بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Ali 1900

عضو جدید
بچه ها منم دیگه برم لالا
این روزا دیگه کمتر میام تو سایت و زیر کرسی چون امتحانام شروع شده .خودتون میدونید دیگه ...
شب همگی به خیر و خوشی :gol:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام...بابا تازه همه جمع شدن.کرسی گرم نیس که آخه!!!!!!!!!!!!!!!!!:cry:
ندا تو چرا با من همكاري نمي كني؟من اين همه زحمت كشيدم گرمش كردم ميگي گرم نيست؟
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز

زن نامه‌ای از طرف شوهرش دريافت کرد. دو سال از زمانی که مرد ديگر دوستش نداشت و او را ترک کرده بود می‌گذشت. نامه از يک سرزمين دور آمده بود.

«اجازه نده بچه توپش را به زمين بزند. صدای آن قلب مرا می‌شکند.»

زن توپ را از دختر نه ساله‌اش گرفت.

دوباره نامه‌ای از طرف شوهر آمد. اين يکی از پستخانه‌ی ديگری بود.

«بچه را با کفش به مدرسه نفرست. من می‌توانم صدای پای او را بشنوم. اين صدا قلب مرا می‌شکند.»

زن به جای کفش، صندل‌های نرم پای بچه کرد. دختر گريه کرد و ديگر حاضر نبود به مدرسه برود.

يک بار ديگر نامه‌ای از طرف شوهر آمد. فاصله‌اش با نامه‌ی گذشته يک ماه بيشتر نبود اما دست خط مرد به نظر زن خيلی قديمی آمد.

«اجازه نده بچه از کاسه‌ی چينی غذا بخورد. می‌توانم صدايش را بشنوم. اين صدا قلب مرا می‌شکند.»

زن با قاشق‌ چوبی خودش به دختر غذا داد. درست مثل سه ساله‌گی‌اش. بعد دورانی را به ياد آورد که دختر واقعاً سه ساله بود و مرد روزهای خوشی را کنار او گذرانده بود. دختر خودش رفت از قفسه‌ی آشپزخانه کاسه‌ی چينی‌اش را برداشت. زن فوراً آن را از دست او گرفت و در باغچه به سنگ کوبيد: صدای شکستن قلب مرد! زن ناگهان ابروهايش را بالا برد. کاسه‌ی خود را به طرف ديوار پرتاب کرد و آن را شکست. آيا اين صدای شکستن قلب شوهرش نبود؟ زن ميز ناهارخوری کوچک را از پنجره به باغچه پرتاب کرد. اين صدا چی؟ زن خود را به ديوار زد و شروع به مشت کوبيدن کرد. خود را روی پارتيشن کاغذی پرت کرد و مثل نيزه از ميان آن گذشت و سقوط کرد. اين صدا چی؟

«مامان، مامان، مامان!»

دختر شيون‌کنان به طرف او دويد. زن به او سيلی زد. آه، به اين صدا گوش کن!

هم چون پژواکی از آن صدا، نامه‌ی ديگری از طرف شوهر آمد. از سرزمين و پست‌خانه‌يی دور و جديد.

«هيچ صدايی در نياوريد. درها را نه ببنديد نه بازکنيد همين‌طور پنجره‌ها را. نفس نکشيد. حتا نبايد اجازه دهيد صدايی از ساعتی که در خانه است بيرون بيايد.

«هردو شما، هردو شما، هردو شما!» زن همان‌طور که نجوا می‌کرد اشکش جاری شد. بعد از آن، ديگر از هيچ‌کدام آن دو، هيچ صدايی شنيده نشد. آن‌ها حتا به کوچک‌ترين صداها پايانی جاودانه بخشيدند. به عبارت ديگر، مادر و دختر هر دو مردند.

و عجيب اين‌جاست که شوهر زن هم کنار آن‌ها دراز کشيد و مرد.
:cry:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سیلام !!به همه!!خلاص!!دیگه اسم نمیگم!!خوبید؟
من زیاد نمی تونم بمونم!!اومدم یه خمپاره بندازم برم!!

از این بازی ها بود دستمال می بستن به چشم ها توی یه اتاق!!بعد همه از دست یارو در میرفتم گه گاه صدا درمیاوردن بفهمه کجان!!منم دستمال می بندم خمپاره رو پرت می کنم به هر کی خورد خورد!!شانسش بوده!!:w15:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
سیلام !!به همه!!خلاص!!دیگه اسم نمیگم!!خوبید؟
من زیاد نمی تونم بمونم!!اومدم یه خمپاره بندازم برم!!

