خاطره:اولین روزی که به دانشگاه رفتم!

100af

مدیر تالار مهندسی صنایع
مدیر تالار
کاربر ممتاز
من روز اولی که رفتم دانشکده . اولین کلاسو اشتباهی رفته بودم. حالا من ترم اولی نشستم سر کلاس بچه های ترم پنجی. یهو دیدم استاد اومد تو و بین بچه ها نمودار پخش کرد. من پیش خودم گفتم عجب دانشگاهیه اینجا نیومده نمودار دادن دستمون. حالا من هر چی نگاه میکردم نمیفهمیدم نمودار چیه. استاد پرسید بچه ها این نمودار چی میخواد بگه. دیدم همه دستشونو بردند بالا الا من. نصف روحیه ام همونجا تلف شد. هر کی یه توضیحی میداد . مونده بودم اینا که ترم اولین از کجا میدونند. از بغلی پرسیدم ترم چندمی؟؟ گفت ترم 5 .:D:D:D
حالا دیگه سه میشد اگه پا میشدم. انگشت نما میشدم. خلاصه با یه قیافه حق به جانبی نشستم تا اخر جلسه. داشتم خفه میشدم . اون دو ساعت بدترین دوساعت عمرم بود.

:biggrin:
 

Pleiades.Arch

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز اول دانشگاه راس ساعت 8 رفتم دانشکده ولی چون نمی دونستم آموزش کجاست که برگ انتخاب واحد بگیرم و نمی دونستم چه کلاسی دارم و نمی خواستم از کسی بپرسم آموزش کجاس که بفهمن ترم یکی ام ساعت 8:10 از دانشکده خارج شدم!
فرداش ساعت 10 رفتم و یکی از بچه های دبیرستانو دیدم و باهم رفتیم کلاس هندسه ترسیمی! کلاسشم تو سمعی بصری تشکیل شد با پاور پوینت و از این جور چیزای با کلاسی که تو دبیرستان ندیده بودیممم! خلاصه خیلی مشعوف شدم!
 

maryam_th

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز اول دانشگاه بنده در مراجعت از یونی به خوابگاه گم شدم...یک فروند تاکسی دربست گرفتیم و خودمونو سلامت رسوندیم به خوابگاه..
 

ooraman

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اول آبان رفتم دانشگاه:Dآخه کار داشتم امتحان عملیه نیمه متمرکز داشتم تا بعد از امتحانه نرفتم دانش...روز اولی که رفتم خیلی خوب نبود آخه همه بچه ها دیگه کم کم با هم آشنا شده بودن و من خیلی غریبه و البته تو چشم بودم چون همه کنجکاو بودن که این دیگه کیه؟ چرا بعده یه ماه اومده(ترم اولیا که میدونید همه از روزای اول میان هم کلاسیای منم مستثنی نبودن:() تا چند روز اول تو کلاس انگار روی جعبه میخ نشسته بودم همه با هم حرف میزدن استادارو میشناختن ولی من.......:crying2:
 

masood kavosh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آقا ما از اول دبستان واستون بگم
راستش دبستان رفتن من توي روزهاي اولش واقعا باور نكردني بود.
اول كه من رو يه مدرسته اي ثبت نام كردن.بعد از كلاس بندي و نشستن سر كلاسا تو همون روز اول با يكي ديگه كه مثل خودم شر و شور مي زد رفيق شديم.از فرداش تصميم گرفتيم هميشه قبل از اومدن معلم ما كلاس رو بچرخونيم.نحوه كار هم اينجوري بود كه اون مي رفت لب پله ها و منتظر بود تا هر وقت معلم يا ناظم مياد خبر كنه.من هم تا مي تونستم كلاس رو رو هوا مي بردم.داد و بيداد و ... بچه ها هم كه مثل انبار گوگردي بودن كه به يه جرقه بنده.البته جاي من و اون رفيقم هر زنگ عوض مي شد تا جفتمون از اين كار لذت ببريم.
اين بود كه بعد از يه هفته ماتدرم رو خواستن و گفتن چون قراره مدرسه رو دخترونه كنن اينجا تعطيل مي شه و شما بايد زودتر پسرتون رو از اينجا ببرين و يه جاي ديگه ثبت نام كنين!!!!!!!!!
اين قضيه واسه 16 سال پيشه و هنوز مدرسهه دخترونه نشده و غير از من و رفيقم هيچكس ديگه رو هم نفرستادن جاي ديگه.
حالا جريان مدرسه جديد باشه واسه بعدا.
 

