بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
دکترها به من گفتند که هیچ گاه راه نمی روم، اما مادرم گفت که من راه می روم و من حرف مادرم را باور کردم.
بگذارید داستان دختر کوچکی را برایتان بگویم که در یک کلبه محقر دور از شهر در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود.


زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شکننده ای بود. همه شک داشتند که زنده بماند. وقتی 4 ساله شد بیماری ذات الریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد. اما او خوش شانس بود چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم می کرد. مادرش به او گفت: "علی رغم مشکلی که در پایت داری با زندگی ات هر کاری که بخواهی می توانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرات و یک روح سرسخت مقاوم است."

بدین ترتیب در 9 سالگی دختر کوچولو بست های آهنی پایش را کنار گذاشت و بر خلاف آنچه دکترها می گفتند که هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول کشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود. او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو به چه معنایی می توانست باشد؟

در 13 سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند که این کار را کنار بگذارد، اما روزی فرا رسید که او قهرمان مسابقه شد.
از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شرکت کرد و برنده شد.
در سال 1960 او به بازی های المپیک راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا یک دختر آلمانی قرار گرفت که تا بحال کسی نتوانسته بود او را شکست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیک گرفت.
آن روز او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک 3 مدال طلا کسب کند، در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.
 

رهایی و هجرت

عضو جدید
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

عالی بود عزیز. ممنوووووووووووووووووووون:gol::gol::gol:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب خيلي خوبي درست كوتاه بود ولي همينم خيلي خوشحالم كرد براي چند دقيقه دوباره دوستاي قديمي دور هم جمع شديم
شب همگي خوش
خواباي خوب خوب ببنيد;)
يا حق:gol:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد​

که خدا با من است،
که فرشته ها برایم دعا میکنند،
که ستاره ها شب را برایم روشن خواهند کرد.
یادم باشد که قاصدکی در راه است،
که بهار نزدیک است،
که فردا منتظرم می ماند،
که من راه رفتن می دانم و دویدن،
و جاده ها قدم هایم را شماره خواهند کرد.
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد
که خدای من اینجاست همین نزدیکیها،
و من، تنها نیستم

 

رهایی و هجرت

عضو جدید
دکترها به من گفتند که هیچ گاه راه نمی روم، اما مادرم گفت که من راه می روم و من حرف مادرم را باور کردم.
بگذارید داستان دختر کوچکی را برایتان بگویم که در یک کلبه محقر دور از شهر در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود.


زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شکننده ای بود. همه شک داشتند که زنده بماند. وقتی 4 ساله شد بیماری ذات الریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد. اما او خوش شانس بود چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم می کرد. مادرش به او گفت: "علی رغم مشکلی که در پایت داری با زندگی ات هر کاری که بخواهی می توانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرات و یک روح سرسخت مقاوم است."

بدین ترتیب در 9 سالگی دختر کوچولو بست های آهنی پایش را کنار گذاشت و بر خلاف آنچه دکترها می گفتند که هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول کشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود. او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو به چه معنایی می توانست باشد؟

در 13 سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند که این کار را کنار بگذارد، اما روزی فرا رسید که او قهرمان مسابقه شد.
از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شرکت کرد و برنده شد.
در سال 1960 او به بازی های المپیک راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا یک دختر آلمانی قرار گرفت که تا بحال کسی نتوانسته بود او را شکست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیک گرفت.
آن روز او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک 3 مدال طلا کسب کند، در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.

زیباااااااااااااااااااااا بود عزیز.ممنون.
اری ایمان .اراده ...........:gol::gol:
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

دست گلت درد نکنه..یه جمله یادم اومد..بگم..

گوش کردن را یاد بگیر فرصت ها گاه باصدای اهسته در میزنند..


.
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب خيلي خوبي درست كوتاه بود ولي همينم خيلي خوشحالم كرد براي چند دقيقه دوباره دوستاي قديمي دور هم جمع شديم
شب همگي خوش
خواباي خوب خوب ببنيد;)
يا حق:gol:

شبت بخیر..خوابای خوب خوب ببینی..


شب همگی بخیر :gol:
مواظب خودتون باشید ، خوب بخوابید
خدانگهدار:gol:

شب شما هم بخیر اقا ساسان..

.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب خیلی خوبی بود ......

گرچه کسی پذیرایی نکرد .. من از همگی عذر میخوام ...
فانوس تنهایی قول میده که در دیدار بعدی حتما وسایل پذیرایی آماده کنه ..:D

دوستای گلم یک شنبه شب اگه تونستین بازم بیاین آخره ساله .. جمع باشیم ..
با انواع اطعمه و اشربه حلال در خدمتیم ..:gol:

فعلا شبتون نقره ای و قشنگ ...


التماس دعا....:gol:
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من هستمااااا.................هم بجای خودم هم به نمایندگی کاغذرنگی
دارم پستای خوبتونو میخونم
قربونت برم عزیززززززززززززز دللللللللللللمممممممممم:heart:
ها
خدایا به داد ما برس
بچه ها واسه کرسی یه فاتحه بخونننننننننننننننننننننننننید

کشته مهمون نوازیتونما..... :razz:
بعد عمری ما از تالار خودمون پا گذاشتیم بیرونا..... :razz:

راستی شیر بخورید واسه صداتون خوبه... دیگه نمیگیره.....:D
:D:D:D


کاغذرنگی برق خونشون رفته ..... بازم میادش........
نیومد تا منم خوابم برد...:(
سلام عزیزم ... خوش اومدی ...:gol:
ایشالله زودی برق بیاد و بیادش ...
:(:gol::gol::gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گفتند:

((نمیخواهیم

نمیخواهیم

که بمیریم!))

