکست خورد.در سال 1854 نامزد ورود به مجلس سنای آمریکا شد ولی موفق نشد.در سال 1856 در حزب خود،کاندید سمت معاونت شد و با کمتر از صد رای از رقیب خود،شکست خورد.در سال 1858 دو بار نامزد ورود به مجلس سنا شد و باز هم شکست خورد.در سال 1860،به عنوان رئیس جمهور آمریکا انتخاب شد و نتیجه ی 28 سال زحمت کشیدن را برای رسیدن به هدف دید.جمله ی معروفی از وی وجود دارد که نشانگر تلاش اوست"راه ناهموار و لغزنده بود.یکی از پاهایم چنان لغزید که نزدیک بود،پای دیگرم را هم از رفتن باز دارد،اما من ایستادم و به خود گفتم:"این تنها یک لغزش است نه یک سقوط و برای همین ادامه دادم"
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی زاهدی از جمله بزرگان بسطام به بایزید بسطامی گفت که یا بایزید سی سال است که قائم الیل و صائم الدهرم ولی در خود از این احوال و مقاماتی که تو می گویی اثری نمی یابم.بایزید به او گفت اگر سیصد سال به روز در روزه باشی و به شب در نماز؛به ذره ای از این احوال و مقامات نرسی.مرد گفت چرا؟.گفت از جهت آنکه نفس تو حجاب گردیده است.مرد گفت چاره ای
ن درد چیست.شیخ گفت چاره می دانم اما تو مرد قبول آن نیستی.گفت بفرما تا قبول نمایم.بایزید گفت همین ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بتراش و این جامه که بر تن داری برون کرده ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر از گردکان بر گردن آویز و به بازار بیرون شو و کودکان را جمع کن و به آنها بگو که هر که مرا یک سیلی بزند یک گردو بدو بدهم و به همین نحو در دور شهر گردش نما و هر جا ترا می شناسند بدانجا برو.مرد این بشنید و گفت:سبحان الله،لا اله الاالله.بایزید گفت اگر کافری این کلمات بر زبان جاری سازد مومن می شود ولی تو بدین کلمات مشرک شدی.گفت چرا.گفت:از جهت آنکه خویشتن را بزرگتر از آن شمردی که آنچه گفتم بتوانی به عمل آری و این کلمات را به ملاحظه ی بزرگی نفس خود گفتی نه به قصد تعظیم پروردگار.

منبع:تذکره الاولیاء،چاپ هلند،جلد اول ص 146
دیوانه ای که می رمد از سنگ کودکان
بیرون کنش ز شهر که کامل عیار نیست
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به هنگام حمله ی ناپلون به روسیه دسته‌ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند. ناپلون به طور اتفاقی از سواران خود جدا می‌افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می‌گیرند و در خیابان‌های پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می‌پردازند. ناپلون که جان خود را در خطر می‌بیند پا به فرار می‌گذارد و سر انجام در کوچه‌ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می‌شود. او با مشاهده‌ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس‌های بریده بریده فریاد می‌زند:((کمکم کن جانم را نجات بده کجا می‌توانم پنهان شوم؟)) پوست فروش میگوید: (زود باش بیا زیر این پوستین‌ها) و سپس روی ناپلون مقداری زیادی پوستین می‌ریزد. پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می‌شوند و فریاد زنان می‌پرسند: (او کجاست؟ ما دیدیم که او امد تو). قزاقان علی‌رغم اعتراض‌های پوست فروش دکان را برای پیدا کردن ناپلون زیر و رو می‌کنند. آنها تل پوستین‌ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ میزنند اما او را نمیابند سپس راه خود را می‌گیرند و می‌روند. ناپلون پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستین‌ها بیرون می‌خزد. در همین لحظه محافظان او از راه می‌رسند. پوست فروش رو به ناپلون کرده و محجوب از او می‌پرسد:((ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می‌کنم اما می‌خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد اخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید؟) ناپلون قامتش را راست کرده و در حالی که سینه‌اش را جلو میداد خشمگین می‌غرد:(تو به چه حقی جرات می‌کنی که همچین سوالی از من بپرسی؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید من خودم شخصا فرمان اتش را صادر خواهم کرد.) محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می‌برند و سینه‌کش دیوار چشمان او را می‌بندند. پوست فروش نمی‌تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباس‌هایش را در جریان باد سرد می‌شنود. او برخورد ملایم باد سرد بر لباس‌هایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می‌کند. سپس صدای ناپلون را می‌شنود که پس از صاف کردن گلویش به ارامی می‌گوید: ((آماده.............