sh@di

عضو جدید
آقا ما از اول دبستان واستون بگم
راستش دبستان رفتن من توي روزهاي اولش واقعا باور نكردني بود.
اول كه من رو يه مدرسته اي ثبت نام كردن.بعد از كلاس بندي و نشستن سر كلاسا تو همون روز اول با يكي ديگه كه مثل خودم شر و شور مي زد رفيق شديم.از فرداش تصميم گرفتيم هميشه قبل از اومدن معلم ما كلاس رو بچرخونيم.نحوه كار هم اينجوري بود كه اون مي رفت لب پله ها و منتظر بود تا هر وقت معلم يا ناظم مياد خبر كنه.من هم تا مي تونستم كلاس رو رو هوا مي بردم.داد و بيداد و ... بچه ها هم كه مثل انبار گوگردي بودن كه به يه جرقه بنده.البته جاي من و اون رفيقم هر زنگ عوض مي شد تا جفتمون از اين كار لذت ببريم.
اين بود كه بعد از يه هفته ماتدرم رو خواستن و گفتن چون قراره مدرسه رو دخترونه كنن اينجا تعطيل مي شه و شما بايد زودتر پسرتون رو از اينجا ببرين و يه جاي ديگه ثبت نام كنين!!!!!!!!!
اين قضيه واسه 16 سال پيشه و هنوز مدرسهه دخترونه نشده و غير از من و رفيقم هيچكس ديگه رو هم نفرستادن جاي ديگه.
حالا جريان مدرسه جديد باشه واسه بعدا.

دبستانت این طوری بوده خدا به داد دانشگات برسه :D
 

masood kavosh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دبستانت این طوری بوده خدا به داد دانشگات برسه :D
دانشگاه هم معمولا استادا خیلی دوستانه و محترمانه ازم خواهش می کنن که نیام کلاس.منم میگم اینجوری که درس یاد نمیگیرم اگه قول میدی نمره خوب بدی نمیام.معمولا بعد از یکی دو جلسه مقاومت کردن قبول می کنن.:)
 

