بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
دمت گرم، یه قهوه داغ الانه حسابی میچسبه ... :)
:w05:
شب بخیر ...
کجا؟؟ من تازه دارم قهوه درست میکنم :cry:









 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
:cry::redface::cry::redface::cry::redface::cry:

راست میگه مدیری گفتن کاربری گفتن
پاشو یه بیسکوییتی ...شیرنیی... چیزی بگیر
قهوه خالی نمیچسبه
:w02:
با من كه نبودي؟
(چه لباس قشنگي پوشيدي:d ) چون من دارم ميرم لالا:thumbsup2:

شب همگي بخير! :gol:خيلي اينجا سوت و كور شده !:w00: ده دقيقه به دقيقه جواب همديگرو مي دين:crying2:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
با من كه نبودي؟
(چه لباس قشنگي پوشيدي:d ) چون من دارم ميرم لالا:thumbsup2:

شب همگي بخير! :gol:خيلي اينجا سوت و كور شده !:w00: ده دقيقه به دقيقه جواب همديگرو مي دين:crying2:
نه عزیزم با محمد حسین بودم :D

منم میرم لالا
شب همگی بخیر
خوابای خوب ببینید
:gol::gol::gol:
 

مرد تنهای شب

عضو جدید
+++++++++++++++++
راز آفرینش
+++++++++++++++++

خدا خر را آفرید و به او گفت:
تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد.
خر به خداوند پاسخ داد:
خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد.
خدا سگ را آفرید و به او گفت:
تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد.
سگ به خداوند پاسخ داد:
خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد.
خدا میمون را آفرید و به او گفت:
تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد.
میمون به خداوند پاسخ داد:
بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.
و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت:
تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.
انسان گفت:
سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده. و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد.
و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند!
و پس از آن، ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند، و مثل خر بار می برد!
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد!
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند!

و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست!
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دخترک و اتوبوس ...

دخترک و اتوبوس ...

