پيرمردى با پسر او کنار رودخانه زندگى مىکرد. روزى سيل آمد و کلبهٔ آنها را خراب کرد. ابراهيم توانست خود را با شنا کردن نجات دهد. مدتى بعد گاوچران مرد ثروتمندى شد. روزى مردى يک گوساله به او داد. شب ابراهيم در خواب ديد يک ماه از پيشانى او ، يک ستاره از يک طرف و يک ستاره از طرف ديگر صورت او درآمده است. اين خواب را سهبار ديد. ابراهيم به خانهٔ قاضى رفت. گوساله را به او داد تا قاضى خواب او را تعبير کند. قاضى گفت: معلوم نيست خواب تو در کجا اتفاق مىافتد. ابراهيم رفت و رفت تا رسيد به شهري. در گوشهاى دو تا اسب ديد. ابراهيم تصميم گرفت شب را همانجا بماند. ناگهان صدائى شنيد که مىگفت: "ابراهيم بگير!" ابراهيم بلند شد و هرچه اسباب از آن طرف ديوار مىدادند، مىگرفت و روى اسبها مىگذاشت. صدا گفت: دست مرا بگيرد بالا بيايم. ابراهيم دست صاحب صدا را گرفت و چشم او افتاد به دختر بسيار زيبائي. دختر گفت: ابراهيم سوار اسبت شو تا برويم. سوار شدند و رفتند.
وقتى هوا روشن شد. چشم دختر به ابراهيم افتاد. گفت: تو ديگر کى هستي؟ ابراهيم گفت: من ابراهيم هستم. دختر گفت: من با پسر عمويم قرار گذاشته بوديم که با هم فرار کنيم. چون ما همديگر را دوست داشتيم ولى پدر و مادرهاى ما نمىگذاشتند با هم عروسى کنيم. خوب لابد من قسمت تو بودهام. رفتند و رفتند تا به رودخانهاى رسيدند. دختر سر ابراهيم را شست. ابراهيم در آب رودخانه يک دانهٔ جواهر پيدا کرد و آنرا پنهان از دختر در جيب خود گذاشت. دختر مقدارى پول به ابراهيم داد تا در شهر خانهاى بخرد. ابراهيم خانهٔ تاجرى را خريد و با دختر مشغول زندگى شدند. روزى دختر، ابراهيم را فرستاد تا شاه و وزير را براى شام دعوت کند. ابراهيم چنان کرد. وقتى شاه و وزير آمدند و سر سفره مشغول خوردن شدند، چشم وزير از گوشهٔ پرده به روى دختر افتاد و ديگر نتوانست غذا بخورد. وقتى بيرون آمدند پادشاه پرسيد: چرا غذا نخوردي؟ وزير گفت: دخترى ديدم بسيار زيبا. هر جور شده بايد او را به حرمسراى خودتان بياوريد.