بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

M F S

عضو جدید
هر چه آن پرى‌ها به او گفتند اين فکر را از سرت بيرون کن پشيمان مى‌شوى جوان قبول نکرد. آنها وقتى ديدند که او اصرار مى‌کند به او سه عدد نارنج دادند و گفتند اگر پدرت نيز از قبر بيرون آمد اين نارنج‌ها را به او نده. جوان از آنها خداحافظى نمود و به راه افتاد تا رسيد به‌جائى که آن پرنده را ديده بود. پرنده آخرين دانه را نيز خورده بود و حالا داشت مى‌مرد. جوان از آنجا نيز حرکت کرد. رفت و رفت تا رسيد به‌جائى که آن شخص از کوه سنگ برمى‌داشت. در آن وقت مرد آخرين قطع سنگ را برداشته بود و ديگر اثرى از کوه به‌جا نمانده بود و خودش نيز در گوشه‌اى افتاده بود و نفس‌هاى آخر را مى‌کشيد جوان از آنجا نيز به راه افتاد تا رسيد به شهر خودش ولى بسيار تعجب کرد که اين چه شهرى است! قبلاً اينطور نبوده است. از يک نفر سراغ خانه‌اش را گرفت.
ولى او گفت: اصلاً نه چنين خانه‌اى بلکه چنين محله‌اى وجود ندارد. جوان فکر کرد که آن شخص او را مسخره مى‌کند به همين خاطر با او گلاويز شد دعواى آنها به قاضى کشيده شد. قاضى نيز از شنيدن حکايت جوان بسيار متعجب شد و به او گفت چيزهائى تو مى‌گوئى که ما اصلاً نه شنيده‌ايم و نه ديده‌ايم. در اين وقت پيرمردى در آنجا حاضر بود. رو به قاضى کرد و گفت: من کتابى قديمى دارم و نشانه‌هائى که اين جوان از شهر مى‌دهد مربوطه به دو هزار سال پيش است. همه حاضران از اين مسئله تعجب کردند که چطور جوان اين همه مدت عمر کرده است و هنوز پير نشده است.

آخر قصه مثل داستان غار حرا بود.........نه.............
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخر قصه مثل داستان غار حرا بود.........نه.............
اصحاب کهف مگه تو غار حرا خوابیده بودن؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
يک روز مردى روستائى که از بيکارى و ندارى به تنگ آمده بود، با زن و بچه‌هايش خداحافظى کرد و سر به بيابان گذاشت. نزديک ظهر به دهى رسيد. وقتى از ميان ده مى‌گذشت زنى را ديد که در کنار خانه‌اى نشسته و مشغول پشم‌ريسى است.
زن تا مرد روستائى را ديد پرسيد: ”منزل خير برادر از کجا مى‌آئى و به کجا مى‌روي؟“
مرد روستائى که خيلى ناراحت بود از روى بغض و خشم گفت: ”از جهنم مى‌آيم و به جهنم مى‌روم“.
زن ناگهان گفت: ”حال که از جهنم مى‌آئى ترا به خدا از برادرم احمد خبر نداري؟“
مرد با خود فکر کرد و فهميد که وسيله درآمد خوبى پيدا کرده است. پس اخم کرد و گفت: ”اين گِل غليظ را احمد به‌سر من گرفته و تمام بدبختى‌هاى من زير سر همين برادر توست. چون به‌خاطر دويست تومن بدهى که در اين دنيا داشته الان در جهنم او را آويزان کرده‌اند و مى‌خواهند با ساطور از وسط دونيمه‌اش بکنند؛ او هم مرا فرستاده تا برايش فکرى بکنم.“
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام تنهایی جون ممنون.شما خوبی؟
ی دنیا ممنون از داستان زیبات

اقا محمد صادق سلام
شما خوبی؟خوش میگذره؟
سلام سما جان
ممنون،
شکر خدا میگذره

ممحمد صادق ...کلک هنوز که بیداری.....
بله مریم خانوم، همچنان بیدارم و به داستان ها گوش میدم، مگه تو خوابت میاد؟ :D