باز هم مثل همیشه دختر از سر کار برمیگشت و در ایستگاه منتظر اتوبوس برای رسیدن به منزل. آره باز هم همون انتظار و همون دیر رسیدن اتوبوس و همون شلوغی جمعیتی که میخواستن از یکی از میادین اصلی شهر به قسمتی از جنوب شهر منتقل بشن و به خونه و کاشونشون برسن و برای اینکار حتی حاضر بودن از روی جنازه یهمدیگه هم رد بشن. ساعت نزدیک 9 بود و باز هم بعد از 20 دقیقه انتظار اتوبوسی در کار نبود و فقط و فقط به جمعیت توی ایستگاه اضافه میشد که این ماجرا همیشه دخترک رو آزار میداد که چرا باید این همه جمعیت باشه و اتوبوس کم.
خیابون هم که ماشالا اونقدر شلوغ بود که حتی اگه اتوبوس هم از راه میرسید جایی برای توقفش پیدا نمیشد. دخترک هر دو دقیقه یکبار مثل سربازای نگهبانی که کشیک میدن، انتهای خیابون رو دید میزد تا بلکه اتوبوسی از دور نمایان بشه، اما جز ماشین های جور واجور و زیاد هیچی پیدا نبود. همیشه وقتی توی ایستگاه می ایستاد چیزی که خیلی توی خیابون بود تاکسی بود که از جلوش رد میشدن و به نشونه ی پرسیدن مقصد ،بوق و چراغ میزدن برای مسافرای ایستگاه، ولی دخترک همیشه از محتویات داخل کیفش مطلع بود و میدونست که حتی نمیتونه به این تاکسیا نیگا کنه، چه برسه به اینکه سوار بشه.
همینجور که سر جاش میخ شده بود بلیتشو توی دستای سردش میچرخوند و پاهاش از خستگی و صورت و دماغش از سوز و سرما دیگه به انتهای حد تحمل خودشون رسیده بودن، تو دلش فریاد میزد که پس کی این اتوبوس لعنتی میاد تا برسم خونه و شاید یه غذا و بخاری گرم بتونه خستگیمو دربیاره، که ناگهان یه اتوبوس از راه رسید، اما همیشه دخترک اینو میدونست که اتوبوس اول نصیبش نمیشه چون اونقدر جمعیت سوارش بودن و توی ایستگاه هم بودن که حتی یک درصد هم به سوار شدن امیدی نیست چون مردم روی سقفشم سوار بودن.
دقایقی بعد یهو از بین جمعیت خانومی به میان خیابون اومد و از خستگی زیاد تصمیم به گرفتن یه تاکسی گرفت که در عرض دو ثانیه تونست تاکسی گیرش بیاد و بره، اما چیزی که کمیاب بود اتوبوس بود و اتوبوس. دخترک به زن خیره شده بود و در دل میگفت که ای کاش حقوق او هم آنقدر بود که بتواند هر روز با تاکسی برود و این همه انتظار و شلوغی و دود و خستگی را تحمل نکند، اما خودش هم میدانست که اینها همه جز خیالی گذرا چیزی نبود، باز به انتهای خیابون نگاه کرد ولی اینبار دیگر اتوبوسی از دور نور چراغهایش سو سو میزد و نزدیک و نزدیکتر میشد، و اینبار در چشمان دخترک برقی از شوق پایان انتظار، نمایان شد و آماده شد تا سوار شود، اما بر خلاف انتظار اینبار اتوبوس آنقدر شلوغتر از قبلی بود که حتی توقف هم نکرد و رفت. و باز هم دخترک در نا امیدی خود در جای خود مانده بود. دو اتوبوس دیگر هم آمد و رفت ولی یکی از دیگری شلوغتر و پر تر، و اینبار دیگر دخترک تصمیم خود را گرفته بود، داخل کیف خود را دید زد و لحظه ای با خود فکری کرد، و اینبار خوده او بود که به میان خیابان آمد و با علامت دست یک تاکسی را متوقف کرد، سوار شد و حرکت کرد.
در آن لحظات شاید دخترک در ذهن خود این فکر را میکرد که اشکالی ندارد، اینبار را با تاکسی میرود تا دیرتر از آن در خیابان نماند و خانواده اش بیشتر نگران نشوند، و باز هم اشکالی ندارد، این ماه را بدون خریدن داروهایی که در نسخه اش برای خوبشدن بیماری اش چشمک میزد را میگذراند و زندگی را اینطور که هست سخت میگذراند، شاید روزی این سختی ها به پایان برسد.:gol:
 
آخرین ویرایش:

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
با من كه نبودي؟
(چه لباس قشنگي پوشيدي:d ) چون من دارم ميرم لالا:thumbsup2:

شب همگي بخير! :gol:خيلي اينجا سوت و كور شده !:w00: ده دقيقه به دقيقه جواب همديگرو مي دين:crying2:

نه عزیزم با محمد حسین بودم :D

منم میرم لالا
شب همگی بخیر
خوابای خوب ببینید
:gol::gol::gol:

شب هر دوتون بخیر و خوشی ... :gol:
 

مرد تنهای شب

عضو جدید
.............................................................
..........الماس وجودتان را کشف کنید...........
.............................................................

می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .

او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .

اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.

مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.

مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !
آنچه مایه تعجب و تاسف من است این است که مردم ما چرا منطق خود را از دست داده اند؟! چرا جوانان و تحصیل کرده های امروز ما کمتر قدرت تجزیه و تحلیل قضایا را دارند؟! چرا شخصیت خود را باخته اند؟! چرا اگر گوهری در دست داشته باشند و مردم آن سوی جهان بگویند این گردوست، باور می کنند و دور می اندازند، و اما اگر گردویی در دست اجنبی ببینند و به آنها گفته شود این گوهر است، باور کرده شیفته اش می گردند؟!

بخشی از سخنان استاد مرتضی مطهری در کتاب «نظام حقوق زن در اسلام»
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام بچه ها
شما ها چقد متعجبین :دی ( به در میگم دیفال بشنوه ( نگار ))
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام چطوری یاسمن !؟
شرمنده دیر جوابوندم :دی
نمیدونم چرا اینقد امروز نتم اذیت میکنه
بدونه مسواک نری بخوابی من تنم تو گور میلرزه
شبت بخیر
 

Similar threads

بالا