گفتند:

((دشمن اید!

دشمن اید!

خلقان را دشمن اید!))

چه ساده

چه به سادگی گفتند و

ایشان را

چه ساده

چه به سادگی

کشتند!

و مرگ ایشان

چندان موهن بود و ارزان بود

که تلاش از پی زیستن

به رنج بارتر گونه ای

ابلهانه می نمود:

سفری دشخوار و تلخ

از دهلیزهای خم اندر خم و

پیچ اندر پیچ

از پی هیچ!

نخواستند

که بمیرند

یا از آن پیش تر که مرده باشند

بار خفتی

بر دوش

برده باشند.

لاجرم گفتند:

((نمیخواهیم

نمیخواهیم

که بمیریم!))

و این خود

ورد گونه ای بود

پنداری

که اسبانی

ناگاهان به تک

از گردنه های گردناک صعب

با جلگه فرود آمدند

و بر گرده ایشان

مردانی

با تیغ ها

بر آهیخته.

و ایشان را

تا در خود باز نگریستند

جز باد

هیچ

به کف اندر نبود.-

جز باد و جز خون خویشتن،

چراکه نمیخواستند

نمیخواستند

نمیخواستند

که بمیرند.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود

حراس من-باری-همه مردن در سرزمینی ست

که مزد گورکن

از بهای آزادی آدمی

افزون باشد.

جستن

یافتن

و آنگاه

به اختیار برگزیدن

و از خویشتن خویش

بارویی پی افکندن-

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم
 

mosleh.bargh

عضو جدید
به من بگوييد
فرزانه گان رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشيدی را تصوير می کنيد
که ترسيمش
سراسر خاك را خاكسترنمی کند ؟
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تمامی وجودم،دلواپسی

تمامی دلم،دلشوره

صدا در حنجره ام میخشکد و میماند

فصل پاییز است

در خیالم قدم میزنم

برگهای خشک زیر پایم صدا میکنند

بخود میگویم در این برگ ریزان

کسی چشم براه من نیست

...و اما من تمام چشمم براه اوست

در فصل پاییز دلم قدم میزنم

به سربرگ درختان نظاره گرم

رنگها،همه رنگند.چه زیباست!!

اما چه زود جدا از سرشاخه ها میشوند و بیرحمانه میروند زیر پای عابران...!

آرزوهای خودرا به جستجو مینشینم،در زیر پای رهگذران بیخیال!

در عدسی چشمم،رنگها جا خوش کرده اند!به گذشته ام مینگرم

در لابلای برگها،برگهای زندگانیم را ورق میزنم...

رنگها هرکدام رنگی از حالاتم را نمایان میسازد

بدنبال خوشبختی،بدنبال گمشده ای میگردم اما...
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دیریست که درین غمخانه سرد به میهمانی اندکی شادی رفته ام،ولی افسوس که این میزبان سر سنگین قصد خودنمایی ندارد.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چون زورقی بشکسته در آب

چون عکسی بشکسته در قاب

چون تصویری بشکسته در آینه

چون حبابی بنشسته در آب

چون آهی بنشسته در سینه

هرگز بر نیامد....

.....................................

زندگی،چیزی نیست مگر از دست دادن تدریجی همه آن چیزهائی که دوست می داریم،

و سر انجام هنگام آن فرا میرسد که عزیز ترین چیزها را از دست بدهیم و تهی بر جای بمانیم.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز


سالها گذشت و من اندرین کنج زندان مانده ام

بهار و تابستان و پاییز و زمستان بسر رسید و

من هنوز کنج زندان مانده ام

چه سرد است زمستان زندان

چه تاریک است شبهای این سلول

چه دهشتناک است تنهایی....

کجاست آن دست نوازشگر در این نهایت بی کسی و تنهایی

آری ای دوستان:

گذشت ساعتها،روزها،هفته ها و ماهها و سالها

بهار آمد و رفت اما گل من شکفته نگشت

تابستان آمد و رفت اما تن من گرما ندید

پاییز آمد و رفت اما از تن من برگ غمی نریخت

زمستان آمد و رفت اما سفید نگشت بخت من

آری،تمام نگشت روزهای حبس من

و اما من همچنان به امید،نفس میزنم....به امید آزادی....

چه نام زیبایی!

حال میفهمم مرغ در قفس چه میکشد.
 

mosleh.bargh

عضو جدید
نيمکت کهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولين بارش زمستانی
از ذهن پک کرده است
خاطره شعرهايی را که هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهايی را که هرگز نخوانده بودی
 

mosleh.bargh

عضو جدید
با تو
بی تو
همسفر سايه خويشم وبه سوی بی سوی تو می ايم
معلومی چون ريگ
مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول چشم
من رنگ پيراهن دخترم را به گلهای ياد تو سپرده ام
و کفشهای زنم را در راه تو از ياد برده ام
ای همه من
ککل زرتشت
سايه بان مسيح
به سردترين ها
مرا به سردترين ها برسان
 

Similar threads

بالا