هدف...... ........)) در این لحظه پوست فروش با علم به اینکه تا چند لحظه‌ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد احساسی غیر فابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می‌گیرد و قطرات اشک از گونه‌هایش فرو می‌غلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گام‌های را می‌شنود که به او نزدیک می‌شوند. سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می‌دارند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود ناپلون را می‌بیند که با چشمانی نافذ و معنی‌دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می‌نگرد. آنگاه ناپلون به سخن آمده و به نرمی می‌گوید: ((حالا میفهمی که چه احساسی داشتم))
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروتمندتر هم هست؟ گفت:بله،فقط یک نفر.پرسیدند:چه کسی؟گفت: سالها پیش در فرودگاه نیویورک بودم.قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد و از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد.دست کردم توی جیبم که آن را بخرم،دیدم پول خرد ندارم...از خرید منصرف شدم.همان موقع دیدم پسربچه ی سیاه پوست روزنامه فروش گفت:این روزنامه مال خودت.گفتم:آخه من پول خرد ندارم.گفت:برای خودت...و این داستان هم زمان بود با اخراج شدن من از شرکت قبلی که در آن کار می کردم و پی ریزی اولیه برای شرکت مایکروسافت... .سه ماه بعد بر حسب تصادف در همان فرودگاه و همان سالن پرواز چشمم به یک مجله خورد،دست کردم توی جیبم و باز دیدم که پول خرد ندارم.باز همان بچه به من گفت:این مجله را بردار،برای خودت.گفتم پسر جان چند وقت پیش هم روزنامه ای به من بخشیدی ...تو همیشه این کار را می کنی؟پسر گفت:بله،من از سود خودم می بخشم.زمانی که به اوج قدرت رسیدم(بعد از 19 سال)،تصمیم گرفتم آن پسر بچه را پیدا و گذشته را جبران کنم؛پس برای پیدا کردن او گروهی تشکیل دادم.آنها بعد از مدتی جست و جو متوجه شدند که فرد مورد نظر سیاه پوستی مسلمان و دربان یک سالن تئاتر است.او را به شرکت دعوت کردم و پرسیدم مرا می شناسی؟ گفت:بله،جنابعالی آقای بیل گیتس معروفی که همه ی دنیا او را می شناسد.من ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم:این خاطرات را از سالها پیش دارم،زمانی که تو پسر بچه ای بودی و روزنامه می فروختی؛و حالا می خواهم جبران کنم.او گفت:آقای بیل گیتس،نمی توانی جبران کنی فرق من با تو در این است که من در اوج نداری به تو بخشیدم،ولی تو در اوج داشتن می خواهی به من ببخشی؛و این چیزی را جبران نمی کند... .بیل گیتس می گوید:همواره احساس می کنم که ثروتمندتر از من کسی نیست،جز این سیاه پوست 32 ساله ی مسلمان.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کیومرث،سر دودمان سلسله باستانی،پسری به نام پشنگ داشت که همیشه بر سر کوه ها بود و به در گاه خدا راز و نیاز می کرد.روزی اهالی دیوان که از دست کیومرث منهزم شده بودند،برای انتقام به سراغ پشنگ رفتند و او را هلاک کردند.آنگاه کیومرث برای انتقام جویی از اهالی دیوان با سپاهی بزرگ به سوی دیوان شتافت.او در این سفر بر سر راه خویش خروس و مرغ سفید رنگی را دید... پس از غلبه بر دیوان آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش گفت آنها را در خانه نگهداری کنند.روزی،خروس شبانگاهان که بی موقع بود،بانگ برداشت.همه تعجب کردند که این بانگ نابهنگام چیست؛ولی چون معلوم شد که کیومرث از دار دنیا رفته است؛آن خروس را خروس بی محل خواندند و از آن سبب بانگ خروس را بدان وقت به فال بد گرفتند و صدایش را شوم دانستند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كشاورزی صاحب یك شتر بودكه او را بسیار دوست می‌داشت، و آن را در جا به جا شدن میان روستا و شهر به خدمت می‌گرفت.