بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سلام ملودی
پس خداااااااااااااافظ
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب همه اون هایی که رفتن خوش من دیگه دست جمعی گفتم
سلام تنهایی جان چرا هنوز نیومده داری میری
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ها
سلام محسن جون خوبی
خیلی خوابم میاد
اومدم یه سلامی عرض کرده باشمو احوال پرسی کنم
خب سر وصدا وکنم حال وده
يعني جدي جدي داري ميري؟

خوشم مياد از همهشون داري استفاده مي كني امون نميدي كه نكنه بيات شن
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خب بچه ها من دیگه برم بخوابم
یکشنبه امتحان دارم
واسم دعا کنید
شبتون سبز باشه و پر باشه از خدا
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب بچه ها من دیگه برم بخوابم
یکشنبه امتحان دارم
واسم دعا کنید
شبتون سبز باشه و پر باشه از خدا

باشه داداشی
ایشالا تو امتحانت هم قبول بشی،
راستی داداشی اگه مشکلی، چیزی داشتی، واسه امتحانت، یا جایی رو متوجه نشدی، یه ندا بده، خودم کمکت میکنم، هیچم نگران نباش ... :whistle:
شبت هم بخیر و خوشی :gol:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب بخير تنهايي
ايشالا امتحانت رو خوب بدي

بچه ها كسي داستان نداره؟محمدصادق؟محسن؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پلاش7

پلاش7

1. 7
بعد از اینکه پلاش برای اطلاع یافتن از وضع لشکر اردشیر رفته بود وارد قلعه شد وچون خسته بود به رختخواب خود رفت و خوابید زربانو صبح زود بیدار شد و هرچه کنیز را صداکرد اثری از او ندید به اطاق اورفته جایگاه او وبازرگان را خالی دید به جایگاه کرم رفت دید تمام پاسبانها بیهوش روی زمین افتادند به کرم نگاه کرد کرم بی حرکت و مرده بود به محض دیدن این منظر دانست که هرچه رخ داده به وسیله کنیز و تاجر بوده و دانست که او تاجر نبوده بلکه از طرف اردشیر ماموریت داشته که کرم را هلاک کند خلاصه با دیدن این احوال دانست که دیگر اقبال و دولت آنها رو به غروب نهاده است با ترس ولرز به سر وقت پدر رفت و او را اهسته بیدار کرد و قضیه را تمام و کمال بری او تعریف کرد پلاش به محض شنیدن این خبر عقل از کله اش پرید و نمی دانست خواب است یا بیدار یک دفعه نعره ای کشید و به جایگاه کرم حرکت نمود و چون مشاهده کرد که کرم را کشته اندخنجر خود را بیرون اورد و سر تمام پاسبان ها را رید و چون به اخرین نفر رسید زربانو دست اورا گرفت و با التماس خواهش نمود تا او را بهوش آورند تا بدانند چه اتفاقی افتاده است پلاش خواهش اورا پذیرفت پس ان پاسبان را به اطاق بردند واو را به هوش اوردند وچون قضیه را پرسیدند او گفت که از خوردن شرابهایی که کنیز اورده است مدهوش شده و دیگر هیچ چیز نفهمیده پلاش ان پاسبان را هم هلاک کرد واز همه خواست تا مردم قلعه و لشکر یان از کشته شدن کرم اطلاعی پیدا ننمایند وسربازان مانند سابق با دل و جرات با دشمنان بجنگد وسپس کشته گان را در چاهی انداخت وروی انها خاک ریختند و جایگاه کرم را قفل و به زربانو ومستخدمین مخصوص خود که حاضر و ناظر بودند توصیه نمود تاخبر هلاک شدن کرم را به هیچ کس نگویند وانگاه دستور داد تا خندق های اطراف قلعه را فوری پر از اب کنند و اماده نبرد با ادرشیر باشند پلاش خیلی بد اخلاق و عصبانی شده بود وبه دختر خود زربانو میگفت هلاک شدن کرم را باعث تو بودی وچنانچه حس نمایم که باید شکست و اسیر دشمن شوم اول تو وبعد خودم را هلاک میسازم
8فرمان حمله اردشیر به قلعه
اردشیر فرمان داد تا لشکریان همگی اماده حرکت به طرف قلعه باشند اردو اماده حرکت و چون به نزدیکی قلعه رسیدند خندق ها را پر اب دیدند واردشیر دانست که پلاش و لشکریان اماده دفاع میباشند پس فرمان داد تا اطراف قلعه را محاصره و سرا پرده او را در جایگاه مناسبی برپا نمودند وسپس کنیز را به حضور طلبید و به او گفت از وضع حاضر معین است که هنوز لشکریان پلاش روحیه خود را ازدست نداده و اماده دفاع وجنگ می باشند مثل انست که از هلاک کرم خبری نیست وممکن از هلاک کرم جلو گیری کرده باشند کنیز گفت شما با پلاش معاشر نبودید او مرد حیله گری است ممکن است از مرگ کرم اهالی قلعه و سپاهیان را خبر نداده باشد تا بتواند رو حیه انها را حفظ کند ج چنانچه شما بخواهید از وضع قلعه به درستی اگاهی یابید من به تمام راههای مخفی قلعه به درستی اگاهی دارم و ممکن است به همراهی یکی از سپاهیان که طرف اطمینان شاه میباشد به قلعه رفته و پس از برسی او ضاع قلعه را بعرض برسانم اردشیر با خود فکر نمود شاید در این پیشنهاد کنیز سیاستی باشد وبا این وصف بخواهد درون قلعه رفته و خود را نجات دهد پس روی به کنیز نمود و فرمود ممکن است به قلعه وارد شوی تو را بشناسند و ان موقع به سخت ترین وضعی اعدام شوی پس شایسته است که راههای قلعه را که ازیز زمین بلد هستی ترسیم نمایی و رمز و اذن شب بدهی تا به درون قلعه و احوال کرم و پلاش اطلاع حاصل کنیم وپس از فتح قلعه به تو انعام خوبی خواهم داد کنیز همین کا را کرد و تمام نقشه ها و رموز را به عرض شاه رسانید
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پلاش 8

