بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
به جون خودت میخواستم بگما!!!:w00:مگه گذاشتی من بگم؟؟؟:cry::D

چه باحال؟:D
محمد صادق جان محمد حسین چه شکلیه؟؟؟:D
محمد حسین جان محمد صادق چه شکلیه؟!!!:w02:

آقا من کم کم برم لالا!!
خیلی باحال بود محمد!!!

شب همگی بخیر...

البته تا دادن جوابم اینجام!!:D
ممنون
آرش جان، محمد حسین خیلی خوش تیپ و با جذبس، حتی از خوش تیپترین مرد جهان، ولی نه محمد حسین خوشتیپ تره، و با معرفت و با مرام و مهربون :gol:
شبت هم بخیر و خوشی باشه عزیز:gol:

منم ديگه برم
شب همگي خوش خواباي خوب خوب ببنيد
شبت بخیر و خوشی محمد حسین جان:gol:


خب ديگه بچه ها من برم

شب خوبي بود
شب همه بخير:gol:


سوالاي آتراد رو هم جواب بدين
شب تو هم بخیر و خوشی ملودی عزیز:gol:
شب بقیه اونایی هم که رفتن بخیر (البته بدون گل)
شب همگی بخیر:gol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
در روزگاران خوب گذشته فقيرى بود که از بداقبالى يا شايد هم خوش‌اقبالى زن ساده‌لوحى و ابلهى نصيبش شده بود. يک روز مرد مقدارى پشم گوسفند به خانه آورد و به زن داد که آنها را بريسد تا بلکه بشود با فروش نخ‌ها کمک خرجى براى دخل هميشه خالى خودشان پيدا کرده باشد. زن ابله همين که چشم شوهرش را دور ديد پشم‌ها را بغل زد و به آبگير نزديک خانه‌شان برد و خطاب به قورباغه‌هائى که در آب قار و قورشان به هوا بلند بود گفت ”سلام دختر خاله‌هاى عزيزم. بيائيد اين پشم‌ها را بگيريد و تا فردا همين دقيقه و ساعت همه را برايم دوک کنيد و بريسيد“. و بلافاصله تمام پشم‌ها را در آب ريخت و به خانه برگشت. فرداى آن روز وقتى به سراغ قورباغه‌ها رفت ديد آبگير خشک شده و از قورباغه‌ها هم خبرى نيست. زن به خيال اينکه دخترخاله قورباغه‌ها به او کلک زده و پشم‌ها را برده و فلنگشان را بسته‌اند ناراحت به خانه آمد و کلنگى برداشت و به قصد خراب کردن لانه‌ى قورباغه‌ها به جان کف خشک آبگير افتاد. کند و کند تا اينکه خشک طلائى از زير خاک بيرون افتاد. زن در خيال خودش خطاب به قورباغه‌ها گفت: ديديد که من انتقام خوبى از شما گرفتم. خانه‌تان را خراب و داغان کردم. الان هم اين خشت را با خودم مى‌برم تا ديگر هيچ‌گاه نتوانيد لانه‌هايتان را دوباره بسازند.
شب وقتى مرد به خانه آمد متوجه خشت طلا در گوشه‌اى از حياط شد. فوراً آن را برداشت و توى اتاق برد و ماجرا را از زنش سؤال کرد. زن آنچه را که به عقل ناقصش مى‌رسيد بى‌کم و کاست براى شوهرش تعريف کرد. مرد خوشحال از يافتن خشت طلا به زنش گفت: پشم‌ها را برده‌اند فداى سرت. در عوض ما صاحب يک خشت طلا شده‌ايم که به مراتب از قيمت پشم‌ها بيشتر مى‌ارزد. وقتى رمضان آمد مى‌فروشيمش و به زخم زندگيمان مى‌زنيم.
فرداى آن شب مرد دوره‌گرى که خرده‌ريزهائى مثل النگو گوشواره‌ى بدلى و... مى‌فروخت توى کوچه پيدا شد و زن ساده‌لوح که منتظر رمضان بود تا چشمش به مرد و بساطش افتاد از او پرسد: برادرم اسمت چيست؟ مرد گفت: رمضان، اسمم رمضان است خواهر. زن با شنيدن اسم رمضان از فرط خوشحالى جيغى کشيد و به داخل خانه پريد و فى‌الفور خشت طلا را بيرون آورد و به رمضان داد و در قبال آن ثروت باد آورده مشتى خرده ريز بى‌ارزش گرفت و خوشحال و راضى به خانه برگشت.
شب وقتى شوهر زن ابله را ديد که گوشواره و النگو به خودش آويخته با تعجب پرسيد اينها را از کجا آورده‌اى زن؟ زن با غرور هر چه تمام‌تر جواب داد. رمضان به هم داد. منم خشت طلا را به او دادم. آه از نهاد مرد برآمد. هر چه فکر کرد ديد حريف ابلهى اين زن نمى‌شود. پس او را زد و از خانه بيرون انداخت.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
زن رفت و رفت تا به خرابه‌اى رسيد. گوشه‌اى کز کرد و ناگاه صداى ميو ميوى گربه‌اى را شنيد.