در یكی از روزها به طرف بازار شهر رفت و شترش را در آنجا گم كرد، كشاورز از مردم خواست كه شتررا جست وجو كنند.مردم هر جایی را گشتند.ولی بی‌فایده بود.بعد از جست وجوی طولانی و خستگی زیاد ... كشاورز مقابل مردم قسم یاد كرد كه اگر شتر را بیابد آن را به یك دینار بفروشد.مردم از این بهای ارزان تعجب كردند و او وقتی شب در بازار می‌گشت شتر را نزدیك درختی پیدا كرد.خوشحال شد ولی سوگندش را به یاد آورد. كشاورز لحظه‌ای فكر كرد و بعد گربه‌ای آورد و آن را روی شتر گذاشت و وسط بازار ایستاد و ندا داد:چه كسی این شتر را به یك دینار و گربه را هزار دینار با هم می‌خرد.مردم گرد او جمع شدند و دانستند كه او قصد فروش شتر را ندارد پس رفتند در حالی كه می‌گفتند: شتر چقدر ارزان است اگر گربه نبود!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
توی خیابون که سرعت بیشتر از 80 مجاز نبود 140 می روندم! یک
دفعه پلیس نگهم داشت و پس از کمی تامل پرسید:

-شما امیر نویسنده ی فلان کتاب نیستید؟
-با خوشحالی تمام و از اینکه جریمه ام نخواهد کرد گفتم چرا خودمم.
در کمال تعجب جریمه رو نوشت و گفت همسرم چقدر تعجب خواهد کرد وقتی بداند شما را جریمه کرده ام.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چهار قورباغه روی تکه هیزم شناوری در کنار رودی بزرگ نشسته بودند،که ناگهان موجی سهمگین تکه ی هیزم را تا وسط رودخانه برد.آب آنها را می برد و جریان رود به آرامی تکه ی هیزم را تکان می داد.قورباغه ها به دلیل این گردش لطیف روی آب،شادمانه می رقصیدند،زیرا تاکنون برای آنها پیش نیامده بود که از کناره ی رودخانه به جای دورتری سفر کنند.پس از لحظه ای،نخستین قورباغه فریاد زد:"چه تکه هیزم عجیب و غریبی است.ای دوستان،ببینید چگونه مانند موجودی زنده حرکت می کند،به خدا قسم من هرگز چیزی مثل آن را ندیده ام." قورباغه دوم گفت:"ای دوست،این تکه هیزم حرکت نمی کند و این چیز شگفت آوری نیست،آن طور که تو فکر می کنی.آب روان رودخانه طبق طبیعت خود تکه ی هیزم را به سوی دربا می برد و ما نیز با حرکت رود،حرکت می کنیم."قورباغه ی سوم گفت:"نه،به جان خود قسم ای دوستان من!شما در خیال عجیبتان اشتباه می کنید. نه تکه هیزم در حرکت است و نه رودخانه.حقیقت این است که اندیشه ی ما در حرکت است و همین اندیشه است که ما را وا می دارد گمان کنیم اجسام جامد حرکت میکنند." قورباغه های سه گانه درباره ی اینکه،به راستی چه چیزی متحرک است بحث می کردند و این مجادله به فریاد تبدیل شد و سرانجام هیچکدام به یک نتیجه ی واحد نرسیدند.سپس نظر قورباغه ی چهارم را که تا آن لحظه ساکت نشسته بود و با هوشیاری به سخنان آنان گوش می داد،در این باره جویا شدند. قورباغه ی چهارم به آنها گفت:"ای دوستان همه ی شما حق دارید و هیچ کدام از شما گمراه نیست.حرکت هم در تکیه ی هیزم،هم در رودخانه و هم اندیشه ی ما به طور همزمان وجود دارد و همه چیز در دنیا در حال حرکت است."این برای آنها خوشایند نبود،چرا که هر کدام از آنها معتقد بودند که فقط او راست می گوید و دوستانش در گمراهی آشکاری هستند و آنچه پس از این اتفاق افتاد چقدر شگفت انگیز و عجیب است! قورباغه های سه گانه پس از دشمنی با هم آشتی کردند و از در صلح وارد شدند،بنابراین با هم یکی شدند و قورباغه ی چهارم را از روی تکه ی هیزم درون رودخانه انداختند.!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود
می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کارآموزی ، پس از یک مراسم طولانی و خسته کننده دعای صبحگاهی در صومعه ی پیدرا، از پدر روحانی پرسید:

-"آیا همه ی این نیایش هایی که به ما یاد می دهید ، خدا را به ما نزدیک می کند؟"
پدر گفت:"با سوال دیگری جواب سوالت را می دهم.آیا همه این نیایش هایی که انجام می دهی ، باعث می شودکه خورشید فردا طلوع کند؟"
-"البته که نه! خورشید طبق قانون کیهانی طلوع می کند."