پلاش 8

اردشیر به دونفر از سپاهیان ماموریت داد تا به قلعه بروند و از وضع قلعه و کرم و پلاش اطلاعاتی بدست اورند ان دو جاسوس با نقشه های که کنیز داده بود با تر س وارد قلعه شده و تا اندازه ای اطلاعاتی بدست اوردند و لیکن هرچه در اطراف کرم جستجو کردند نتوانستند چیز بفهمند و به نزد شاه مر اجعت کردند چون به نزد شاه رسیدند گزارش دادند و شاه انچه مقصودش بود بر او معلوم نشد باز کنیز را به نزد خویش خواند و به او گفت با جستجوی فراوان معلوم نشد که کرم مرده است یانه و اینکه پلاش گفته است که اگر اردشیر قلعه را فتح کند خود و زربانو را خواهم کشت کنیز به محض شنیدن این خبر فکری به خاطرش رسید وبه اردشیر گفت چنانچه اجازه بفرماید من نامه ای به زربانو بنویسم واو را با وعده های خوش فریب بدهم تا وسایل فتح قلعه را به اسانی در اختیار شاه بگذارد و چنانچه از این راه داخل نشوم فتح این قلعه به اسانی میسر نیست و از طرفی زمستان نزدیک است و چنانچه برف یخبندان شود ممکن است در اثر سرما ی سخت اسبها و سپاهیان شاه تلف شوند شاه اندکی به فکر فرو رفت و تمام سخنان کنیز را تصدیق نمود و انگاه گفت پیشنهاد و نقشه شما چیست کنیز گفت زربانو اکنون دختری به کمال رسیده و ارزوی ان دارد تا همسری دلخواه بچنگ اورد و برای رسیدن به این مقصود هر گونه پیشنهادی به او بدهم انجام میدهد چنانچه به او وعده بدهم تااو را برای فرزند شما عقد نمایم و از طرفی چون پدری عصبانی دارد ودر مقابل او مقصر است وبیم ان دارد او را به هلاکت برساند به اسانی میتوانیم تا وسایل فتح قلعه را برایمان فراهم کند اردسیر گفت با این او صاف چه قسم نامه ای خواهی نوشت کنیز عرض نمود من نامه را مینویسم و برای شما قرائت می کنم اگر صلاح دانستید انرا می فرستم و اردشیر گفت هرچه زودتر بنویس
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
محسن جان ممنون، ادامش بازم مثل همیشه قشنگ بود :gol:
ولی خداییش داره مثل قصه های هزار و یک شب میشه ها :D
این ملودیه عجول هم انگاری جدی جدی گذاشت رفت، ناراحت نشو آقا محسن همه دخترا همینجورین :D
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محسن جان مرسي
من بايد يه روز همه شو از اول بخونم اين طوري نميشه