از این بازی ها بود دستمال می بستن به چشم ها توی یه اتاق!!بعد همه از دست یارو در میرفتم گه گاه صدا درمیاوردن بفهمه کجان!!منم دستمال می بندم خمپاره رو پرت می کنم به هر کی خورد خورد!!شانسش بوده!!:w15:

آخ، هه هه! چشاتو بستی ندیدی چی ور داشتی،خمپاره نبود که! :w15:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
:lol: بزار که زدم معلوم میشه چی بوده!!:lol: اینا رو دست ساز خودم درست می کنم!!!:lol:
نگران نباش جواب میده!!روی داداشام امتحان کرده م!!!
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
وا........ی!چقدر دیشب و امشب داستان ها خف شدن!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام...بابا تازه همه جمع شدن.کرسی گرم نیس که آخه!!!!!!!!!!!!!!!!!:cry:
چطور گرم نیست بابا ملودی کلی زحمت کشیده
سیلام !!به همه!!خلاص!!دیگه اسم نمیگم!!خوبید؟
من زیاد نمی تونم بمونم!!اومدم یه خمپاره بندازم برم!!

از این بازی ها بود دستمال می بستن به چشم ها توی یه اتاق!!بعد همه از دست یارو در میرفتم گه گاه صدا درمیاوردن بفهمه کجان!!منم دستمال می بندم خمپاره رو پرت می کنم به هر کی خورد خورد!!شانسش بوده!!:w15:
سلام ارامش جان خوبی
دوباره این وزیر جنگ پیداش شود میگم تو باین تخیلت یه دفعه کار به دست خودت میدی میان می دزدنت:biggrin:
بذار من برم بیرون اون وقت بزن:eek:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ، سلام ، سلام
دوستان حالتون خوبه؟
محسن جان
آرامش خانوم عزیز
اسپارو جان
ملودی جان
علی جان
ندای عزیز
خوبید ایشالا؟
چه خبرا؟
بقیه کجان پس؟
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
وا........ی!چقدر دیشب و امشب داستان ها خف شدن!

اینم یکی دیگه!!!


در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
نه همه باید باشن محسن جان!!اون جوری عادلانه نیست!!:w25:
بابا خوش بین باش!!شاید بهت نخورد!!
در ضمن وزیر جنگ مادرزن می باشه!!هی میگم زن بگیر که این چیزا رو یاد بگیری دیگه!!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
:lol: بزار که زدم معلوم میشه چی بوده!!:lol: اینا رو دست ساز خودم درست می کنم!!!:lol:
نگران نباش جواب میده!!روی داداشام امتحان کرده م!!!
میگم تو توی غزه نبودی نکنه با دمپایی یا کفش ساختی
نگاه کن با این بمب دست ساز میخوای به جنگ چی بری ای تخیل چکا را که نمی کنی
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
حکایت بهلول و شیخ جنید بغدادی

حکایت بهلول و شیخ جنید بغدادی

آورده‌اند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او. شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد مي‌كني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود طعام چگونه مي‌خوري؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» مي‌گويم و از پيش خود مي‌خورم و لقمه كوچك برمي‌دارم، به طرف راست دهان مي‌گذارم و آهسته مي‌جوم و به ديگران نظر نمي‌كنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نمي‌شوم و هر لقمه كه مي‌خورم «بسم‌الله» مي‌گويم و در اول و آخر دست مي‌شويم.
بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو مي‌خواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نمي‌داني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نمي‌داند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن مي‌گويي؟ عرض كرد سخن به قدر مي‌گويم و بي‌حساب نمي‌گويم و به قدر فهم مستمعان مي‌گويم و خلق را به خدا و رسول دعوت مي‌كنم و چندان سخن نمي‌گويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت مي‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمي‌داني. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نمي‌دانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه مي‌خواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمي‌داني، آيا آداب خوابيدن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه مي‌خوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب مي‌شوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليه‌السلام) رسيده بود بيان كرد.
بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نمي‌داني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت: اي بهلول من هيچ نمي‌دانم، تو قربه‌الي‌الله مرا بياموز.
بهلول گفت: چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم.

