بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
راستی یادم رفت
تنهایی جان مرسی از داستانای قشنگت،مخصوصا آخریه:gol:
حمید رسپینا دستت درد نکنه بابت فال،ممنون:gol:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با آبدارخانه تماس گرفت و فریاد زد : «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد : «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت : «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»
کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
بروبچز شب زنده دار کرسی نشین
ما رفتیم بخوابیم
شبتون بخیر:gol::gol::gol:

شبت خوش نوشافرین جان :gol::gol:


دوستای خوب نیت کنین آخر شبی یه فال بگیرم که میخوام برم

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پائی بچراغ تو ببینم چه شود
یارب اندر کنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یکدم بنشینم چه شود
آخر ای خاتم جمشید سلیمان آثار
گرفتند عکس تو بر لعل نکنیم چه شود
زاهد شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود

مرسی :gol:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
خوشم میاد همچین خوب زود میگیری مطلبو
البته الان عوض شد تو عزیز دلمی:w24::w24::w24:

این نوشترو میخواستم دفه اول برات بنویسم ( قربونه بچه های قدیمی کار ) ولی گفتم شاید الان بگم ی آهنگه جدید اومده باشه با همین مزمون ( شانس که نداریم ) بعد ضایه شم :sweatdrop:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
فرصتی برای یادگیری !

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های "استاد" تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما "فرصت یادگیری" و یا "آموزش دادن" را می دهند. در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت. شاگرد گفت: "این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند."
"استاد" گفت: "من گفتم "آموختن" و "آموزش" دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد بایستی دلایل را بررسی کرد پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علت هایش بشویم. سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج و سه فرزند با لباسهای پاره و کثیف. "استاد" خطاب به پدر خانواده گفت: "شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟"
آن مرد نیز در "آرامش" کامل پاسخ داد: "دوست من، ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.
"استاد" فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد و گفت: "آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن!"
شاگرد گفت : اما این كار صحیحی بنظر نمی رسد، آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.
و فیلسوف نیز ساکت ماند ... آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد. این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع، از آن خانواده تقاضای "بخشش" و به ایشان کمک مالی نماید.
اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید. ناگهان غریبه ای را دید و از او سوال کرد: "آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟" جوابی که دریافت کرد، این بود: "آنها همچنان صاحب این مکان هستند."
مرد، وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات "استاد" فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان و زندگی به آن خوبی شده اند.
آن مرد گفت: "ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم. هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب شد آن گاو مرد."
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامی دوباره ... :gol:
در واپسین روزهای زیر کرسی بودن ، به قصه گویی ادامه بدین ... :D

سلام خوبین ؟؟؟؟ قصه هامون تموم شد ببخشید

شنيدم روزاي آخره كرسيه
گفتم بيام يه چاي بخوريم:D

سلام اینجا سلف سرویسه هر کی واسه خودش چای میریزه شرمنده.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
ممنون شما خوبین؟
بابا دانشگاه رو بیخیال
امروز اخرین روز بود:smile::smile:

سلام
ممنون
جمع حمیدا جمعه


نگار چرا این ترم اولا اینقده شلوغ شده؟؟؟
دوماً من یارسال قبل از عید نمیرفتم ولی این ترم من یه درسو حذفم کردن واسه غیبتم؟؟؟
الانم :w00::w00::w00: میخوام مدیر گروهو بکشم
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همگیه دوستان ....به به چه خبره اینجا
راسلی بدو بیا پیشه خودم ..کیوتی کوش ....
ارامیم که هست ....همه دوستان شب خوش .....
خوبید که ..
ارام جان اندازه سه نفر جا باز کن بیایم بشینیم کنارت ...
 

Similar threads

بالا