-"جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است ، چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم."
شاگرد عصبانی شد :"یعنی می گویید تمام این دعاها بی فایده است؟"
-"نه ! اگر صبح زود از خواب بلند نشوی ، طلوع خورشید را نمی بینی . اگر دعا نکنی ، با این که خدا همواره نزدیک است ، اما هـــرگز متوجــــه حضورش نمی شوی."
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان امپراطور بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا ونزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود. به همین خاطر روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهین آمیزی خطاب به شیوانا گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیت هایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاق می زنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی می کنی.
شیوانا سر بلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از روی زمین
برداشت و آن را در یک کفه ترازوی مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پائین رفت و کفه دیگر بالا آمد. مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای رعیت وارد ساخت. فریاد رعیت شلاق خورده به آسمان رفت. هیچکس جرات اعتراض به فامیل امپراطور را نداشت و در نتیجه همه ساکت ماندند. مرد ثروتمند که سکوت جمع را دید لبخندی زد و گفت: پس قبول داری که همه درس های تو بیهوده و بی ارزش است! هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمند برخاست. پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسبش به زمین سقوط کرده بود و پای راستش شکسته بود. مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت و او را در آغوش گرفت و از همراهان خواست تا سریعاً به سراغ طبیب بروند.
در فاصله زمانی رسیدن طبیب، مرد ثروتمند به سوی شیوانا نیم نگاهی انداخت و با کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خودش را به ترازوی شیوانا رساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت. اکنون کفه پائین آمده، بالا رفت و کفه دیگر به سمت زمین آمد. می گویند آن مرد ثروتمند دیگر به مدرسه شیوانا قدم نگذاشت. کفه ترازوی شما در ترازوی عدل الهی چگونه است؟؟
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همیشه در صف اول نماز جماعت بود همیشه از او به عنوان مؤمن ترین فرد شهر یاد میکردند ولی یک روز کمی دیرتر به نماز جماعت رسید هر چه زور زد نتوانست برای خود در صف اول جا پیدا کند بعد از نماز احساس عجیب‍ی به او دست داد فهمید هر چه تا الآن نماز خوانده ریا بوده سپس شصت سال نمازهایش را قضا کرد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از همان روز اولی که به کلاس رفتم و دانشجوها پیش پام بلند شدند همین که نگاهم به او افتاد ازش بدم اومد.همین طور بی دلیل دشمنش شدم البته بی دلیل که نبود.دلیلش رو فقط خودم میدونستم و به هیچکس هم نگفتم.جرات نداشتم که بگویم اما حقیقت این بود که با دیدن بانی که پیدا بود دختر یه خانواده فقیره دوران سخت کودکی خودم که مانند او فرزند یک
خانواده فقیر بودم یادم می آمد.آن روزها را با کمک بعضی ها هر طور که بود گذراندم و درسم رو ادامه دادم تا امروز که استاد دانشگاه بودم اما چون دوست داشتم گذشته ام رو فراموش کنم هر چیزی که آن ایام را تداعی میکرد از سر راه کنار میزدم.