rezaafsharpoor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز اول دانشگاه وقتی وارد محوطه شدم دیدم یه ساختمون نیمه کاره ای در حال تکمیل شدنه با خودم گفتم عجب بدبختایی هستن اونایی که می خوان این تو درس بخونن(که از قضا دانشکده خودمون بود) وقتی رفتم تو بخش آموزش دیدم فقط چند تا از بچه های عمران اومدن دانشگاه از شانس من 2تا شون همکلاسی پیش دانشگاهیم بودن بچه هار رو جمع کردیم یه توپ هم انداختیم وسط حیاط دانشگاه عین آدمای**** گرفتیم فوتبال بازی کردیم...فوتبال بازی کردن همانا و سوژه خنده دخترای دانشگاه شدن همان( تا همین الانش هم که در ترم هفتم به سر می برم قدیمیای دانشگاه که منو می بینن می زنن زیر خنده)
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
یادش بخیر . .
حدود دوسال پیش بود . .
با اینکه همه بهم میگفتن بچه بشین خونت ، هفته ی اول دانشگاه هیچ خبری نیست . . . تو مخم نمیرفت و عین نمونه ی بارز یه بچه ترم یکی ، ساعت 6 صبح تاریخ 87/7/1 از خواب ناز بیدار شدم و شروع کردم به آماده شدن . . . طبق معمول همیشه ، یه لباس تکراری و کهنه که رنگ و بویی از تازگی - لااقل به مناسبت شروع سال تحصیلی - نداشت پوشیدم و موبایلمو گذاشتم رو سایلنت و یه سری خرت و پرت جمع کردم و ساعت 6:30 با یه وضعیت کاملا معمولی ( یا شایدم فراتر از معمولی!) راه افتادم به سمت دانشگاه . . . (کلا معتقدم زیاد جالب نیست که عین هیچی ندیده ها تا سال جدید میشه یا اتفاقی میفته بریم لباس بخریم و . . .! آدم باید نیازاشو در طول سال برطرف کنه!)
ساعت 6:30 دقیقه، صف ماشین های خطی به سمت بابل و من با یه حالت نگرانی و با مرور یه سری حرفای مزخرف و روحیه بخش تو مخم سعی در آرووم نشون دادن خودم داشتم . . ولی خب. . . هیچ فایده ای نداشت! فکرشو بکنین!!! تو صف یه خانم بر میگرده بهم میگه چرا اینقد مضطربی!!! . . .! . . خلاصه سوار ماشین شدم و 15 دقیقه بعد یعنی نزدیکای ساعت 6:45 صبح رسیدم بابل . . .! از اونجایی که به خاطر شرایط روحیم همیشه و به خاطر هر چیز بی ارزشی احساس نگرانی میکنم ، دوباره این احساس سراغم اومد و فک کردم نکنه نتونم دانشگاه رو پیدا کنم! و دیر برسم سر اولین کلاسم! . . .! آخه زمان ثبت نام با برادرم ، اونم سوار ماشین ، اومدم دانشگاه و جای خاصی از بابل رو بلد نبودم . . .! خلاصه . . .! یه ماشین دربستی گرفتم و ساعت 6:55 رسیدم دانشگاه!!!!!
ساعت 6:55 :
پامو میزارم تو دانشگاه که اولین تیکه رو از دربون میشنوم ! :برو خروسارو از خواب بیدار کن !!! و هر هر شروع میکنن به خندیدن . . .! منم هاج و واج نگاشون میکردم که اینا دیگه چی میگن! و تو دلم گفتم دهنتونو . . . و سریع یه نگا به اطراف انداختم دیدم کسی نباشه و از اونجا دور شدم . . . .! رفتم تو محیط دانشگاه گشت زدم دیدم پرنده پر نمیزنه . . .! یکم گذشت و ساعت شد 7:30 دیدم چند نفر دارن از در میان داخل ! فک کنین! همه موها سیخ و فشن ! همه Update ! . . . چن قدم رفتم جلو دیدم یکیشون خیلی آشنا میزنه! دیدم بععععله! یکی از بچه های دبیرستانه . . .منتها زیاد باهاش صمیمی نبودم . . .! با دوستاش اومده بود . . . به هر حال از تنهایی خیلی بهتر بود! رفتم جلو و سلام احوال پرسی کردیم و شروع کردیم به قدم زدن . . .
راستش یکم باش غریبی میکردم . . آخه دوستای فابریکش باهاش بودن و من نه خودشو درست میشناختم و نه دوستاشو . . . خلاصه ازش خداحافظی کردم و رفتم به سمت ساختمون برق-علوم پایه - کلاس 104 . . .! لازم به ذکره که برادران زحمت کش تدارکات با آب و تی مشغول تمیز کردن ساختمون بودن . . . .! دیدم وضع اینجوریه از ساختمون زدم بیرون رفتم تو محوطه دانشگاه روی یکی از نیمکت ها یکم نشستم . . . یکم گذشت و دیگه ترم بالاییا اومده بودن و بگو بخند و . . .! منم دیدم خب که چی عین اسکلا نشستم دارم نگاشون میکنم!
خلاصه ضایع هست اینجا باشم و دیگه برگشتم خونه!:) (اینم از روز اول یونی!)
حسیییییییییییییین...یعنی تو از سه شنبه پاشودی رفتی؟:eek:
خداییش جواد بودیا:D
خاطره اخرین روز های دانشگاه من برات جلو جلو تعریف میکنم """ ساعت 9 بود که وارد کلاس شدم ، دوباره استاد یه نگاه سردی به نشانه اعتراض به من کرد ولی من اصلا به روی خودم نیاوردم و رفتم ته کلاس نشته ام ، طبق معمول موبایلم از کیفم در اوردم و شروع کردم یه چند تا تک زنگ زدن به همکلاسی هایم زدم که مشغول یادداشت برداری بودن ، چه حالی میده وقتی با عجله گوشی اشون در میارن و میدیدی سرکاری انوقت کلی از جزوه نوشتن عقب میوفتادن ، یه 20 دقیقه که نشته بودم سرکلاس طبق معمول به استاد گفتم خسته نباشی و باز استاد یه نگاه سردی از روی عصبانیت به من کرد و گفت " خسته نیستم هنوز یک ساعته دیگه از کلاس مونده دیر امدی میخواهی زود بری"" .................. خلاصه بعد از کلاس دوباره شروع کردم به امار گرفتن از بچه ها که دیروز کی با کی بوده و کی با کی حرف زده و کی از کی جزوه گرفتن ، وای نمدونید چه لذتی داره این امار گرفتن و همکلاسی هایمون سوژه قرار دادن ...."""""""""""""""""

