بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته






 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسرکی از پدرش قول گرفته بود که آن روز با هم به گردش بروند و پدر هم گفته بود که آن روز به خاطر پسرش زود به خانه می آید.پسرک نگاهش به کت پدر که آویزان بود افتاد.به سمت آن رفت ودستش را در جیب کت کرد.جیب پدر پر بود از اسکناس های هزار تومانی.پسرک وسوسه شد و پولها را برداشت.و همه ی آن را به مغازه دار محل داد تا هر چه دلش می خواهد بخرد.مغازه دار که این همه پول یک جا به دستش رسیده بود پولها را برداشت و بدون دلیل خاصی،سوار اتومبیلش شد.در راه به این فکر می کرد که با این همه پول چه کند.که به یکباره با یک موتور تصادف کرد.فکر کرد که ترمز ماشینش بریده است.با اضطراب فراوان ماشینش را کناری پارک کرد و یک تاکسی گرفت. به بالای سر موتورسوار رفت .حالش خیلی بد بود.به سرعت به کمک یک عابر او رادرون ماشین انداخت و خودش هم روی صندلی جلو نشست.در راه بیمارستان دائم به سمت عقب بر می گشت تا از حال موتورسوار باخبر شود.به بیمارستان رسیدند.از ترس زیاد،کرایه یادش رفت که با فریاد راننده ،دست و پای خود را گم کرد و همه ی آن پول را به راننده داد.راننده در راه پیرمردی را سوار کرد.پیرمرد از بدبختی های خود تعریف کرد تا جایی که قلب راننده را به درد آورد و راننده که فکر می کرد که شاید آن پول از راه درست به دست نیامده باشد همه ی آن پول را به پیرمرد داد.پیرمرد با تشکر فراوان از ماشین پیاده شد.پیرمرد به داروخانه رفت و با تمام آن پول برای همسرش دارو خرید.دکتری که در داروخانه بود بدون اینکه دیگران بفهمند پولها را در جیبش گذاشت.ساعت کاری تمام شد و او به سمت خانه به راه افتاد.در راه به یکباره ایست قلبی کرد و روی زمین افتاد. تمام مردم به بالای سرش رفتند و در جستجوی آدرس یا شماره تلفن به یک نامه برخورد کردند.روی نامه اینگونه نوشته شده بود:

برای پسرم...
پسرم،میدانم که به تو چه قولی داده بودم ولی از صبح می ترسیدم که شاید امروز روزآخر زندگی ام باشد.به همین خاطر این نامه را نوشتم.اگر به هر دلیل امروزبه خانه نرسیدم کت من روی چوب لباسی آویزان است.در جیب آن هر چه قدر بخواهی پول هست.پول ها را بردار و هر کاری می خواهی با آنها بکن
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
اول بابت داستان قشنگت واقعا ممنون
دوم خیلی تو نت دنبال این عکسا گشتم
ولی نمیدونم اینی که تو آواتورمه خیلی دوسش دارم
به دلم میشینه
اشک ادمو در میاره
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
بارون داستانت خیلی خوشمل بود دلم خیلی بیشتر گرفت ...
خدا نکنه بچه های من اینجوری فکر کنن ..
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بارون داستانت خیلی خوشمل بود دلم خیلی بیشتر گرفت ...
خدا نکنه بچه های من اینجوری فکر کنن ..

ببخشید اگه دلت گرفت .
اما میدونی رفتار بچه ها برمیگرده به تربییتشون ...
و من مطمئنم بچه های تو مثل مامانشون ماهن ...:smile:
حالا صبر کن میبینی ...:gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سیلام!!!!و چون ضایع نشم خداحافظ!!:lol:
چه خبره؟!امشب همه زود زود رفتن!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
وایییییییی!!آخ جون هم بارون هست هم فریبا!!سلام بر خانم های سالار کرسی!!به به!!
می بینم جمعمون جمعه !!ملودی مون کمه!!:lol:
چرا خبرا؟چند تاقصه گفتید؟:D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام سکرت جون!!!چطوری عسل؟اون بالاها سرده ها نه؟!:D
بابا از بس ما دیر میایم ها همه فکر کردن کرسی بعد از 2 روشن می باشه!!
بارون یالا قصه!!فریبا یالا قصه!!
آرامش یالا قصه!!چشم!!الان!!:D(خود درگیری)
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من این شب زنده داری را دوست دارم
پریشان رو زگاری را دوست دارم
به پای خویشتن بر خاستن را
بدون دست یاری دوست دارم
نمی گیرم به یک جا یکدم ارام
چو طوفان بیقراری را دوست دارم
سلام بر شب کرسی نشینان عزیز
روزگار بر کام وجود
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام . خوب کردی . خوش اومدی . بفرما اینجا جا هست ...
:gol::gol:
سلام سکرت جون!!!چطوری عسل؟اون بالاها سرده ها نه؟!:D
بابا از بس ما دیر میایم ها همه فکر کردن کرسی بعد از 2 روشن می باشه!!
بارون یالا قصه!!فریبا یالا قصه!!
آرامش یالا قصه!!چشم!!الان!!:D(خود درگیری)
:gol::gol:
از دست شماها
ما رو نمیبینین خوش میگذره؟:D
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
من این شب زنده داری را دوست دارم
پریشان رو زگاری را دوست دارم
به پای خویشتن بر خاستن را
بدون دست یاری دوست دارم
نمی گیرم به یک جا یکدم ارام
چو طوفان بیقراری را دوست دارم
سلام بر شب کرسی نشینان عزیز
روزگار بر کام وجود

سلام آرام خان :دی
سلام فریبا جان
سلام سکرت جان
شبتان پشمکی:دی
سلام بر هر دو:w21:
خوبین؟:gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
[FONT=&quot]اديسون[/FONT][FONT=&quot] در سنین پيري پس از كشف [/FONT][FONT=&quot]لامپ، [/FONT][FONT=&quot]يكي از ثروتمندان[/FONT][FONT=&quot] آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه ميكرد... [/FONT]
[FONT=&quot]اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر[/FONT][FONT=&quot] اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است! [/FONT]
[FONT=&quot]آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...[/FONT]
[FONT=&quot]پسر با[/FONT][FONT=&quot]خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!![/FONT]
[FONT=&quot]پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.[/FONT]
[FONT=&quot]ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار[/FONT][FONT=&quot] از شادي گفت: پسر تو اينجايي [/FONT][FONT=&quot]؟ [/FONT][FONT=&quot]مي بيني چقدر زيباست؟!![/FONT][FONT=&quot] رنگ آميزي[/FONT][FONT=&quot] شعله ها را مي بيني؟!![/FONT][FONT=&quot]حيرت آور است!!![/FONT]
[FONT=&quot]من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است![/FONT][FONT=&quot]واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد[/FONT][FONT=&quot]داشت! نظر تو چیست پسرم؟!![/FONT]
[FONT=&quot]پسر حيران و گيج جواب داد:[/FONT][FONT=&quot]پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!![/FONT]
[FONT=&quot]چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته[/FONT][FONT=&quot]اي؟![/FONT]
[FONT=&quot]پدر گفت:[/FONT][FONT=&quot]پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...![/FONT]
[FONT=&quot]در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!![/FONT]
[FONT=&quot]توماس آلوا اديسون[/FONT][FONT=&quot] سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد...[/FONT]
 

Similar threads

بالا