محسن جان ممنون، ادامش بازم مثل همیشه قشنگ بود :gol:
ولی خداییش داره مثل قصه های هزار و یک شب میشه ها :D
این ملودیه عجول هم انگاری جدی جدی گذاشت رفت، ناراحت نشو آقا محسن همه دخترا هینجورین :D
:razz:من كجا عجولم؟خب ببين چقدر دير جواب ميدين آدم ميره سر كار ديگه
نرفته بودم ولي ديگه الان واقعا بايد برم
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
محسن جان مرسي
من بايد يه روز همه شو از اول بخونم اين طوري نميشه


:razz:من كجا عجولم؟خب ببين چقدر دير جواب ميدين آدم ميره سر كار ديگه
نرفته بودم ولي ديگه الان واقعا بايد برم

خب پس بزار من یه داستان خیلی کوتاه با نتیجه اخلاقی قشنگ بزارم بعد برو.
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خيلی خوشحال بودم ... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم... والدينم خيلی کمکم کردند... دوستانم خيلی تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط يه چيز من رو يه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زيبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوين عروسی... سوار ماشينم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من ميرم توی اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستی بيا پيشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... يهو با چهره ی نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدی... ما خيلی خوشحاليم که چنين دامادی داريم... ما هيچکس بهتر از تو نمی تونستيم برای دخترمون پيدا کنيم... به خانواده ی ما خوش اومدی!


نتيجهء اخلاقی: هميشه کيف پولتون رو توی داشبورد ماشينتون بذاريد! :D:D:D
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سي و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن. وقتي توي پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشتهء كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اينكه شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من براي هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم[/FONT][FONT=&quot].

زن از خوشحالي پريد بالا و گفت: اوه! چه عالي! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول براي بهترين تور مسافرتي دور دنيا توي دستهاي زن ظاهر شد!

حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه. مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: خب… اين خيلي رمانتيكه. ولي چنين بخت و شانسي فقط يه بار توي زندگي آدم پيش مياد. بنابراين خيلي متأسفم عزيزم… آرزوي من اينه كه يه همسري داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه!

زن و فرشته جا خوردند و خيلي دلخور شدند. ولي آرزو آرزوئه و بايد برآورده بشه. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!

نتيجهء اخلاقي: مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند، ولي فرشته ها زن هستند!

[/FONT]
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محسن جان ممنون، ادامش بازم مثل همیشه قشنگ بود :gol:
ولی خداییش داره مثل قصه های هزار و یک شب میشه ها :D
این ملودیه عجول هم انگاری جدی جدی گذاشت رفت، ناراحت نشو آقا محسن همه دخترا همینجورین :D
ممنون صادق جان امیدوارم مفید باشه
محسن جان مرسي
من بايد يه روز همه شو از اول بخونم اين طوري نميشه


:razz:من كجا عجولم؟خب ببين چقدر دير جواب ميدين آدم ميره سر كار ديگه
نرفته بودم ولي ديگه الان واقعا بايد برم
ممنون ملودی جان
بخونی بد نیست خیلی نیست
ها سيلاااااااااااااام:D
سلام خوبی خسته شدی اومدی
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي مردي عقربي را ديد که درون آب دست و پا ميزند او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نيش زد .
مرد باز هم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون بياورد اما عقرب بار ديگر او را نيش زد . رهگذري او را
ديد و پرسيد : براي چه عقربي را که نيش مي زند نجات ميدهي ؟ مرد پاسخ داد : اين طبيعت
عقرب است که نيش بزند ولي طبيعت من اين است که عشق بورزم چرا بايد مانع
عشق ورزيدن شوم فقط به اين دليل که عقرب طبيعتا نيش ميزند ؟؟
عشق ورزيدن را متوقف نساز . لطف و مهرباني خود را دريغ نکن .حتي اگر ديگران تو را بيازارند.
حتی اگر دیگران به سمتت اسلحه و آرپیجی بگیرند ... :D
این طبیعت مردها است که اینقدر مهربانند ... :D
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ممنون ملودی جان
بخونی بد نیست خیلی نیست
خوندم محسن جان.ولي فاصله افتاده اين روزا هم كه مجبورم شونصد!مدل كتاب بخونم ديگه حافظه هه ياري نمي كنه.:surprised:فكر كنم اون وسط مسطاهم يكيشو جا گذاشتم واسه همين....
 

Similar threads

بالا