پایان قسمت اول..
همینکارها رو میکنین که نمیشه باهاتون حرف بزنیم دیگه:razz:
روز اول دانشگاه وقتی وارد محوطه شدم دیدم یه ساختمون نیمه کاره ای در حال تکمیل شدنه با خودم گفتم عجب بدبختایی هستن اونایی که می خوان این تو درس بخونن(که از قضا دانشکده خودمون بود) وقتی رفتم تو بخش آموزش دیدم فقط چند تا از بچه های عمران اومدن دانشگاه از شانس من 2تا شون همکلاسی پیش دانشگاهیم بودن بچه هار رو جمع کردیم یه توپ هم انداختیم وسط حیاط دانشگاه عین آدمای**** گرفتیم فوتبال بازی کردیم...فوتبال بازی کردن همانا و سوژه خنده دخترای دانشگاه شدن همان( تا همین الانش هم که در ترم هفتم به سر می برم قدیمیای دانشگاه که منو می بینن می زنن زیر خنده)
پسرهای ما که وسط محوطه وسطی و گرگم به هوا بازی میکنند...یه بار ما یه جایی نشسته بودیم و چند دقیقه بعد اونها اومدند اونجا بازی کنند...خداییش ما عنده مزاحمت بودیم براشون ولی از جامون بلند نشدیم:D..بعضیهاشونم که میخواستند نسوزندبرای اینکه دوستهاشون اینها رو با توپ نزنند میومدند پشت سر ما وایمستادند و بقیه همکه نمیتونستند توپ رو اینطرف پرت کنند...خلاصه کم کم دیدیم رسما دارند به خونمون تشنه میشند،این شد که بلند شدیم رفتیم:D
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
روز اول دانشگاه من

روز اول دانشگاه من

روز اول یکشنبه 1-7-86...ساعت 8 زبان عمومی داشتم...صبح ساعت 6 بیدار شدم و بعد از آماده شدن در حالی که لباس نوهام رو پوشیده بودم با دختر همسایه مون که اونم یونیه خودمون منتها شیمی قبول شده بود رفتیم یونی...
این کلاس زبان یه جایی تشکیل میشه که تقریبا همه ی ترم یکیها با پیدا کردن مکانش مشکل دارند و ما هم مستثنی نبودیم...خلاصه اون روز هر چی گشتیم پیدا نکردیم و دیگه آخرش بیخیال کلاس شدیم...من بعدش اومدم خونه عین بچه مثبتها:razz:،الان از خدامه بین کلاسها بیکار باشم تا علافی کنم اون زمان بین کلاسها اگه وقت بود میومدم خونه:cry:..دوباره ساعت 1 فیزیک داشتم و رفتم یونی که دیدم یکی از بچه های دبیرستانم همکلاسمه..جالبه که توی دبیرستان اصلا همو تحویل نمیگرفتیم ولی به قول معروف در بیابان لنگه کفشی نعمت است:biggrin:
 