درست مثل بانی که بالاخره یک بهانه از او گرفتم و چقدر خجالت کشیدم آن روز که مادر پیر بانی به دانشگاه آمده بود تا رضایت مرا برای باز گرداندن دخترش به دانشگاه بگیرد.اری خجالت کشیدم چون مادر بانی همان فراش مدرسه ام بود که هر روز(چون میدونست من با شکم گرسنه به مدرسه می آیم)وقت ظهر از غذای خودش شکم مرا سیر میکرد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شیخ بهائى مى گوید : از مردى مورد اطمینان شنیدم، گنهكارى از دنیا رفت. همسرش براى انجام مراسم تغسیل و تكفین و تدفین از مردم درخواست كمك كرد ، ولى شدت نفرت مردم نسبت به آن گنهكار به اندازه اى بود كه كسى براى انجام مراسم حاضر نشد ، به ناچار كسى را اجیر كرد كه جنازه را به مصلاى شهر ببرد ، شاید اهل ایمان به انجام مراسم اقدام كنند، ولى یك
نفر براى حضور در مراسم حاضر نشد! پس جنازه را به وسیله ى اجیر به صحرا برد تا آن را بى غسل و كفن و نماز دفن كند.نزدیك آن صحرا كوهى بود كه در آن كوه زاهدى مى زیست كه همه ى عمر به عبادت گذرانده بود و میان مردمى كه در آن نزدیكى مى زیستند مشهور به زهد و تقوا بود . همین كه جنازه را دید از صومعه ى خود به سوى جنازه رفت تا در مراسم او شركت كند ، اهل آن اطراف وقتى این مطلب را شنیدند به سرعت خود را به آنجا رساندند تا همراه عابد در مراسم مربوط به میت حاضر شوند .مردم سبب شركت كردن عابد را در مراسم آن گنهكار از شخص عابد پرسیدند ، گفت : در عالم رؤیا به من گفتند فردا از محل عبادت خود به فلان موضع از صحرا برو، در آنجا جنازه اى است كه جز یك زن كسى همراه او نیست، پس بر او نماز گذار كه او مورد آمرزش و عفو قرار گرفته است .مردم از این واقعه تعجب كردند و در دریایى از حیرت فرو رفتند .
عابد همسر میّت را خواست و از احوالات میت پرسید، همسر میت گفت : بیشتر روزها دچار یكى از گناهان بود.عابد گفت: آیا عمل خیرى از او سراغ دارى ؟ گفت : آرى سه عمل خیر از او مى دیدم :

1 ـ هر روز پس از ارتكاب گناه ، جامه هایش را عوض مى كرد و وضو مى گرفت و خاشعانه به نماز مى ایستاد .
2 ـ هیچ گاه خانه اش از یتیم خالى نبود و بیش از مقدارى كه به فرزندان خود احسان مى كرد به یتیم احسان مى نمود .
3 ـ هر ساعت از شب بیدار مى شد مى گریست و مى گفت : پروردگارا ! كدام زاویه از زوایاى دوزخ را با این گنهكار پُر خواهى كرد ؟؟
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طنابهایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند،نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید:این چه وضعی است؟ درویش محترم من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده‌ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما،کاملا سرخورده شدم.درویش خنده‌ای کرد و گفت من آماده‌ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپائی‌هایش را به پا کند!بعد ازمدت کوتاهی ،گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت:من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته‌ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آنرا بیاورم.صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته‌اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می‌کند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است.
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند . ولی برای این که به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد !!!زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند.
نوک بلند و تیزش خمیده و کند میشود.
شهبال های کهن سالش، بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می گردددر این هنگام ، عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.یا باید بمیرد و یا آن که فرایند دردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد !!!
برای گذرانیدن این فرایند، عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود پس از کنده شدن نوکش ، عقاب باید صبر کند تا
نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند سپس باید چنگال هایش را از جای برکند زمانی که به جای چنگال های کنده شده چنگال های تازه ای درآیند ، آن وقت عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند
سرانجام ، پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد ، آغاز کرده و 30 سال دیگر زندگی می کند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرحوم آقاى بلادى فرمود یكى از بستگانم كه چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت در مراجعتش نقل كرد كه در پاریس خانه اى كرایه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاهداشته بودم ، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به كلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد.