داداشی ممنون به خاطر داستانهای قشنگت :gol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
زن دو دستى بر سر خود کوبيد و نالان به‌طرف خانه دويد و زود دويست تومن که پس‌انداز سال‌ها زحمتشان بود آورد و به‌ مرد روستائى داد تا زودتر به برادرش در جهنم برساند.
مرد روستائى خوشحال به راه افتاد و نزديک عصر به دهى رسيد و به خانهٔ جولاهى وارد شد. اما از آن طرف بشنو. وقتى شوهر زن به خانه آمد و حکايت دويست تومن را شنيد، فهميد که بر سر زنش کلاه گشادى گذاشته‌اند و او را گول زده‌آند. پس بر اسبش سوار شد و پرسان پرسان به‌دنبال مرد رفت.
مرد روستائى که از پنجره خانه جولاه بيابان را نگاه مى‌کرد ناگهان سوارى را ديد که گرد و خاک‌کنان نزديک مى‌شود. قضيه را فهميد و فوراً به جولاه گفت: ‌”راستى خبر دارى که دختر پادشاه مريض شده و حکيمان گفته‌اند که فقط جگر يک جولاه براى او خوب است؟ الان يک سوار تاخت‌زنان به اين سو مى‌آيد.“
جولاه از ترس از پشت دستگاه بلند شد و به طويله رفت و در گوشه‌اى خود را پنهان کرد. مرد به پشت دستگاه جولاهى نشست. سوار از مردم روستا سراغ روستائى را گرفت و به خانهٔ جولاه وارد شد و مردى را در پشت دستگاه ديد و پرسيد: ”کسى تازگى به اين خانه وارد شده است.“
مرد روستائى گفت: ”بله مردى است که الان در طويله پنهان شده“
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
شوهر زن ساده‌لوح به طويله رفت و به جستجو مشغول شد و با فندکى که همراه داشت به تمام سوراخ‌سنبه‌هاى طويله سرکشيد و ناگهان در گوشه‌اى جولاه را ديد و گفت: ”آها“
جولاه فرياد کشيد: ”آها و زهرمار! آها درد پدرم! آن‌طور داد مى‌زنى آها که انگار جولاه پيدا کرده‌اي! تازه مگر فقط من جولاه هستم. صدتا جولاه اين دورو برها است. تو فقط مى‌خواهى جگر مرا ببري؟“
مرد از حرف‌هاى جولاه به فکر فرو رفت و گفت: ”خالو بيا بيرون. ببينم قضيه از چه قرار است؟“
اما از مرد فريبکار بشنو که تا ديد سوار به طويله رفته بلند شد و دستگاه جولاهى را برداشت و سوار بر اسب شد و فرار کرد.
جولاه و شوهر زن ساده‌لوح از طويله بيرون آمدند و ديدند که روستائى اسب و دستگاه جولاهى را برداشته و رفته است.
مرد به جولاه روى کرد و گفت:
”همهٔ اين بدبختى‌ها در اثر نادانى زن من بود“
و قصه را براى جولاه بيان کرد و پاى پياده به ده خود برگشت.
 

russell

مدیر بازنشسته
سلام دوباره به همه دوستان زیر کرسی نشین !

من هر چند دقیقه یه بار میام یه ساک ساک می کنم می رم :D
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستان گلم
من اومد خداحافظي كنم بايد زود برم
سلام محمد جان
خوبی؟
کجا نیومده؟
آره ....نمی دونستی.....:smile:
ها نه والا فک نمی کردم برن غار حرا بخوابن آخه جا بوده مگه واسه اون همه آدم؟


در ضمن یه بار دیگه به من بگی باگر
 

Ali 1900

عضو جدید
بچه ها اگه خدا بخواد فردا دارم ميم مشهد گفتم بيام حلاليت بطلبم
آها راستی هواسم نبود میخوای بری :smile: آخه خونه تکونی داشتیم فراموش کردم :biggrin:
ما که قسمتمون نشد :cry:
دوستان به جای ما
محمد حتما همه بچه ها و بعدم منو دعا کنیاااااااااااا
سلام علیکم و رحمت الله خوبین دوستای کرسی نشین؟؟؟؟
سلام جیگر چه طوریایی؟
 

Similar threads

بالا