بدانكه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد. و در خواب كردن اين‌ها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد مسلمانان نباشد.
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد. روزها و هفته ها سپری شد. یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد. آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند. در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
نه همه باید باشن محسن جان!!اون جوری عادلانه نیست!!:w25:
بابا خوش بین باش!!شاید بهت نخورد!!
در ضمن وزیر جنگ مادرزن می باشه!!هی میگم زن بگیر که این چیزا رو یاد بگیری دیگه!!

این تاپیک من گرفتم تو نگیر رو ندیدی؟خیلی با حاله! :biggrin:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام محمدصادق
خوبي


ندا اين داستان اوليه چي بود؟:cry::cry::cry:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
يك موي تو ، به صد الاغ من مي ارزد

يك موي تو ، به صد الاغ من مي ارزد

بهلول پاي پياده بر راهي مي گذشت . قاضي

شهر او را ديد و گفت:

شنيده ام " الاغت سقط شده " و تو را تنها گذارده

است!

بهلول گفت:

تو زنده باشي. يك موي تو به صد تا الاغ من مي ارزد .
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
ندا اين داستان اوليه چي بود؟:cry::cry::cry:[/quote]

قشنگ نبود؟؟؟!!!!!!!!:cry:
گفتم یکم ژانر وحشت کار کنیم!!!!روحیه هامون قوی شه!!!!:cool:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
ديوانه كشتن هارون الرشيد

ديوانه كشتن هارون الرشيد

روزي هارون الرشيد از كنار گورستان مي گذشت .

بهلول و " عليان " مجنون را ديد كه با هم نشسته اند

و سخن ميرانند. خواست با ايشان مطا يبه كند. دستور

داد هر دو را آوردند.

گفت : من امروز" ديوانه " مي كشم. جلاد را طلب كن.

جلاد في الفور حاضر شد با شمشير كشيده. و عليان را

بنشاند كه گردن زند.

گفت : اي هارون چه مي كني؟

هارون گفت : امروز" ديوانه " مي كشم.

گفت عليان : سبحان االه ، ما در اين شهر:

" دو ديوانه " داريم،

تو" سوم " شدي . تو ما را بكشي ،

" چه كسي تو را بكشد؟ ."

ایشالله که یک کمی خندیده باشید و دلتون شاد شده باشه! :biggrin:
خوب حالا که دلتون شاد شده، یه پهلوون میخوام که چراغ اول رو روشن کنه! علی یارت جوون، چقدر خسیسی، 3 امتیازی بده! :cowboy: :biggrin:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
این تاپیک من گرفتم تو نگیر رو ندیدی؟خیلی با حاله! :biggrin:
نه ندیدم!


نداجان سلام عزیزم.گفتم اینترنتم قطعه!!
به همین دلیل از حضوران بزرگان(خانوما) و بقیه:)دی) مرخص میشم.
شب همه تون پرستاره و پفکی(با پنیر اضافه):D:gol:
از داستان ها هم ممنون.:gol:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
ان شا لله که دلتون همیشه شاد باشه و لبتون پر از خنده!
از ژانر وحشت هم دور باشید!
مخلص همگیتون!
شبتون خوش!
یا علی!
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این تاپیک من گرفتم تو نگیر رو ندیدی؟خیلی با حاله! :biggrin:
هيچم جالب نيست:razz:
ندا اين داستان اوليه چي بود؟:cry::cry::cry:

قشنگ نبود؟؟؟!!!!!!!!:cry:
گفتم یکم ژانر وحشت کار کنیم!!!!روحیه هامون قوی شه!!!!:cool:[/quote]
چرا قشنگ بود عزيز.آينده نگري كرده بودي تقويت روحيه رو گذاشته بودي واسه ايام امتحانا:biggrin:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام ، سلام ، سلام
دوستان حالتون خوبه؟
محسن جان
آرامش خانوم عزیز
اسپارو جان
ملودی جان
علی جان
ندای عزیز
خوبید ایشالا؟
چه خبرا؟
بقیه کجان پس؟
سلام صادق جان خوبی
ای شکر خدا بد نیستیم
میگم مواظب باش این بمب های دست ساز داره مد میشه این حزب الله چه چیزای رو مد میکنه خانوما هم رفتن تو کارش
 

Similar threads

بالا