حسین-تی

عضو جدید
روز اول یکشنبه 1-7-86...ساعت 8 زبان عمومی داشتم...صبح ساعت 6 بیدار شدم و بعد از آماده شدن در حالی که لباس نوهام رو پوشیده بودم با دختر همسایه مون که اونم یونیه خودمون منتها شیمی قبول شده بود رفتیم یونی...
این کلاس زبان یه جایی تشکیل میشه که تقریبا همه ی ترم یکیها با پیدا کردن مکانش مشکل دارند و ما هم مستثنی نبودیم...خلاصه اون روز هر چی گشتیم پیدا نکردیم و دیگه آخرش بیخیال کلاس شدیم...من بعدش اومدم خونه عین بچه مثبتها:razz:،الان از خدامه بین کلاسها بیکار باشم تا علافی کنم اون زمان بین کلاسها اگه وقت بود میومدم خونه:cry:..دوباره ساعت 1 فیزیک داشتم و رفتم یونی که دیدم یکی از بچه های دبیرستانم همکلاسمه..جالبه که توی دبیرستان اصلا همو تحویل نمیگرفتیم ولی به قول معروف در بیابان لنگه کفشی نعمت است:biggrin:
حالا به من میگی جواد . . .!:razz:
.
.
.
.
..
.
.
.
.
..
.
.
.
.
.
جواده! :razz:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
من لااقل همون روز اولی کل سیستم دانشگاه اومد تو دستم . . .!:razz:
کلاس زبانم که تو باش مشکل داشتی رو پیداش کردم . . .!
:razz:
 

!ala

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اولین روز رفتم یونی، یه آقایی بود همه از سرو کولش بالا میرفتن هی ازش سوال می پرسیدن
منم ازش پرسیدم ببشخید کلاس استاد فلانی کجاست آیا تشکیل میشود؟( اونموقع نمیشد کتابی حرف زد اینارو داد میزدم) بعد یارو (که بعدن فهمیدم مدیر گروه معماریاس) گفت بعله تشکیل میشه توکلاس مثلا 403
منم گفتم ممنون...

بعد اومدم خونه خوابیدم....
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
آره دیگه . . .! جوان بودیم و خام!:w10:
نمدونم! سه شنبه بود!!؟
ولی الان روال طبیعیشم دانشگاه نمیام . . .!:)
حسین من آخرش تو رو ندیدما:cry:
حالا به من میگی جواد . . .!:razz:
.
.
.
.
..
.
.
.
.
..
.
.
.
.
.
جواده! :razz:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
من لااقل همون روز اولی کل سیستم دانشگاه اومد تو دستم . . .!:razz:
کلاس زبانم که تو باش مشکل داشتی رو پیداش کردم . . .!:razz:
بیشین بینیم بابا....اون روز همه اومده بودند...یونی غلغله ای بود که نگو ...
هه،خوب تو فیلسوف تشزیف داری...ببینم مگه تو برگه انتخاب واحد شما نزده بود ساختمون کامپیوتر؟خوب فک کن ما رفته بودیم زیره سایت دنبالش میگشتیم:biggrin:
الانم خداییش هر ترم تا یه مدت به ترم اولیها داریم جایه این کلاس رو نشون میدیم:D
ولی بگما من اعتماد به نفی بودم برای خودم..الان گاهی به حرفها و کارهام فک میکنم،میبینم اون زمان خداییش آخره اعتماد به نفس بودم:D
 