شبى مراجعتم طول كشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى دیدن راه باز بود، با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز كنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم ، مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتومرا گرفت و فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز كرده صدایش زدم تا مرا شناخت با نهایت شرمسارى به گوشه اى از كوچه خزید در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در را بسته و خوابیدم .صبح كه به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است ، دانستم از شدت حیا جان داده است
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جنگ چالدران به همه ی مقاومت دلیرانه ی شاه اسماعیل و سربازانش به شکست انجامید.کمال الدین بهزاد[SUP]1[/SUP] همراه شاه اسماعیل بود.یکی از سرداران زخمی شده بود.کمال الدین بهزاد همراه با شاه محمود نیشابوری او را به غاری در آن نزدیکی رساندد.غار، تاریک و نمناک بود.قطره های
آب از شکاف سقف می لغزید و از روی توده ی آهکی که از سقف آویزان بود،پایین می آمد و از نوک آن به کف سنگی غار می چکید.باریکه ای از نور خورشید به داخل غار می تابید و فضا را روشن می کرد.کمال الدین تکه چوب نیم سوخته ای برداشت و روی دیوار غار،تصویر مرغی را کشید که رو به سقف غار اوج گرفته بود.شاه محمود و سردار زخمی،مرغ را نگاه کردند.کمال الدین زیر تصویر با خط خوش نوشت:

ای هدهد صبا به سبا می فرستمت بنگر که از کجا به کجا می فرستمت
حیف است طایری چون تو در خاکدان غم، زین جا به آشیان وفا می فرستمت
سردار لبخندی زد.آرام شد و زیر لب شعر حافظ را زمزمه کرد.شعر و نقاشی کار خود را کرده بود.کمال الدین بهزاد به سردار نزدیک شد و پارچه را از روی زخم وی گشود. سردار گفت:«آفرین بر قلم سحر آمیزت!من درد را فراموش کردم.نقاشی تو طبیب زخم های ماست.»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در یکی از سالها رفیقم که خانه ای در روستا داشت، با شریکش که بهش «صوفی» می گفتند درگیری پیدا کرد.صوفی انسانی شارلاتان،مکار و حیله گر بود و این طور که از صحبت آشناهاش بر میامد با هیچ کس سر دوستی نداشت.صوفی تمام داراییش رو می فروشه و از آن ده با اهل و عیالش کوچ می کنه و به روستای مجاور می ره.در یکی از نیمه شب ها صوفی و فرزندانش مخفیانه به انبار همون مرد نزاع کننده میرن که باهاش درگیری داشتند و تمام خرمنشو می دزدن و چون نزدیک به صبح بود نتونسته بودند همشو بدزند و مابقی رو آتیش زده بودند.در هنگام صبح وقتی رفیقم اثر به جا مانده از کاه ها رو پی می گیره میبینه که صوفی ازش دزدی کرده.بنابراین با چند تا از دوستانش که با خودش آورده بود با صوفی درگیر میشه و اتفاقاً صوفی بدهکارم می شه و یه دل سیر کتکش می زنه! اونوقت ها تو شهر بوکان[SUP]1[/SUP] دادگاه پیگیری نبود.اما چندی پیش یک دادگاه سیار با داوری شخصی به اسم«مهدی دانش» به بوکان رسیده بود.رفیقم می ره پیش قاضی و از صوفی شکایت می کنه.صوفی هم میره پیش همون قاضی و بهش می گه این مرد ازم دزدی کرده و با چند نفر شبانه به من حمله کردند!جست جوی دادگاه چند روزی طول می کشید. قبل از اعلام رای نهایی دادگاه دوستم پیشم اومد و تقاضا کرد که یک فال حافظ براش بگیرم.منم با فرستادن یک فاتحه و از همین نیت کتاب رو باز کردم؛با کمال تعجب دیدم که نه نهانی بلکه عیانی مژده ی پیروزی رو میرسونه. از صوفی شکایت می کنه،از سوختن خرمن کاه و آمدن مهدی خبر میده و حتی از آوردن کلمه هایی چون دانش،نصف شب و سپیده دم هم دریغ نکرده!متن فال بدین منوال:
بیا که رایت منصور پادشاه رسیـــــد نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد دادخواه رسیـــــــد
ز قاطعان طریق این زمانه شوند ایمن قوافل دل و دانشش که مرد راه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحد شکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
صبا بگو که چها بر سرم درین غم عشق ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
مرو بخواب که حافظ به بارگاه قبول ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

منبع:شه ونم از عباس حقیقی نویسنده ی این مطلب ناصر حقیقی برگردان به فارسی"امیر عبدالله پور"
______________________________________
1) شهری در آذربایجان غربی
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.
چند سال بعد گذشت تا اینكه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...
یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد.
 

Similar threads

بالا