خودتو با یه شعر وصف کن...!

امیر افشار

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر رسد قصه من بگوش تو ای آسمان
سرشک غم حلقه زند به دیده فرشتگان
ای خدا نشد چرا دل رها ز رنج عالم
زرق شکسته ام نشسته ام به ساحل غم
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
تو روزگار رفته ببین چی سهم ما شد …

از عاشقی تباهی

از زندگی مصیبت

از دوستی شکست و

از سادگی خیانت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دلم پشت آئینه می شکند و

با هر ناگفته ای

آرزوهایم را غربال می کنم

شاید

تا نگاه خیس آئینه

چین اخم هایم بشکند

و من

در نگاه منتظر شب

کسی را بجویم

که با تازیانه ی عشق

آئینه ها را بشکند

 

کوروش ش

عضو جدید
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تورا دیدم و بیمار شدم
فارق از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سر دار شدم




من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگربگیر و من نتوانم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در انتظار توام

در چنان هوایی بیا

که گریز از تو ممکن نباشد.
 

امیر افشار

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما را گلی از روی تو چیدن نگذارند
چیدن چه خیال است که دیدن نگذراند
گفتم که شنود مژده دیدار تو گوشم
آن نیز شنیدم که نشیدن نگذارند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تمام رویای دخترانه ام پوسید

در التهاب زخمهای دل از یاری ـ

که بی بهانه وُ ساده خسته ام کرده

از انزوا وُ لودگی همیشه تکراری
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
پس باز کن پنجره ها را

بگذار باران را بهتر ببینم
می خواستم
روی این شیشه باران خورده
با دستم
نقش تو را رقم بزنم
اسم تو را بنویسم
اما...
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
زانوانم شکسته است و پاهایم فلج

خسته و مجروح و پریشان

و باری به سنگینی کوهی بر دوش

و من در زیر آن خم شده ام

و از زیر آن که چندین برابر من سنگین است و بزرگ است

آرام گرفته ام

و تنها ، برق حسرت از چشمان بازم

که همچنان به این راه

که تا افق کشیده است ، دوخته ام ساطع است.

و جاده منتظر را در برابرم روشن می دارد.

جاده ای که سال هاست چشم به راه هر قدمم

خود را بر خاک افکنده است.

اما ردپایی بر آن نیست و

نخواهد بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن شب سخت دگر عقربه از یادم رفت...
عقلم از دست برفت.باده وصالش کردم...
او دگر رفت خدا پشت و پناهش باشد...
دل اگر یاد رهش کرد،تمامش کردم...

 

.:Shila:.

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالمان بد نيست غم کم مي خوريم

کم که نه! هر روز کم کم مي خوريم
 

.:Shila:.

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه!
هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!

هيچ کس اشکي براي ما نريخت
هر که با ما بود از ما مي گريخت
 

TELLI

عضو جدید
باغبانی پیرم که بغیر از گلها، از همه دلگیرم
کوله ام غرق غم است...
آدم خوب کم است
عده ای بی خبرند
عده ای کور و کرند
عده ای هم پکرند
دلم از این همه بد می گیردو چه خوب! آدمی می میرد
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت

من به انتظار آمدنش نشستم

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

من او را دوست داشتم

وقتی او تمام کرد

من شروع کردم.

وقتی او تمام شد

من آغاز شدم .

و چه سخت است .

تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن است ،

مثل تنها مردن !
 

EHSAN.E

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
....
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
....
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با آنکه سرنوشت دل من پریدن است
اما اگر نخواست دلت بی پرم کنی

من آمده ام که عشق بپاشی به صورتم
بی حرف ،بی سوال فقط باورم کنی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در هجوم وحشي باد كوير
نفس شعله افروخته اي مي گيرد
ساقه اي مي شكند
غنچه سرخ دلش مي گيرد
و صدايي است كه در زمزمه ي باد
مرا مي گويد:
خشت در خانه ي آب مي ميرد
دلم از غربت خود مي گيرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در سكوت مي توان نگاه را معنا كرد و آن را با عشق به دل پيوند زد

مي توان بهار را به ديدار برگهاي خزان زده برد و براي رازقي هاي اميد از عطر دوست داشتن گفت

مي خواهم سكوت كنم و تنها به حرف نگاهت گوش كنم.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
حال همه‌ ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
تا ته قصه چه پیدا و چه پنهون با توام
زیر آورِ مصیبت یا که بارون با توام
دل به دریا زدم و کاری به دنیا ندارم
تو سکوت سنگی دنیا، غزلخون با توام
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی

من... تو... چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من!!
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکم !!!!!بیشتر از یه بیته ببخشید
ولی از هیچ بیتی نشد بگذرم


دوستان شرح پریشانی من گوش کنید


داستان غم پنهانی من گوش کنید


قصه بی سر و سامانی من گوش کنید


گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید


شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی


سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی


روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم


ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم


عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم


بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم


کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود


یک گرفتار از این جمله که هستند نبود


نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت


سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت


اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت


یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت


اول آن کس که خریدار شدش من بودم


باعث گرمی بازار شدش من بودم


عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او


داد رسوایی من شهرت زیبایی او


بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او


شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او


این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد


کی سر برگ من بی سر و سامان دارد


چاره اینست و ندارم به از این رای دگر


که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر


چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر


بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر


بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود


من بر این هستم و البته چنین خواهدبود


پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست


حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست


قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست


نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست


این ندانسته که قدر همه یکسان نبود


زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود


چون چنین است پی کار دگر باشم به


چند روزی پی دلدار دگر باشم به


عندلیب گل رخسار دگر باشم به


مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به


نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش


سازم از تازه جوانان چمن ممتازش


آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست


می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست


از من و بندگی من اگرش عاری هست


بفروشد که به هر گوشه خریداری هست


به وفاداری من نیست در این شهر کسی


بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی


مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است


راه صد بادیهٔ درد بریدیم بس است


قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است


اول و آخر این مرحله دیدیم بس است


بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر


با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر


تو مپندار که مهر از دل محزون نرود


آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود


وین محبت به صد افسانه و افسون نرود


چه گمان غلط است این ، برود چون نرود


چند کس از تو و یاران تو آزرده شود


دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود


ای پسر چند به کام دگرانت بینم


سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم


مایه عیش مدام دگرانت بینم


ساقی مجلس عام دگرانت بینم



تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند


چه هوسها که ندارند هوسناکی چند


یار این طایفه خانه برانداز مباش


از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش


می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش


غافل از لعب حریفان دغا باز مباش


به که مشغول به این شغل نسازی خود را


این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را


در کمین تو بسی عیب شماران هستند


سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند


داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند


غرض اینست که در قصد تو یاران هستند



باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری


واقف کشتی خود باش که پایی نخوری


گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت


وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت


شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت


با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت



حاش لله که وفای تو فراموش کند


سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند
 

Similar threads

بالا