بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اههه
ابی رو خاموش کنم؟
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز

يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار

مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟

کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟

کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !
بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره

خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ...
مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن

يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي

اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که
بندازنش بيرون خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه

کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه
مجبوري پررو بازي دربياري
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
اههه
ابی رو خاموش کنم؟
من داريوشو خاموش كردم غم مي باريد ازش
البته وقتي دلت گرفته خوبه
براي داداشم روشن كرده بودم كه الان خوابيد:thumbsup2:
سلام بچه ها خوبید؟
مرسی از قصه های قشنگت بارون خانم.. :gol:
سلام
ممنون شما خوبي؟
ببخشيد مي شه يه توضيح در مورد نام كاربريت بدي؟:redface:
 
  • Like
واکنش ها: losi

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد

تنهايش بگذارند پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي

كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از


حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌

بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .

ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش

مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت.

صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه شکلی بود ؟ من کم کم

داره يادم ميره !
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار

مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟

کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟

کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !
بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره

خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ...
مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن

يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي

اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که
بندازنش بيرون خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه

کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه
مجبوري پررو بازي دربياري
خيلي باحال بود:d
:w27:
من هوس آهنگ چکاوک داریوش و کردم
حيف كه الان تو كامپيوتر نيست وگرنه گوش مي كردم ! الان كه گفتي منم هوس كردم
:w40:
بچه ها منم میرم لالا
شب همگی خوش
شبت پر ستاره:gol:
 

losi

عضو جدید
من داريوشو خاموش كردم غم مي باريد ازش
البته وقتي دلت گرفته خوبه
براي داداشم روشن كرده بودم كه الان خوابيد:thumbsup2:

سلام
ممنون شما خوبي؟
ببخشيد مي شه يه توضيح در مورد نام كاربريت بدي؟:redface:

مرسی عزیزم...
نام کاربریم؟...
بذار به حساب علاقه زیاد به کارتون مهاجران و Losimay :smile:
:gol:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
ما چقدر فقیر هستیم....!

روزی یک مرد ثروتمند٬ پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که درآنجا زندگی

می کنند چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر٬ مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!

پدر پرسید:آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: بله پدر!

و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشیدو بعد به آرامی گفت:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در

حیاتمان یک فواره داریم و آنها رود خانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاتمان فانوس های تزیینی

داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود٬ اما باغ آنها بی انتهاست!!

با شنیدن حرف های پسر٬ زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد:

متشکرم پدر٬ تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی عزیزم...
نام کاربریم؟...
بذار به حساب علاقه زیاد به کارتون مهاجران و Losimay :smile:
:gol:
جدي؟
:w27:
کجایی این جنگل شب
پنهون میشی خورشیدکم
پشت کدوم سد سکوت
پر میکشی چکاوکم
چرا به من شک میکنی
منکه من برای تو
لبریزم از عشق تو و
سرشارم از هوای تو
:w27:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.
کشيش پيش خود گفت: «من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد.»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.
اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد ...
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد!»
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند زیرا هر چیز و هر کسی را
که دوست بداری از تو دریغ میکند
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد...
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی خوش گذشت ....

تازه الانه باید برم تحقیقمو کامل کنم ....
حوصله نداشتم ... اومدم تا حوصلم جمع بشه ...:redface: البته خوش گذشت و الان با حوصله میرم ....

شبتون نقره ای ....
 

losi

عضو جدید
کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.
کشيش پيش خود گفت: «من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد.»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.
اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد ...
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد!»


مرسی... خیلی بامزه بود
شب شما هم خوش
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی خوش گذشت ....

تازه الانه باید برم تحقیقمو کامل کنم ....
حوصله نداشتم ... اومدم تا حوصلم جمع بشه ...:redface: البته خوش گذشت و الان با حوصله میرم ....

شبتون نقره ای ....


مرسی بابت قصه ها

شب بخیر...
 

Similar threads

بالا