gizmo

عضو جدید
روز اول که استاد قالمون گذاشت....یادمه یه سری از بچه هارو زمان انتخاب واحد دیده بودم و میشناختم؛ رفتیم جلو در آتلیه وایسادیم,یه شیشه کوچیک رو درش بود ما عید ندیده ها از در آویزون میشدیم و به ماکتای گل باقالی توش با این آرزو که یعنی میشه یه روز منم ازینا بسازم نگاه می کردیم؛آخه در قلف بود...زیر چشمی با کمرویی به هم نگاه میکردیم...
اینم هییچوقت از خاطرم محو نمیشه که اون روزای اول یه آقایی با لباس چسبون تو آقاییون ما میپلکید که من اونقدری که مطمئن بودم این بابا دانشجوی معماریه؛به خودم نبودم...ولی بعدها تو کلاسا متوجه غیبتش شدم و بعدترها فهمیدم اصلن معماری نیست..جالبه که همیشه میون بچه هامون حضور پررنگی داشت و با کسی هم صحبت نمیشد؛فقط با ما جلو در آتلیه منتظر کلید و استاد به انتظار وامیستاد....بعدنترها فهمیدم خیلی های دیگه مثل من فکر میکردن راجع به اون آقای مرموز:biggrin:
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
روز اول که استاد قالمون گذاشت....یادمه یه سری از بچه هارو زمان انتخاب واحد دیده بودم و میشناختم؛ رفتیم جلو در آتلیه وایسادیم,یه شیشه کوچیک رو درش بود ما عید ندیده ها از در آویزون میشدیم و به ماکتای گل باقالی توش با این آرزو که یعنی میشه یه روز منم ازینا بسازم نگاه می کردیم؛آخه در قلف بود...زیر چشمی با کمرویی به هم نگاه میکردیم...
اینم هییچوقت از خاطرم محو نمیشه که اون روزای اول یه آقایی با لباس چسبون تو آقاییون ما میپلکید که من اونقدری که مطمئن بودم این بابا دانشجوی معماریه؛به خودم نبودم...ولی بعدها تو کلاسا متوجه غیبتش شدم و بعدترها فهمیدم اصلن معماری نیست..جالبه که همیشه میون بچه هامون حضور پررنگی داشت و با کسی هم صحبت نمیشد؛فقط با ما جلو در آتلیه منتظر کلید و استاد به انتظار وامیستاد....بعدنترها فهمیدم خیلی های دیگه مثل من فکر میکردن راجع به اون آقای مرموز:biggrin:
خوب بالاخره اون کی بود؟:surprised:
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
روز اول یکشنبه 1-7-86...ساعت 8 زبان عمومی داشتم...صبح ساعت 6 بیدار شدم و بعد از آماده شدن در حالی که لباس نوهام رو پوشیده بودم با دختر همسایه مون که اونم یونیه خودمون منتها شیمی قبول شده بود رفتیم یونی...
این کلاس زبان یه جایی تشکیل میشه که تقریبا همه ی ترم یکیها با پیدا کردن مکانش مشکل دارند و ما هم مستثنی نبودیم...خلاصه اون روز هر چی گشتیم پیدا نکردیم و دیگه آخرش بیخیال کلاس شدیم...من بعدش اومدم خونه عین بچه مثبتها:razz:،الان از خدامه بین کلاسها بیکار باشم تا علافی کنم اون زمان بین کلاسها اگه وقت بود میومدم خونه:cry:..دوباره ساعت 1 فیزیک داشتم و رفتم یونی که دیدم یکی از بچه های دبیرستانم همکلاسمه..جالبه که توی دبیرستان اصلا همو تحویل نمیگرفتیم ولی به قول معروف در بیابان لنگه کفشی نعمت است:biggrin:
آهان یه چیزیم الان یادم اومد اینه که...ما 1-2 فیزیک 1 داشتیم و بعد 3-4.5 شیمی عمومی..رفته بودیم سر کلاس و همه مرتب و منظم نشسته بودیم و زیرزیرکی همدیگه رو میپاییدیم که یهو یه دختره اومد به دوستم میگه اینجا کلاس چیه؟دوسته منم با بی حوصلگی میگه شیمی،بعد اون میپرسه که اسم استادتون چیه و بازم دوستم با حوصله ی کمتر میگه نمیدونم،میگن عدنانی و بد یه اینجوریم:razz:بهش کرد..که یهو دیدیم همینکه دوستم اسم استاد رو بهش گفت،دختره راه افتاد طرف میز استاد(یا همون به قول بچز استاد دونی:D).اون دختره استادمون بود که 26 سالش بود و خیلی جوونتر میزد:D..ولی یادش بخیر خیلی ماه بود...اصلا با پسرها خوب نبود و آخرش صدای پسرها در اومد که شما فقط با دخترها خوبین و خداییش بین دخترها با من از همه بهتر بود و همیشه توی کلاس ازم تعریف میکرد که ببینید چقدر خوب درس میخونه و جواب میده:D،آخر ترم هم به همه ی دخترها 20 رو داد و پسرها رو هرکدوم یه طرفی پرت کرد:biggrin:
 

