هر چه آن پرىها به او گفتند اين فکر را از سرت بيرون کن پشيمان مىشوى جوان قبول نکرد. آنها وقتى ديدند که او اصرار مىکند به او سه عدد نارنج دادند و گفتند اگر پدرت نيز از قبر بيرون آمد اين نارنجها را به او نده. جوان از آنها خداحافظى نمود و به راه افتاد تا رسيد بهجائى که آن پرنده را ديده بود. پرنده آخرين دانه را نيز خورده بود و حالا داشت مىمرد. جوان از آنجا نيز حرکت کرد. رفت و رفت تا رسيد بهجائى که آن شخص از کوه سنگ برمىداشت. در آن وقت مرد آخرين قطع سنگ را برداشته بود و ديگر اثرى از کوه بهجا نمانده بود و خودش نيز در گوشهاى افتاده بود و نفسهاى آخر را مىکشيد جوان از آنجا نيز به راه افتاد تا رسيد به شهر خودش ولى بسيار تعجب کرد که اين چه شهرى است! قبلاً اينطور نبوده است. از يک نفر سراغ خانهاش را گرفت.
ولى او گفت: اصلاً نه چنين خانهاى بلکه چنين محلهاى وجود ندارد. جوان فکر کرد که آن شخص او را مسخره مىکند به همين خاطر با او گلاويز شد دعواى آنها به قاضى کشيده شد. قاضى نيز از شنيدن حکايت جوان بسيار متعجب شد و به او گفت چيزهائى تو مىگوئى که ما اصلاً نه شنيدهايم و نه ديدهايم. در اين وقت پيرمردى در آنجا حاضر بود. رو به قاضى کرد و گفت: من کتابى قديمى دارم و نشانههائى که اين جوان از شهر مىدهد مربوطه به دو هزار سال پيش است. همه حاضران از اين مسئله تعجب کردند که چطور جوان اين همه مدت عمر کرده است و هنوز پير نشده است.
آخر قصه مثل داستان غار حرا بود.........نه.............