زن ساده‌لوح گفت: ”پيشت گربه‌ى فضول. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه‌اش برگردم ولى کور خوانده. من ديگر قدم به آن خانه خرابه نخواهم گذاشت“ و دوباره به عالم خودش برگشت. پس از ساعتى صداى عو عو سگى بلند شد. زن دوباره به صدا آمد و گفت: ”اى سگ فضول مى‌دانم که شوهرم تو را به‌دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. ولى کور خوانده من ديگر قدم به آن ماتم‌سرا نخواهم گذاشت“. در اين حيص و بيص ناگاه صداى زنگ شترى که به خرابه قدم مى‌گذاشت به گوشش خورد. گفت آبجى شتر. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. باشد. تو را نااميد نمى‌کنم. بفرما برويم. افسار شتر را به‌دست گرفت و به‌طرف خانه به راه افتاد. وقتى در را باز کرد شوهرش از ديدن شتر و محموله‌ى بزرگى که بر پشتش بسته بودند دستپاچه از جا برخاست و در حياط را کلون کرد و بار از شتر برداشت. ديد که به‌به. عجب تحفه‌ى خداداده‌اى برايش رسيده. بار شتر همه طلا و جواهرات شاهى بود. تو نگو اين شتر غروب از قافله جا مانده و متعلق به شاه است. مرد در فکر چه بکنم و چه نکنم نماند و فوراً چاله‌اى در وسط باغچه کند و تمام طلا و جواهرات را زير خاک دفن کنرد. بعد براى رد گم کردن شتر را هم کشت و گوشتش را قورمه کرد.
از آن‌طرف هم شاه ناراحت از اينکه آن همه ثروت از دستش بيرون رفته، پيرزنى را مأمور کرد که در کوچه‌هاى شهر دوره بيفتد و به بهانهٔ اينکه دخترش ويار گوشت شتر دارد به در خانه‌هاى مردم برود تا بلکه دزد جواهراتش را به آن وسيله پيدا کند. پيرزن وقتى به خانه‌ى زن ابله رسيد و گوشت شتر خواست زن فوراً به مطبخ رفت و کاسه‌اى بزرگ از قورمه‌اى گوشت شتر پر کرد و به‌دست پيرزن داد. مرد که به کار و عقل زنش اطمينان نداشت دم به ساعت به خانه مى‌آمد و سر و گوشى آب مى‌داد. در اين نوبت سر بزنگاه رسيد و قبل از اينکه پيرزن پا از خانه‌شان بيرون بگذارد مچش را گرفت و او را به ته چاه آب انداخت.
شاه که ديد خبرى از پيرزن نشده مأموران تجسس را به سراغش فرستاد. آنها هم رد او را گرفتند و گرفتند تا به خانه‌ى زن ابله رسيدند.
مأمور از زن پرسيد: ”پيرزنى به اين شکل و شمايل را نديده؟“ گفت چرا ديده‌ام. اما شوهرم او را توى چاه انداختم“.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مأموران از زن پرسيدند ”گوشت شتر چي، داريد؟“ زن گفت داريم. آنها هم بى‌معطلى به سراغ مرد به بازار رفتند و او را کت بسته به خدمت پادشاه بردند. مرد همه چيز را منکر شد و به شاه عرض کرد:
قربان زن من ديوانه است عقل درست و حسابى ندارد. باور نمى‌کنيد کسى را با من بفرستيد تا به شما ثابت کنم.
شاه قبول کرد و مرد با مأموران به خانه آمد و به زن گفت: ”ببينم پشم‌هائى را که برايت خريده بودم چکار کردي؟“
زن خنده‌اى کرد و گفت: ”به دخترخاله قورباغه دادم که آنها را برايم بريسد ولى او پشم‌ها را برداشت و فرار کرد“.
مرد دوباره پرسيد: ”خشت طلا را چه کردي؟“
زن گفت: ”به رمضان دادم و اين النگوها را گرفتم“.
مرد مجدداً پرسيد: ”آن شب که قهر کرده بودى چه کسى را به دنبالت فرستاده بودم“.
زن اخمى کرد و جواب داد: ”عوعو خانم و باجى ميو ميو و خاله خانم شتر“.
مرد رو به مأموران کرد و گفت: ”ملاحظه فرموديد قربان، حالا صبر کنيد اين يک چشمه را هم ببينيد تا بيشتر به کارهاى زن من ايمان بياوريد“.
بعد رو به زنش کرد و گفت:
”خوب زن. زبان و عقل ناقص تو باعث مرگم شد. من هم الانه به داروغه‌خانه مى‌روم تو مواظب در خانه باش“.
زن گفت: ”اى به چشم“. وقتى مرد و مأموران به نزد شاه برگشتند که در داروغه‌خانه انتظارشان را مى‌کشيد زن را ديدند که در خانه را به دوش گرفته و نفس‌نفس‌زنان مى‌آيد.
مرد از او پرسيد: ”اى زن کم‌عقل چرا لنگه در حياط را به دوش گرفته‌اي؟“
زن جواب داد: ”مگر تو نگفتى مواظب در خانه باش. من هم با کلنگ تمام خانه را خراب کردم و خشت‌ها و وسايل زندگيمان را زير خاک قايم کردم تا کسى آنها را ندزدد. در حياط را هم به کولم گرفتم و دنبال تو آمدم تا ببينم سرنوشت به کجا مى‌کشد؟“
شاه با شنيدن اين حرف‌ها قاه قاه خنديد و دستور داد مرد را آزاد کنند، چرا که شاه هم به ديوانگى زن يقين پيدا کرده بود. مرد وقتى به خانه برگشت تمام طلاهائى را که در باغچه دفن کرده بود بيرون آورد و بار الاغى کرد و آن شهر و آن زن ديوانه را رها کرد و به ديار ديگرى رفت و سال‌ها سال با حشمت و سلامت زندگى کرد.