!ala

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه دانشجوی علاف؛رشتشو آخر هم نفهمیدیم چیه ولی تا مدتها تو دانشگاه می دیدیمش


منم از این علافا دیدم، یه درس داریم اسمش هس انسان، طبیعت، معماری، استاده ما همش راجب به زنبورو مورچه و این چیزا حرف میزد بعد یه پسره بود همیشه سر کلاسا حاضر بود تند تند هم جزوه مینوشت حتی صدای استاد هم ضبط میکرد، پیش خودم میگفتم چقد یارو فعاله آخر ترم میرم ازش جزوه میگیرم آخه من سر کلاس همش خواب بودم...:redface:

بعد آخر ترم که شد ازش که جزوه گرفتم، فهمیدم یارو رشتش موادو متالوژی :surprised:

میبینی چه آدمایی پیدا میشن، از یه دانشگاه دیگه میکشید بیاد یونیه ما که چی مثلا؟؟؟؟ :razz:
 

دختر شاه پریون

عضو جدید
کاربر ممتاز
شما دانشجو هستین؟!
ها...میگن روز بعدشو بگو...
خب روز 3 شنبه خلاصه ما رفتیم دانشگاه...بارون میومد ...با هزار بدبختی وسط راه تاکسی گرفتم ....رفتم دانشگاه دیدم اونجام بارون میاد ...خلاصه رفتم سر کلاس نشستم ...برقارو روشن کردم پرده رو کنار زدم دیدم ا...!!!بازم داره بارون میاد....خلاصه کلاس تشکیل نشد ...فیزیک داشتیم...رفتیم خونه....رسیدیم خونه و ...دیدیم ااا...!!!!تمام این مدت داشته بارون میومده....فرداشو بگم؟
 

vergilangleos

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ها...میگن روز بعدشو بگو...
خب روز 3 شنبه خلاصه ما رفتیم دانشگاه...بارون میومد ...با هزار بدبختی وسط راه تاکسی گرفتم ....رفتم دانشگاه دیدم اونجام بارون میاد ...خلاصه رفتم سر کلاس نشستم ...برقارو روشن کردم پرده رو کنار زدم دیدم ا...!!!بازم داره بارون میاد....خلاصه کلاس تشکیل نشد ...فیزیک داشتیم...رفتیم خونه....رسیدیم خونه و ...دیدیم ااا...!!!!تمام این مدت داشته بارون میومده....فرداشو بگم؟

نه خیلی ممنون!
دانشگاه پیام نور که خاطره نداره!
 

دختر شاه پریون

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه میگن بگو ...مگه میشه نگم؟....خلاصه فرداشم رفتم دانشگاه....از یه در خواستم وارد راهروهای دانشگاه بشم ...دیدم دره بس که باز نشده زنگ زده...ینی ضایع شدم ملس...بعد کلی تو دلم خندیدمو از در اونوریه رفتم تو...دیدم تو سالن دارن نیشخند میزنن بعضیا...به رو خودم نیاوردم...کلاس 101 کلاس داشتیم....هههررررررررچچچچچچچچیییییی گشتم نبود که نبود....تو راه روها دو میدانی راه انداخته بودم...اصلا کم مونده بود گرم کنمو در بیارم...خلاصه از هرکی پرسیدم یا اذیتم میکرد نمی گفت یا خدایی نمدونس...بعدنا فهمیدم 101 تو زیر زمین ازمایشگاه تو ساختمون روبروییه دانشکده مونه...خلاصه من که پیدا نکردم برگشتم خونه ولی.میبینی تورو خدا؟....عمدا اونجا کلاس گذاشته بودن که برو بچ سال بالایی لبخند بزنن....چه میشه کرد ...خدارو شکر دوران ترمکی مام تموم شد...را به راه صدامون میکردن ترمکی...ترمکی...اه اه..با انگشت نشونمون میدادن
 

Similar threads

بالا