یادش بخیر . .
حدود دوسال پیش بود . .
با اینکه همه بهم میگفتن بچه بشین خونت ، هفته ی اول دانشگاه هیچ خبری نیست . . . تو مخم نمیرفت و عین نمونه ی بارز یه بچه ترم یکی ، ساعت 6 صبح تاریخ 87/7/1 از خواب ناز بیدار شدم و شروع کردم به آماده شدن . . . طبق معمول همیشه ، یه لباس تکراری و کهنه که رنگ و بویی از تازگی - لااقل به مناسبت شروع سال تحصیلی - نداشت پوشیدم و موبایلمو گذاشتم رو سایلنت و یه سری خرت و پرت جمع کردم و ساعت 6:30 با یه وضعیت کاملا معمولی ( یا شایدم فراتر از معمولی!) راه افتادم به سمت دانشگاه . . . (کلا معتقدم زیاد جالب نیست که عین هیچی ندیده ها تا سال جدید میشه یا اتفاقی میفته بریم لباس بخریم و . . .! آدم باید نیازاشو در طول سال برطرف کنه!)
ساعت 6:30 دقیقه، صف ماشین های خطی به سمت بابل و من با یه حالت نگرانی و با مرور یه سری حرفای مزخرف و روحیه بخش تو مخم سعی در آرووم نشون دادن خودم داشتم . . ولی خب. . . هیچ فایده ای نداشت! فکرشو بکنین!!! تو صف یه خانم بر میگرده بهم میگه چرا اینقد مضطربی!!! . . .! . . خلاصه سوار ماشین شدم و 15 دقیقه بعد یعنی نزدیکای ساعت 6:45 صبح رسیدم بابل . . .! از اونجایی که به خاطر شرایط روحیم همیشه و به خاطر هر چیز بی ارزشی احساس نگرانی میکنم ، دوباره این احساس سراغم اومد و فک کردم نکنه نتونم دانشگاه رو پیدا کنم! و دیر برسم سر اولین کلاسم! . . .! آخه زمان ثبت نام با برادرم ، اونم سوار ماشین ، اومدم دانشگاه و جای خاصی از بابل رو بلد نبودم . . .! خلاصه . . .! یه ماشین دربستی گرفتم و ساعت 6:55 رسیدم دانشگاه!!!!!
ساعت 6:55 :
پامو میزارم تو دانشگاه که اولین تیکه رو از دربون میشنوم ! :برو خروسارو از خواب بیدار کن !!! و هر هر شروع میکنن به خندیدن . . .! منم هاج و واج نگاشون میکردم که اینا دیگه چی میگن! و تو دلم گفتم دهنتونو . . . و سریع یه نگا به اطراف انداختم دیدم کسی نباشه و از اونجا دور شدم . . . .! رفتم تو محیط دانشگاه گشت زدم دیدم پرنده پر نمیزنه . . .! یکم گذشت و ساعت شد 7:30 دیدم چند نفر دارن از در میان داخل ! فک کنین! همه موها سیخ و فشن ! همه Update ! . . . چن قدم رفتم جلو دیدم یکیشون خیلی آشنا میزنه! دیدم بععععله! یکی از بچه های دبیرستانه . . .منتها زیاد باهاش صمیمی نبودم . . .! با دوستاش اومده بود . . . به هر حال از تنهایی خیلی بهتر بود! رفتم جلو و سلام احوال پرسی کردیم و شروع کردیم به قدم زدن . . .
راستش یکم باش غریبی میکردم . . آخه دوستای فابریکش باهاش بودن و من نه خودشو درست میشناختم و نه دوستاشو . . . خلاصه ازش خداحافظی کردم و رفتم به سمت ساختمون برق-علوم پایه - کلاس 104 . . .! لازم به ذکره که برادران زحمت کش تدارکات با آب و تی مشغول تمیز کردن ساختمون بودن . . . .! دیدم وضع اینجوریه از ساختمون زدم بیرون رفتم تو محوطه دانشگاه روی یکی از نیمکت ها یکم نشستم . . . یکم گذشت و دیگه ترم بالاییا اومده بودن و بگو بخند و . . .! منم دیدم خب که چی عین اسکلا نشستم دارم نگاشون میکنم!
خلاصه ضایع هست اینجا باشم و دیگه برگشتم خونه!

(اینم از روز اول یونی!)