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مى‌گويند اسکندر که بر عالم حکم مى‌کرد، شنيد که آب حيات هست و هر کس از آن بخورد؛ عمر جاويدان مى‌کند. عزم کرد که آب حيات را به‌دست بياورد. با سپاه بسيار به‌سمت ظلمات حرکت کرد. چون راه، سخت و ناهموار بود بيشتر لشکريان او در راه تلف شدند تا به دهانهٔ غار رسيد. هر چه کوشش کردند اسب‌ها به غار نرفتند زيرا تاريک بود و مى‌ترسيدند. درصدد چاره برآمدند. هر کار کردند مفيد واقع نشد تا اين که به سراغ پدر پير خود رفت که او را در صندوقى گذاشته بود و با خود آورده بود. پير گفت: ”ماديان‌ها را جلو بکشيد تا اسب‌ها به‌دنبال آنها بروند“. همين کار را کردند و نتيجه داد. اسکندر گفت: ”بى‌پير مرو به ظلمات - گرچه اسکندر زماني“ بعد از رسيدن به آخر غار ظلمات، چشمه آب حيات نمايان شد. خود اسکندر مشکى را از آب پر کرد و به‌دوش خود آويخت و به‌همان طريق که رفته بود برگشتند. آمدند تا به مرتعى رسيدند و اتراق کردند. اسکندر که مشک آب را نمى‌بايست زمين بگذارد که مبادا اثر آن از بين برود، آن‌را به درختى آويخت. غلام سياه گردن کلفت حبشى خودش را مأمور کرد که از مشک آب محافظت کند و خودش رفت بخوابد و استراحت کند. غلام بيچاره هم بعد از مدتى خسته شد و خوابش برد.
کلاغى که از آنجا مى‌گذشت، مشک را ديد. آمد و روى مشک نشست و با نوک تيز خودش آن‌را سوراخ کرد و آب حيات گران‌قيمت‌ را به زمين ريخت. غلام بيدار شد و ديد مشک پاره شده و آب آن ريخته و فقط چند قطره آب باقى مانده که آن چند قطره را هم او خورد. اسکندر بيدار شد و ديد تمام زحمات او به هدر رفته. غلام را به قصد کشت زدند و گوش و بينى او را بريدند اما چون آب حيات خورده بود نمرد و زنده ماند و به‌صورت بختک و شوه (کابوس: بختک) درآمد که روى جوان‌ها مى‌افتد اما چون دماغ او بريده نمى‌تواند کسى را خفه کند و به کسى آزارى برساند اما جوان‌ها نبايد توى اطاق‌ها تنها بخوابند چون که شوه و بختک آنها را مى‌گيرد. خلاصه کلام اين که فقط دو نفر جاندار توانستند آب حيات بخورند که يکى از آن غلام سياه بود و بختک شد و هميشه هست. دومى هم کلاغ است که آب حيات از گلوى او پائين رفت و عمر پانصدساله پيدا کرد. ولى اسکندر حريص، هيچ‌چيز گيرش نيامد و گرفتار مرگ شد تا خاک گور چشم او را پر کند.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بچه ها یه قصه دارم که تقدیم میکنم به همه ای مادارن عزیز


بزرگي گويد: مرا همسايه اي بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامي كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه

رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود . با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و از

براي حق همسايگي، ساعتي بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وي رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن،

خوابي بر من در آمد. آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همي خراميدي، تاجي مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر.

با او گفتم: ملك تعالي با تو چه كرد؟

گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد. گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتي نبود كه از سبب رحمت بودي و لكن مرا چون

در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاي آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند. چون ساعتي بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،

مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتي تمام تا مرا عذاب كنند .



خطاب آمد كه: ساعتي ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.

ايشان منتظر بايستند. شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمي گردد، چه

فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را در

پيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفي آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاسخ آلبرت انیشتین به خواستگارش !!



می گویند "مریلین مونرو " یکوقتی نامه ای نوشت به " البرت

انیشتین " که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان

با زیبایی من و هوش و نبوغ توچه محشری می شوند !



اقای " انیشتین " هم نوشت : ممنون از این همه لطف و دست و

دلبازی خانم .واقعا هم که چه غوغایی می شود ! ولی این یک روی

سکه است.

فکرش را بکنید که اگرقضیه بر عکس شود چه

رسوایی بزرگی بر پا میشود !
 

Similar threads

بالا